من تو اتاقم بودن داشتم ریاضی میخوندم حالا تا خرخره غرق بودم تو درسم وسایلمم همه جا پخش و پلا تا زانو تو جزوه نویسی...
مامانم صدام زد بیا سفره و اینا ببر برای شام.تااینجا که مشکلی نیست خب وظیفه ی کنه سفره ببرم کمک کنم به عنوان بچهی خانواده حالا وسط هرکاری ام که میخوام باشم
بعد میام بیرون،میبینم داداشم(۱۳ سالشه)لم داده رو مبل جلوی مامانم قشنگ دراز به دراز افتاده پاشو انداخته رو پا داره با گوشیش کار میکنه.منم ناراحت شدم اما با لحن خیلی هم خوب گفتم داداش پاشو کمکم وسایل ببریم.داداشمم خدایی بدون غرغر کردن گفت چشم اومد وسایل جمع کردیم