بعد که به هوش اومدم ؛ گریه میکردم میگفتم رضا بود؛
خانوادم رنگ زدن؛ رضا اومد ؛ با چشمای پف کرده و خوابالو؛ قسم خورد؛ که من همین الان با زنگ شما از خواب بیدار شدم و اومدم اینجا.
باورش نمیشد؛ که چیزی باشع؛ دیگه حالم خراب بود؛ نمیتونستم تنها باشم. به دیوار که نگاه میکردم.ترک میخورد.یه سایه ی سیاهی ازش میومد سمتم؛ غش میکردم.
خدا میدونه که چقدر دکتر و ام ار ای ؛ و اسکن از من گرفتن؛ ولی همه سالم.
دستشویی میرفتم از سقف دستشویی کاغذ میوفتاد؛ که روش نوشته بود؛ بالاخره میبرمت جیگر.
روز به روز تواناییم کمتر میشد؛ فراموش میکردم خیلی چیزا رو؛ و حرکات دست و پام کم شده بود.
چن ماه درگیر دوا دکتر بودیم؛ که از آخر یه دکتری به مامانم گفت؛ مغز دختر شما داره کوچیک میشع؛ کاریش نمیشه کرد.