2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 16962 بازدید | 1489 پست


#پارت_494




تا باغ هر دو ساکت بودیم. ماشین جلوی عمارت توقف کرد، خداروشکر به جز پدر و مادر کسی برای استقبال نیومد، هر دو پیشونیم رو بوسیدن. چشمای مادر بارونی شد. سینی اسپندی که دستش بود رو دور سرم چرخوند. بوی اسپند رو همیشه دوست داشتم، بهم آرامش‌ می‌داد.


حسام سراغ بچه‌ها رو از خانم‌بزرگ گرفت.

- همه رفتن برای مدرسه خرید کنند، دخترا رو هم با خودشون بردن. امروز فرداست که مدرسه‌ها باز شه مادر.


پدر عمارت رو نشون داد:

- بابا اتاقت رو آماده کردیم، بیا بریم استراحت کن...


به کاپوت ماشین تکیه دادم، نگاهشون کردم. تو این چند روز انگار گرد سفیدی رو موهاشون ریخته بودن. چشای مادر گود افتاده و کمر آقا جون خم شده بود.


- آقا جون ممنونم، اگه اجازه بدین میرم کلبه‌ی خودم.


منتظر جوابشون نشدم و راه‌مو کشیدم و آروم و سربه‌زیر سمتِ کلبه رفتم. سعی کردم به نیمکت کهنه نگاه نکنم، شب قبل از رفتن مهدخت، روی اون نشسته و صحبت کرده بودیم.

کاش بیشتر تو چشماش نگاه می‌کردم، عطر تنش رو بیشتر تو ریه‌هام می‌کشیدم.


از پله‌ها  بالا رفتم و از در تراس وارد اتاقم شدم. با دیدن تخت دونفره، غمی سنگین به دلم چنگ زد. نتونستم سَرِ پا وایسَم و به دیوار تکیه دادم.

حسام پشت سرم داخل شد، داروها رو گذاشت روی میز آرایشی و کمی بِهم نگاه کرد. خودشو کشید سمتم، آروم و زمزمه‌وار لب زد:

- به فکر خودت نیستی به فکر این نَنه بابایِ پیرِت باش!

تُنِ صداشو باز پایین اومد:

- اُمیدشون به توئه.

اتاق رو نشون داد و با لبخند تلخی گفت:

- تا اتاقت رو دیدی رنگِت مثل گچ، سفید شد، بهتر بود می‌رفتی اتاق سابقت.


دستم‌و گرفت و کمک کرد روی تخت بشینم. دکمه‌های بلوز رو دونه دونه بدون هیچ حالی باز کردم.

- میخوام تنها...


پا برهنه وسط حرفم‌ پرید:

- باشه... بذار داروهات رو بدم، گورم رو گم می‌کنم.


یه قرص کف دستش گذاشت و با لیوانی آب سمتم گرفت.

- حالا کمی بخواب، دخترا که اومدن لااقل سرحال ببینَنِت.


رفت و منو تو اون اتاق که هنوز بوی عطر مهدخت رو میداد، تنها گذاشت.

سَمتِ کمدِ لباس‌ها رفتم. هیچی توش نبود، تو کِشوی میز آرایشیَم همینطور.

مادر و خواهرا خوب کارشون رو بَلد بودن، هرچی که قرار بود منو یاد مهدخت بندازه رو جمع کرده بودن.


زیر لب زمزمه کردم:

- اتاقم، تَنَم، باغ، عمارت... همه‌چی عطرِ تَنِ تو رو میده مهدخت.

پوزخندی زدم :

- مادرم با خودش چی فکر کرده!



#پارت_495




بَدنِ خسته‌‌مو رو تخت انداختم.

میدونی چی ناراحَتَم میکنه، زمانی پیدات کردم که اصلاً دنبالِ کسی نبودم و موقعی از دست دادَمِت که همه چیزم شده بودی.

اِنقدر با خودم حرف زدم تا خوابم بُرد.


با نوازش دست حلما، چشمام‌ رو باز کردم.

- سلام بابا، خوبی عزیزم؟


دستش رو گرفتم و بو.سیدمش‌.

