بعد سونو قلب شوهرم گفت الان میتونیم بگیم؟ گفتم اره
و چندتا پیشنهادم دادم ک چطور بگیم
مثلا شیرینی بگیریم یا ی چیزی بخریم تو جعبه کادو بزاریم ..
یکی از پیشنهادامم این بود ک بگیم شنیدم مامانبزرگ شدی😂
و ازونجایی ک ۳ ماه بود شوهرم حقوق نگرفته بود و خانواده شوهرم و ما خیلی صمیمیو راحتیم و شوهرم خیلی ذوق داشت ک زودتر بگه همین پیشنهاد اوکی شد
و قرار شد بعدا بگیریم
من حتی گفتم دعوتشون کنیم خونه خودمون اونجا بگیم و..
خلاصه که
رفتیمو و شوهرم اول ب مادرش و برادرش گفت
گفتن مبارکه و ... بعد انگار مادر شوهرم رفت تو شوک و فکر🙁 ذوق نکرد . حالتش مثل نگرانی بود
بعد یهو از فکر در اومد گفت باید شیرینی میگرفتیدا!
بعد برادرشوهرم کلید کرد بریم ب عنوان شیرینی از فلان مغازع غذا بگیریم
شوهرم هرچی گف برو خودت بگیر و بیار نرف اخرم بحثشون شد
شوهرم هی میگف حالم خوب نی رنگشم پریده بود
برادر شوهرم هی گف ن تو میخوای خرج نکنی
خلاصه با قهر و ناراحتی پاشدیم اومدیم خونه خودمون =(