یبار از مدرسه میومدیم
بابای همکلاسیم همیشه مارو با خودش میبرد تا یجایی مسیرمون یکی بود
یبار چهار نفر بودیم دوتام.ن مسیرشون نزدیک بود جوری که نصف راه ما بود فاصله تا خونشون
من و رفیقم و همون همکلاسیم که باباش اومده بود دنبالمون مسیرمون یکی بود بعد بابای رفیقم پولدارن اون دوتای دیگه هم وضعشون خوبه بینشون فقط ما وضع مالی خوبی نداشتیم سوار ماشین شدیم بابای دوستم همین که خواست برونه یه نگاه به من کرد بعد چند دقیقه مکس کرد بعد گفت خانم فلانی شما پیاده شو جا نیست برات💔
هفتم میخوندیم هممون بچه بودیم ریزه میزه ماشینم ازین مدل بالاها بود که توش بزرگه
من نمیدونم اون لحظه چطوری جلوی گریمو گرفتم پیاده شدم هیچکدوم از دوستام باهام پیاده نشدن یا نگفتن نه بمون یکم بهتر میشینیم که راحت باشیم
خیلی غرورم شکست و تحقیر شدم هیچوقت یادم نمیره
همیشه وقتی با اون دوستم بودم که باباش ماشین داره مارو میدید سوار میکرد ولی وقتی تنها بودم حتی اگه هیچکسم نبود تو ماشین منو تنها سوار نمیکرد فقط چون پولدار نبودیم من یه بچه ی ۱۲ ساله بودم🙂💔