خودش کنارم جا داد و سرشو رو بازوم گذاشت:

- خواهرات کجان ؟


صدام به حدی گرفته و بغض‌دار بود که دلم لرزید.

- خانم‌بزرگ نمیذاره بیایم، منم قایمکی اومدم بفهمه دعوام میکنه.

نگاهم کرد:

- میگه باباتون حوصله‌ی هیچکس رو نداره.


زیر گوشش لب زدم:

- وقتی میگم حوصله‌ی هیچ‌چیز و هیچکس رو ندارم، شامل دخترام نمیشه.

سرش رو نوازش‌کردم و بوییدمش:

- شما با همه‌ی دنیا برام فرق دارین.


سرش رو بیشتر بهم نزدیک کرد.

- بابا کاش تو اتاق قبلی خودمون استراحت میکردی! اونجا راحت‌تر بودی.


منظورش‌ رو فهمیدم، چقدر خوشبخت بودم که لااقل این دخترا رو دارم.

هر دو ساکت بودیم، صدای گریه‌ی مهنا از عمارت میومَد. با صدای گرفته‌ای رو به حلما کردم.

- پاشو برو خواهرات رو هم بیار تا بِبینَمِشون.


زود بلند شد، پیراهن گل‌گلی زیبا با زمینه‌ی طوسی به تن داشت. موهاش رو بافته بود و از زیر روسری دم موی بافته شده بیرون زده بود.  تو تخت جابه جا شدم و به آرومی خودمو بالا کشیدم و به تاج تکیه زدم.


دلتنگی قوی‌ترین حسی بود که اون لحظات، داشت خرخره‌ام رو می‌جوید.

دلتنگش بودم و از ابرازش، پیش بقیه اِبایی نداشتم.


مهنا تو بغلم نشسته و با حانیه سر موضوعی کل‌کل میکرد. سرم‌و تو موهاش بُردم، موهای فر و پرپشتش، عطر مهدخت رو می‌دادن. آخرین بار با مهدخت، حموم رفته بود... خوب یادمه.

عطرش رو بلند نفس کشیدم، انگار دلم سیری‌ناپذیر بود.


دخترا تا شب کنارم بودن.

اونام مثل من دِل و دماغ هیچ کاری رو نداشتن، حلما برای کتاب و دفترایِ خودش و حانیه جِلد میزد و مهنا هم نقاشی می‌کشید. انگار همه می‌دونستن که نباید درموردش حرفی بزنن.


پدر و مادر مهمون کلبه بودن، دیگه نه ترمه‌ای بود که از اونا با خنده و شیطنت و متلک، پذیرایی کنه و حرص مادر رو دربیاره و نه مهدختی که مثل پروانه دور پدر بگرده و مادر براش چشم‌غره بره... یا مهنا رو تو بغل بنشونه و براشون میوه پوست بگیره.

کلبه با وجود اون همه آدم، سوت و کور بود.

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.


#پارت_496




مهنا بغلم اومد و نقاشیش رو نِشونَم داد و با شیرین زبونی گفت:

- بابا ببین مامان مهدخت رو خوب کشیدم یا نه؟


همه ساکت و خیره بِه‌هم نگاه کردَن.

مادر زود نقاشی رو از دست مهنا کشید و جواب داد:

- مگه نگفتم دیگه اسم اونو جلوی باباتون به زبون نیارین!


چشمای دخترکم‌ به اشک نشست، بدن نحیفش رو زیر بازوم جا داد.

تو بغل گرفتمش و رو به مادرم گفتم:

- بده ببینم دُخملِ خوشگلم چی کشیده؟


مهنا با لبخندی شیطانی به مادر نگا کرد.

مادر با ابروهای گره‌خورده، نگاهی به نقاشی انداخت، انگار خود واقعیِ مهدخت رو تو اون برگه می‌دید. با اخم و تخم برگه رو سمتم گرفت.


نقاشی یه زن بلند و لاغر با موهایی بلند و خنده‌رو بود. دستاش دراز بود و یکی از دستاش رو سر یه دختر کوچولو بود، حتماً اونم خود مهنا بود.

