2777
2789
عنوان

اولین خواستگارم برادر دوستم بود دردسرایی ما دهه شصتیا

| مشاهده متن کامل بحث + 1244 بازدید | 73 پست

 یه روز قبل خواستگاری شد دم غروب خواهرش زنگ زد منم فک کردم احوالپرسی زنگ زدن اونم هیچی نگفت که قراره همون شب بیان در صورتی خواستگاری روز بعدش بود دیگه بابام ومامانم رفته بودن خونه عموم مام بیخبر ازهمه جا خونه بهم ریخته 😂😂با داداشام نشسته بودیم دیدم زنگ زدن منم رفتم از پنجره نگاه کردم دیدم وای اینان شیرینی ودسته گل به دست داشتم پس می افتادم خونه ام نه فرشی بود نه پرده ای 😁منم به داداشم گفتم لامپارو خاموش کن نبینن خونه ایم ایقد استرس داشتم 

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

دیگه داداش بزگم گفت من میرم بهشون میگم کسی خونه نیست منم گفتم دیگه هرکاری کردن نیان توخونه آبرومون میره بهم ریخته اس 😔کاشک اینو نمیگفتم دیگه اونم رفت دم در من نشستم به گریه کردن ولرز دیگه داداشم گفت قرار خواستگاری فرداشبه الانم کسی خونه نیست اونام هی اصرار که میایم خونه زنگ بزنید بیان داداشمم گفت نه رفتن راه دور اونام دیگه رفتن پدر ومادرم برگشتن اونام ناراحت شدن گفتن چرا ایطور کردن پدرمم گفت من که گفتم سه شنبه بیان این چه موقع اومدن بوده 


حالاپدرم افتاد سر لج دیگه مادرم گفت شاید خو فرداشب بیان مام دیگه تمام کارا کردیم ولی دیگه اونام نیومدن منم رفتم تو اتاق به گریه کردن ومادرم دلداریی دادن دیگه مادرم زنگ به مادر دوستم گفت چرا ایطور کردین ما روز خواستگار ی روز دیگه بوده چرا خودتون روز عوض کردید به ما چیزی نگفتین مادرشم گفت دیگه قسمت این بوده والا باپسرمم صحبت کردیم دوباره بیایم افتاده سرلج دیگه میگه نه 

دیگه دوستم صبحت کرد گفت بیا میگم داداشم بیاد بریم مدرسه اونجا حرف بزنید رفتم وای اون نیومد افتاده بود سرلج منم لجم گرفت گفتم ان شاءالله هر دختر دیگه مساد تو زندگیش خوشبخت بشه ولی از ته دلم نبود 😔دوستم گفت داداشم خاطرتو میخاسته حتی رفته بجای یه جعبه سه جعبه شیرینی که تو دوست داشتی آورده برنامه ریزی برا آیندتون کرده کوجا برید چی بخرین مراسم ازدواج هرطور تو دوست داشته باشی انجام بشه منم خودم داشتم از ته دلم آتیش میگرفتم این حرفارو میزد 


منم گفتم حتما مدتی بگذره دوباره داداشش راضی میشه ولی شد چند مدت گذشت  هی ولی دیگه بین منو دوستم بینمون فاصله افتاد تا یه روز دوست مشترک داشتم زنگ زد وگفت شما خجالت نمیکشین باهم قهرین چیزی نگفته بود دوستم در مورد اتفاقی افتاده بود باز دوباره رابطه ما باهم شروع شد خواهرش باز زنگ میزد بهم منم امیدوار بودم که شاید دوباره داداشش لجش بذار کنار وسرانجام بگیریم 


تا چهار سال گذشت دوستم ازداوج کرد ولی مراسمش پدرم نذاشت برم 

با شوهرش بع مدتی رفتن مکه برگشتن منم به پدرم اصرار که بذار برم دیدنش کادو ببرم پدرم خلاصع با سرسنگینی قبول کرد منم با  کادورفتم  خونشون مادرش وقتی دیدم چنان با مجبت رفتار کرد وبغلم کرد 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792