#پارت_950
باز همون پالتو و همون دختر زیبا و نحیف و ناراحت، با موهای پریشون اطراف صورتش.
بلند شد که بره، رو پاش هم بیفتم فایده نداره:
- من بابت حرفایی که بهتون زدم معذرت میخوام، حالم خوب نبود.
بیتوجه به حرفام پالتو رو تنش کرد... حاجی کنارم نشست.
- نیازی به معذرتخواهی نیست، شما عادت کردین که از بالا به مردم نگاه کنی، فکر میکنید همه زیر دست شمان.
قدمای بلندی به سمت در برداشت:
- باشه حاجی به خاطر این بدبخت بیچارههایِ مثل خودم، برمیگردم درمانگاه ولی دیگه نمیخوام این آقا رو دور و برِ خودم و پسرم ببینم.
صبر نکرد جوابی بشنوه و زد بیرون... نباید اون حرفا بِینمون رد و بدل میشد.
تو اون یه هفتهای که برگشت درمانگاه... هر روز تو خوابگاهها اسپند دود میکردن، لیلا هم بعد تموم شدن کارش برمیگشت تو انباری کنار پسرش. مهدیار حالا شش ماهه شده.
خداروشکر خبری از آنفولانزا نیست. تا تونستم به دستور لیلا نمک و اسپند و چرک خشککن و سِرُم و آمپول سفارش دادم.
نیمی از کشور واکسینه شدن، برای همین دارو به راحتی پیدا میشه.
بعد از یه هفته متاسفانه اولین مورد ابتلا مشاهده شد. یکی از کارگرای آشپزخونه که مسئول بارگیری قطار بود، آنفولانزا گرفته بود. وقتی حاجی سراسیمه خودشو رسوند و موضوع رو گفت، مونده بودیم چیکار کنیم، بریم درمانگاه یا نه؟
بیشتر از همه نگران مهدیار و لیلا بودم.
این مدت خیلی لاغر شده، خیلی از خودش کار میکشه. انگار با کار کردن، میخواد یه چیزایی رو فراموش کنه... درست مثل خودم.
حاجی میگه؛ هر دو اتاق رو با تخت پر کرده و معتقدِ این تعداد روز به روز بیشتر میشه.
همین طور هم شد، ده نفر دیگه هم به این بیماری مبتلا شدند.
جلسهی اضطراری تشکیل داده و از حاجی خواهش کردم لیلا رو هم بیاره. ولی قبول نکرد بیاد اتاقم، برای همین جلسه رو تو نمازخونه برگزار کردیم.
همگی ماسک زدیم، چشماش بخاطر کار زیاد خسته و به گود افتاده، دلم لرزید.
سعی میکنه به طرفم نگاه نکنه.
قرار بر این شد که به خاطر کوچیکی ساختمان درمانگاه، تا اطلاع ثانوی نمازخونه رو تعطیل کنیم و تخت بچینیم تا ببینیم چی پیش میاد.
لیلا میگفت این ویروس جهش یافته است و با واکسن هم کمی ضعیف میشه، ولی برای اونایی که واکسن نزدن صددرصد خطرناکه... همه باید ماسک بزنن و کارگاه هم تعطیل بشه.
پایان جلسه پشت سر من و حاجی میومد.
خم شدم تا پوتینهام رو بپوشم... لیلا کنارم اومد و آروم زمزمه کرد:
- میخوام باهاتون تنهایی حرف بزنم.
#نویسنده_نجوا