بوسیدَمش و به نقاشی نگاه کردم:

- به‌به چه عالی کشیدی!! نگهدار وقتی مامان اومد بِهش نشون بدی.


حانیه دست از جلد کردن کتاب‌ها کشید و گفت:

- ولی آقابزرگ به عمو سهراب می‌گفتن که دیگه فکر نمیکنه مهدخت خانم برگرده.


یک ضرب سرم رو بلند کردم و به چشمای کم‌سوی پدر خیره شدم. سرش رو پایین انداخت، تکون داد و با تسبیحِش مشغول شد. انگار همه از برگشتن مهدخت دست شسته بودن.


- مادر شما بچه‌ها رو ببرین عمارت تا شام بخورن، من و آقابزرک باید حرف بزنیم.


مادر نگاه تندی به حانیه انداخت، دخترک خودش رو جمع و جور کرد و پشت حلما کشیده شد. دفتر دستکا، رو زمین رها موند و مادر با دخترام‌ به عمارت رفت.

سمت پدر کردم و گفتم:

- با من رو راست باش آقاجون، کی میریم دنبال مهدخت؟


نفس عمیقی کشید، به صورتم زُل زد و جواب داد:

- بابا راستش به نظر من، اون انتخابش رو کرده، مهدخت سلامتی مادرش و صلح رو به عشقتون ترجیح داده.

آب دهنش رو قورت داد، سیب زیر گلوش تکون خورد:

- اون دیگه برنمیگرده.


در اون لحظه، کلمات از توصیف غم من ناتوان بودن. سربه‌زیر آهی کشیدم، زانوهام رو بغل کرده و سرم رو روشون گذاشتم.


رو صندلی جابه‌جا شد.

- من مثلاً می‌خوام تو رو بذارم جای خودم، اونوقت تو مثل جوونای ۲۰ ساله تو حال و هوای عشق و عاشقی هستی.


نگاهش کردم، انتظار این حال بدم رو نداشت، هیچکس از ولیعهد این حال رو نمی‌خواست ببینه. همه، همیشه خواهان حال خوبم بودن، خواهان اینکه ازم بشنون همه چی رو رواله و همه‌ی مشکلات حل شده...

پس حال خرابم رو کسی خریدار نبود.


- مهدخت منطقی‌تر از تو عمل کرده، اون بهترین کارو انجام داده، هم مادرش رو نجات میده هم جلوی یه جنگ دیگه رو گرفته.

بلند شد و پرده رو کنار زد:

- تو هم اگه دوستش داری، باید به تصمیمی که گرفته احترام‌ بذاری


#پارت_497




برگشت و نگاه منتقدش رو تو صورتم کوبید.

- حالا خود دانی...! اشکالی نداره من خودم فردا با یه پرواز مستقیم میرم اونجا تا با شاه و خودش صحبت کنم، به امید خدا ببینم چی میشه.


- منم میام، یعنی باید بیام، میخوام ببینمش و ازش بپرسم چرا باهام این کار رو کرد؟ اون باید بهم می‌گفت چه نقشه‌ای تو سرش داره!


پرده رو کلافه کنار زد، هوا چرا اینجوری بود؟ انگار گردی عجیب تو هوا پراکنده بودن.

- نه بابا جان، با دکترت صحبت کردم. قبول نکرد. گفت این سفر براش کاملاً ضرر داره.


نگاهی به آسمون انداخت، زیرلب با خودش حرف زد:

- انگار قراره بارون بیاد.


برگشت و نگاهم کرد:

- خودم با برادرت میرم. دیگه هم هیچ حرفی رو قبول نمی‌کنم.


بعد از بوسیدن پیشونیم، رفت و منو تو اتاق خودم و مهدخت تنها گذاشت. کاری نداشتم‌ جز بغل کردن بالشتِ مهدخت و بو کردنش.

دوستت دارم مهدخت! حتی اگه سرچشمه‌ی تمام دردهام باشی، دیگه دنیام بی تو تحمل‌ناپذیرِ.


علی‌اکبر و حسام موقع خواب، دیدنم اومدن، حسام قرص‌هامو داد.

