دقیقا شبیه مشکل تو بوده دو سه سالی کلا خودش اصلا نمیومد من میرفتم اون نمیومد حتی عیدا بعدا دیگ ب من گفت تو دهن بینی هروقت میری لمکان نداره بیای خونه دعوا نشه منو نذاشت دیگ برم بعد از مدتی من اصلا نرفتم ولی خانوادم میومدن یا زنگ میزدن میپرسیدن کی ها سرکاره زنگ بزنیم و بیاییم یکبار مچم گرفته شد بدار شد دقیقا دم در خونه بود منم ک بیخبر زنگ زد بعد ازم پرسید کجایی گفتم خونه بعد گفت کی خونه عه گفتم تنهام بعد گفت ماشین بابات ک دم در خونه عه چرا دروغ میگی خلاصه وضع خیلی بد شد شوهرم نزدیک یکسال باهام حتی حرفم نمیزد تو خونه عید شد یکم بهتر شد خلاصه منم امسال افسردگیم زیاد شد ولی این اواخر یک کاری کردم گفتم ک دوهفته ای اصلا حموم نرم چون من قبلش روزی دوبار حموم میرفتم هروقت اون برسه خونه موهامو درست میکردم آرایش میکردم لباس سسکی میپوشیدم عطر و ادکلن میزدم تو سسک بهترین سرویس و میدادم بهترین ماساژ خلاصه لباسای کهنه و گشاد و ب درد نخور بپوشم اصلا ب خودم نرسیدم بدنمو شیو نمیکردم عذاب میکشیدما ازین کار و حموم نرفتن و کثیفی ولی مجبور بودم چون باید یکاری کنی مرد دلتنگ شه هم دلتنگ خودت هم دلتنگ کارای شبونه خلاصه همین شب جمعه اومد ک خونه دید عع باز من همونجوریم سمتش نرفتم اومد سمتم نذاشتم و خواست ب زور انجام بده ولی من گریه کردم گفتم حالم بهم میخوره ازت متنفرم ولم کن رفتم تو هال بعد یکهو گفت سحر تو واقعا ازم بدت میاد و حالت بهم میخوره منم سکوت و گریه بعد گفتم چندساله خانوادم شب چله دور هم خونه مامانم هستن من تو خونه تنها توام ک فقط بخور و جلو تلویزیون بعد گفت میخوای اصلا شب چله مامانت اینارو دعوت کنی منم یکهو گفتم واقعا با خوشحالی گفتش اره اگ اینکار خوشحالت میکنه حالتو خوب میکنه اره چرا ک ن فقط من نمیام اینو بدون گفتم باشه اشکال نداره شب بعدش دوتایی شب چله میگیریم مشکلی نیس خلاصه فقط اجازه خودمو داد ک قطع رابطه نکنیم دیروز خونمون بودن همشون برا ناهار اون نیومد شبم زنگ زد اونا رو فهمید نرفتن نیومد ....ولی هربار باهاش حرف میزنم میگم واقعا راست گفتی سرحرفت میمونی میگ اره....برا من ک اینجوری جواب بود حالا توام امتحانش ضرری نداره چندروزی ب خودت نرس به اونم رو نده بعد مث شوهر من پرسید تو چته واقعا چی توی دلته همون و بگو توام بهش میگی بخاطر این قضیه شاید بزاره