بابام کارش تو جاده و شهرستاناس با داداشام رفته بودن ماشین داداشم دیشب خراب شد زنگ زد با شوهرت پاشید بیاید دنبال من دو ساعت فاصله داشت باهامون من گفتم شوهرم خوابه خب خابیده بود روم نشد بیدارش کنم بدم خودم باردارم ماه اخرمه خییییلی درد دارم انقدر ک هرروز ارزوی مرگ میکنم خب نمیتونست تنها بذاره منو ک منم نمیتونستم بااون همه درد بیوفتم تو جاده دوباره صبح اون یکی داداشم حالش بد شده گفته یا شوهر من یا اون خواهرم و شوهرش یا این داداشم برن دنبالش نمیتونسته رانندگی کنه بازم من ب شوهرم نگفتم اصلأ چون واقعأ کار داشت میدونستم کار داره امکان داشت بگه نه یا اگرم میگفت باشه من شرمنده میشدم حالا بابام شاکی شده اگه حامله نبودم میرفتم خدا شاهد اصلأ شوهرمم لازم نبود من خودم هرکار از دستم بیاد واسه خانوادم میکنم ولی نمیتونم از شوهرم توقع کنم واقعأ چون هنوزم نیازای خودمو یکی درمیون بهش میگم