خبری از برادرام نبود، داشتن با دمشون گردو می‌شکستن. چه بهتر... این چند روز به اندازه‌ی کافی تحملشون کرده بودم.


- دلم نمی‌خواد دخترا شب اینجا بخوابن، به مادر بگو امشب پیش اون باشن.


علی‌اکبر همیشه سرش تو کار خودش بود و به کسی کاری نداشت. هیچوقت تا نظرش رو نمی‌پرسیدن، حرف نمیزد.

ولی حالا:

- تا کی میخوای تو تخت بیفتی، در و دیوار این اتاق رو نگاه کنی و اشکات‌و پاک کنی؟ هیچوقت فکر نمی‌کردم انقدر ضعیف باشی سعید!!


تعصب علی‌اکبر نسبت به من و کشور برای کسی پوشیده نبود. اون عاشق کشورش بود. آنقدر که این عشق تو زندگیش اختلاف انداخته بود.


- صد رحمت به مهنا که شب‌ها یه کم گریه میکنه و حلما با خوندن لالایی که مهدخت خانم یادشون داده، آروم می‌گیره.


سرم پایین بود و با ملافه وَر میرفتم.

همه تو باغ، حال نَزارَم رو فهمیده بودن، کسی پیشم نِمیومَد تا راحت باشم و به گریه و دلتنگی‌هام برسم... به جز‌ کسانی که دیدن حالم، حالشون رو خوب میکرد.

خودم هم ازاین وضعیت بدم میومد، من پیش همه انقدر قوی و محکم و باصلابت ظاهر شده بودم که کسی این حالتم رو نمی‌خواست ببینه. نبود مهدخت فَلَجم کرده بود.


حسام آمپولی بهم تزریق کرد:

- سعید من مطمئنم که دیگه مهدخت برنمیگرده، همه همین نظر رو داریم... پس به نبودش عادت کن.


#پارت_498




خودش رو از زیر نگاه‌های سنگینم، با مشغول شدن به قرص‌هام فراری داد.

- فکر کن اصلاً از اولش این آدم تو زندگیت نبوده! پدرش نمیذاره دیگه پاش به خاک اینجا برسه...


حرفش رو قطع کردم و با عصبانیت غریدم:

- خوبه.. برا خودتون تو باغ جلسه میذارین! به این نتیجه هم می‌رسین که خوب شد رفت، خداروشکر دیگه برنمیگرده!


کنارم نشست و سرم‌ رو بغل کرد:

- سعید میدونم خیلی دوستش داری، ولی فکرش رو بکن، الان مهدخت چه حالی داره؟ اون دوسال عاشقت بود و به پیشنهاد خودش باهات اومد اینجا.


نفسام‌ ابری شد، مثل چشمام.

تک‌تک‌ حرفا و نگرانیاشون رو گوش می‌دادم.


- هر لحظه نِگات میکرد فقط می‌تونستی عشق رو تو چشماش ببینی! ولی با این حال بهترین تصمیم رو گرفت. خودت هم بهتر از همه میدونی راه دیگه‌ای نبود، اون باید برمیگشت تا جلوی یه فاجعه رو بگیره.


سرم بین بازوهای حسام بود. نفسای عمیق کشیدم که گریه‌ام بند بیاد. دلمرده شده بودم، زمین و زمان رو مقصر می‌دیدم.


- سعید باید هرچه زودتر به زندگی معمولی و بدون مهدخت برگردی و عادت کنی.


دست رو قلبم گذاشتم،‌ زخم خورده بود و درد داشت.

- باید از این به بعد به زور بخندی، حرف بزنی، کار کنی، کم‌کم به این کارها عادت میکنی و کمتر فکرت میره سمت مهدخت.


رو به علی‌اکبر که حالا گوشه‌ی اتاق روی صندلی نشسته بود کرد و ادامه داد:

- ما یه استادی داشتیم که می‌گفت خنده مثل بخیه می‌مونه.


خندید، تلخ و جانکاه... چشماش که لبریز شد، سمت پنجره رفت:

- بوسه، فراموشی، مهربونی... همه بخیه هستن سعید.


علی‌اکبر کنارم نشست. بوی محبت، دوستی و جوانمردی می‌داد این بشر.

