پدرم از کودکی ما رو محدود کرده
نمیتونم بیرون برم ، چیزی که مخوام رو سفارش بدم ، دوستامو به خونمون دعوت کنم ، اعتراض کنم ، به این اسونس صحبت کنم ، با دوستام چت کنم یا گروه عمومی داشته باشم ، کارت و پولی هم به ما نمیده و نمیزاره کار کنیم ، نمیزاره هر جایی که میخوام برم ، نمیزاره زیاد از موبایل استفاده کنم و همه این محودیت ها بر روی من و مادم و خواهرم و برادرم منطبق میشه
اگه یکی از اینا رو مخالفت کردم
محدودترم میکنه ، هی سر من صحبت میکنه و منو ناراحت میکنه و زندگیمو خرابتر میکنه
و ما هممون تو این خونه تابع اون هستیم مثل یه خدمتکار براش کار میکنیم اون حتی از لباس و جوراباش خبر نداره که کجان و حتی جوراباشو هم خودش نمیپوشه
من از کودکی دارم سعی میکنم درس میخونم ذهنمو پاره میکنم اخرش اینجوری از سعی و تلاشامون تشکر میکنه
اینگار ما برده ی اون هستیم من از بس که تو خونه موندم از پدرم میترسم و تبدیل به یه ادم روانی و افسرده ای شدم تو جمع مدرسه میرم میترسم با بچه ها و معلما حرف بزنم و از یازده سالگی ارزوی مرگ دارم و تا الان هم همینطور خدایا به دادم برس یه کاری کن که این مرده یکم با ما بهتر بشه مادرم بهم میگه من فقط واسه شماها میمونم
نه فقط پدرم اینجوریه همه ی خانواده ی پدریم اینجوریم همشون زن و بچه هاشونو اینجوری عذاب میدن