2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 25976 بازدید | 1719 پست

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

سلام عزیزم بخوبیت خودت خوبی قربونت💞

سلامت باشی ان شاءالله 🌹🌹🌿

میشه یه صلوات برای شادی روح داداش جوونم بفرستی 🥲💔اگه فرستادی بگو تا منم برای حاجت دلت یه سوره توحید بخونم 🌹در طول روز دلت برا امام زمانت تنگ میشه؟😢چند بار در روز به یاده امامت میوفتی ؟؟برای بی کسی و غربت و صحرا نشینی امامت دلت میسوزه ؟؟😔 اگه دلت گرفت برای تنهاییش یه صلوات برای تعجیل درظهورش بفرست 🙏🌹مطمئن باش امام هم برای خوشبختی تو دعا می‌کنه 😍🥰 ای مردم دنیا مژده که سوار کاری می‌آید با هیبتی چون حیدر کرار 😍💞أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪُ ألْـفَـرَج🤲

عزیزم ادامشو میذاری؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬

عزیزم امشب پارت میذاری؟

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
آره عزیزم

خداروشکرررر 😍😍😍خوش اومدیییی

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


「 بہ‌ نـام‌ آݩ‌ کھ‌

جانـم‌‌ در‌ دسـت‌ اوسـت 」



#بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم 🌸


#پارت_946



این اواخر به ستوه اومدم و به احدی سپرم بهش بگه برای هر کاری نیاد اینجا، خوشم نمیاد.

انگار با دیوار بودی! صبح، روز از نو و روزی از نو... بحث کردن با کسی که به دلیل و استدلال اعتقادی نداره بسیار شبیه خوراندن دارو به یه مُرده است.

جلوی درمانگاه مردم صف می‌بستن، خانوم با احدی لاس میزد و ژورنال مُد نگاه میکردن. چند باری حرفمون شد، لاقید داد میزنه و هوچی‌گری راه میندازه تا همه‌چی به نفعش تموم بشه. به قول حاجی از پایتخت برامون نوبرونه فرستادن.
وقتی باهاش بحث میکنم، انقدر نفهمه که سرم به اندازه‌ی یه کوه بزرگ میشه.

با تدبیر حاجی به تعداد جمعیت کمپ واکسن سفارش دادم.
- تو‌ کاری به این دکتر دوزاری پیزوری نداشته باش... اون با خودش مشغوله.

با هزار مصیبت، مجبور شدم تو شلوغی پایتخت، تو مدارک دست برده و جعل سند کنم و زندانیان رو جای سرباز جا بزنم تا بهمون واکسن تعلق بگیره.

کلی رشوه دادم و واکسن به تعداد گرفته و تو یخچال درمانگاه جاشون دادم.
با خیال راحت بعد چند روز دوندگی، سر رو بالشت گذاشتم و بدون فکر به لیلا بیهوش شدم.

اسفندیاری با دیدن اون همه واکسن چشماش چهارتا شد و با پوزخند از بیهوده بودن واکسیناسیون در برابر این بیماری گفت.

ابتدا سربازا و نگهبانان رو‌ واکسینه کرد.
فردا باید با لیلا حرف بزنم تا به اسفندیاری تو واکسیناسیون اهالی کمپ کمک کنه.
از ذوق دیدنش و هم‌صحبتی، تا نیمه‌های شب خوابم‌ نبرد.

صبح با صدای نگهبان و حاجی از خواب پریدم. با همان لباس راحتی رفتم تو راهرو، احدی با دیدنم سرشو پایین انداخت.
سابقه نداره من‌و با این لباس ببینه.

حاجی با نگرانی اومد جلو و از بازوم گرفت و من‌و برد تو اتاق... نفس‌نفس میزنه. از حرفی که زد شوکه شدم و آه از نهادم بلند شد. نفس عمیق کشیده و تکیه دادم به دیوار تا نیفتم.

اسفندیاری صبح زود با همه‌ی واکسن‌های آنفولانزا از کمپ رفته.
باورم نشد، لباس عوض کردم و رفتم درمانگاه. اثری ازش نیست، حتی بوی عطر مزخرفشم نمیاد، رفتم سمت یخچال و درشو باز کردم.

- جا تره و بچه نیست.
با این جمله‌ی معروف حاجی آچمز شدم.

برام آب آورد.
- نگران نباش چند تا سرباز رو فرستادم دنبالش... صبح یکی از نگهبانا متوجه میشه که بعد نماز یه ماشین اومده و کنار کمپ نگه داشته.

تو این سرما؟ چطوری آخه؟ قطارش به زور راه باز می‌کنه.



#نویسنده_نجوا

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792