حسام مشغول جمع کردن وسایلش شد.

- آدما بی‌بخیه متلاشی میشن. استادم میگفت آدم یه زخم هست، یه زخم‌خورده که با این بخیه‌ها کم‌کم خوب میشه.


علی اکبر به صورت بی‌روحم چشم دوخت:

- شدی مثل وقتی که فاطمه خانم‌ به رحمت خدا رفت.


چشای هر سه‌مون بارونی‌ شد.

- ما نمی‌گیم همین امروز فراموشش کن، ولی یه ساعت بشین با خودت فکر کن، ببین اگه این کارو نمی‌کرد! چه اتفاقی می‌افتاد؟


پارت_499#  




تو چشمام نگاه کرد، عمیق... اون‌ پابه‌پای من این چند سال جنگید و زخم خورد... موقعی که موشک به خانه‌ی‌ پدریش خورد و همه‌چی رو کن‌فیکون کرد، باز حاضر نشد از جبهه به عقب برگرده. تو تشیع جنازه‌ی خانواده‌اش حاضر نشد، برای اون حفظ کشور واجب‌تر بود.

می‌گفت: خانواده‌ی من با بقیه‌ی مردم کشور نباید فرق داشته باشن، فرمانده‌ام که فرمانده‌م... من برای کل کشور حاضرم جون بدم.


حالا هم پا‌به‌پای من، درحال ساخت و توسعه‌ی صنعت موشکی بود.


- سعید همه می‌دونیم که وقتی برای رفتنش، دوریش گریه میکنی یعنی بهش یه حسی فراتر از عشق داری.


نگاهی به عکس خانوادگیمون انداخت، مهدخت شب آخر اونا رو از ترمه گرفته بود، قاب‌شون کرد و یکیشو رو پاتختی گذاشت.


- تو این هفته یه بار سکته کردی، قلبت دیگه مثل سابق نیست، اون شکسته... همه می‌فهمیم که قلب شکسته، مثل چینی ترک خورده است.


تو نگاهش نگرانی موج میزد، درونش طوفان بود... شاید یاد خانواده‌اش افتاده بود که چشماش دو‌دو میزد:

- فقط بهت میگم هر وقت یادِش افتادی، به یاد دخترات هم باش.


چشماش داشت بارونی‌ میشد:

- به یاد مردم رنج کشیده‌ی کشورت هم باش... به یاد پدر پیرت باش که دِلِش رو به تو خوش کرده.


همه فقط حرف میزنن، هیشکی نمی‌فهمه من چی می‌کشم:

- حسام قلب من میتونه تپیدن رو فراموش کنه ولی دوست داشتن اونو نه.


ناامید از من دلشکسته و مغموم، باز کمی نصیحتم کردن و رفتند.

بعد رفتنشون، فقط به این فکر میکردم که چرا مهدخت رفتنش رو ازم مخفی کرد؟

می‌دونست که نمیذارم به هیچ‌وجه تنهایی بره و منم باهاش میرفتم تا بتونم برش گردونم.


اون همه‌جوره، به قضیه‌ی رفتن فکر کرده بود و می‌دونست که اگه با من بره، به زور هم که شده برش‌ می‌گردوندم‌.

و این یعنی آغاز جنگ... مهدخت یه بار خودش رو فدای صلح کرد و بازم...


با قرص‌های حسام تا ساعت ۱۱ صبح خواب بودم. چشمام رو که باز کردم، باز جای خالی مهدخت، مثل خار تو چشمام‌ فرو رفت.


صبحانه رو، توی تراس با چند لقمه نون خالی خوردم. مادر کنارم نشسته بود و مواظب بود تا غذا رو کامل بخورم، اعتراض کرد و جوابی نشنید.

سراغ پدر رو گرفتم، جوابی داد که خوشحالم کرد:

- با برادرت سهراب رفتن دنبال مهدخت.


نگاهی به ساعت طلایی تو دستش انداخت، این ساعت هدیه‌ی پدر از سفر حج برای خانم‌بزرگ بود. یادمه یه بار گُمش کرد، خاک باغ رو به توبره بست تا پیداش کنه. مثل جون دوسش داشت:

- تا الان باید رسیده باشن، نذر کردم اگه سالم‌ برگشتن، یه گوسفند جلو پاشون قربونی کنم.


