#پارت_496
مهنا بغلم اومد و نقاشیش رو نِشونَم داد و با شیرین زبونی گفت:
- بابا ببین مامان مهدخت رو خوب کشیدم یا نه؟
همه ساکت و خیره بِههم نگاه کردَن.
مادر زود نقاشی رو از دست مهنا کشید و جواب داد:
- مگه نگفتم دیگه اسم اونو جلوی باباتون به زبون نیارین!
چشمای دخترکم به اشک نشست، بدن نحیفش رو زیر بازوم جا داد.
تو بغل گرفتمش و رو به مادرم گفتم:
- بده ببینم دُخملِ خوشگلم چی کشیده؟
مهنا با لبخندی شیطانی به مادر نگا کرد.
مادر با ابروهای گرهخورده، نگاهی به نقاشی انداخت، انگار خود واقعیِ مهدخت رو تو اون برگه میدید. با اخم و تخم برگه رو سمتم گرفت.
نقاشی یه زن بلند و لاغر با موهایی بلند و خندهرو بود. دستاش دراز بود و یکی از دستاش رو سر یه دختر کوچولو بود، حتماً اونم خود مهنا بود.
بوسیدَمش و به نقاشی نگاه کردم:
- بهبه چه عالی کشیدی!! نگهدار وقتی مامان اومد بِهش نشون بدی.
حانیه دست از جلد کردن کتابها کشید و گفت:
- ولی آقابزرگ به عمو سهراب میگفتن که دیگه فکر نمیکنه مهدخت خانم برگرده.
یک ضرب سرم رو بلند کردم و به چشمای کمسوی پدر خیره شدم. سرش رو پایین انداخت، تکون داد و با تسبیحِش مشغول شد. انگار همه از برگشتن مهدخت دست شسته بودن.
- مادر شما بچهها رو ببرین عمارت تا شام بخورن، من و آقابزرک باید حرف بزنیم.
مادر نگاه تندی به حانیه انداخت، دخترک خودش رو جمع و جور کرد و پشت حلما کشیده شد. دفتر دستکا، رو زمین رها موند و مادر با دخترام به عمارت رفت.
سمت پدر کردم و گفتم:
- با من رو راست باش آقاجون، کی میریم دنبال مهدخت؟
نفس عمیقی کشید، به صورتم زُل زد و جواب داد:
- بابا راستش به نظر من، اون انتخابش رو کرده، مهدخت سلامتی مادرش و صلح رو به عشقتون ترجیح داده.
آب دهنش رو قورت داد، سیب زیر گلوش تکون خورد:
- اون دیگه برنمیگرده.
در اون لحظه، کلمات از توصیف غم من ناتوان بودن. سربهزیر آهی کشیدم، زانوهام رو بغل کرده و سرم رو روشون گذاشتم.
رو صندلی جابهجا شد.
- من مثلاً میخوام تو رو بذارم جای خودم، اونوقت تو مثل جوونای ۲۰ ساله تو حال و هوای عشق و عاشقی هستی.
نگاهش کردم، انتظار این حال بدم رو نداشت، هیچکس از ولیعهد این حال رو نمیخواست ببینه. همه، همیشه خواهان حال خوبم بودن، خواهان اینکه ازم بشنون همه چی رو رواله و همهی مشکلات حل شده...
پس حال خرابم رو کسی خریدار نبود.
- مهدخت منطقیتر از تو عمل کرده، اون بهترین کارو انجام داده، هم مادرش رو نجات میده هم جلوی یه جنگ دیگه رو گرفته.
بلند شد و پرده رو کنار زد:
- تو هم اگه دوستش داری، باید به تصمیمی که گرفته احترام بذاری