#پارت_500




خوشحال بودم، تهِ دلم روشن بود که پدرم با دِرایتی که داره حتماً مهدخت رو برمیگردونه. با این فکر کمی صبحونه خوردم و تو باغ با دخترا قدم‌ زدم.

هرکس ما رو میدید، گرم به آغوش می‌کشید و برام آرزوی سلامتی میکرد.


نهار رو با بچه‌ها خوردم. مادر رو دیدم که داره خیلی آروم با گوشی حرف میزنه و گاهی یواشکی نظری بهم می‌اندازه.


عشق مهدخت مثل خون تو جسمم در حرکت بود، به عشق اومدنش تاساعتی با دخترا بودم. دخترا مشغول خاله‌بازی شدن، کاش منم یه پسر بچه‌ی کوچیکی بودم که خیالی جز دویدن دنبال توپ نداشت.

مثل یه پیله، تو خودم بودم ساکت، کلافه و گم... خالی... خالی... دلشوره‌ی عجیبی داشتم.


نگاهم پی مادر بود، مادری نگران که گوشی به دست لابه‌لای درختای باغ تو حرکت بود.

کمی این پا و اون پا کرد و جلو اومد:

- دخترا دیگه بسه، بذارین باباتون یه کم استراحت کنه، از صبح سَرِپاست. ‌


بچه‌ها خداحافظی کردن و سمت عمارت رفتند. از انتظار خسته بودم. روی تخت نشستم، به کمد و میز آرایشی نگاهی اِنداختم. مهدخت که برگرده، باز اینجا شلوغ میشه. وسایل رو می‌چینه رو میز، کمد رو پُر از لباس میکنه. خنده‌ی کم‌جونی رو لبای خشکیده‌ام نشست. ذوق دیدن دوباره‌اش دستاویزی شد تا دلشوره رو پس بزنم. با این فکرها روی تخت دراز کشیدم.


این دفعه که برگشت، باید بهش بگم که بدون من حق نداره از باغ بیرون بره، چه برسه که....

این دفعه که برگشت، محکم بغلش میکنم و تو گوشش دیگه شب بخیر نمیگم، فقط خودمو آماده میکنم برای صبح بخیر گفتنای بلند و شاد.


با صدای سرفه‌ی پدر و سهراب میخکوب شدم. سلامی کرده، از جا بلند شدم و به استقبالشون تا تراس پرواز کردم.

دلم می‌خواست اولین کسی که رو تراس می‌بینم مهدخت باشه... ولی به غیر از پدر و سهراب، علی‌اکبر و حسام کس دیگه‌ای نبود.


به اطراف نگاهی انداختم و چشمای پُر از سوالم رو به سهراب دوختم.

- بابا جون دنبالش نگرد، اون با ما نیومد.


به نرده تکیه دادم و وا رَفتم. یعنی چی نیومد!!

سهراب که نه غمش معلوم بود، نه خوشحالیش. قدمی جلو گذاشت.

- داداش، مهدخت خانم‌ برات یه فیلمی ضبط کرد، روی گوشیمه گفت به سعید نشون بدین.


مات، حرکات اونا رو نگاه می‌کردم‌. سهراب گوشی رو از جیبش درآورد و باهاش وَر رفت.

علی‌اکبر کنارم اومد و تقریباً زیر بغلم رو گرفت. شاید اون از محتوای فیلم خبر داره که اینجوری هَوام رو داره!!


سهراب گوشی رو دستم داد و رو به بابا کرد:

- آقابزرگ بهتره بریم و تنهاش بذاریم.


پدر نگران قدمی جلو گذاشت:

- بابا من هرچی از دستم براومد، برای برگشتنش کردم، ولی نشد...


نگاه ازم دزدید و از پله‌ها پایین رفتن.

وایی خیلی منتظرت بودم عزیزم بالاخره اومدب دیگه داشتم میرفتم ناامیده شده بودم😂ببخشید انفدر اصرار می ...

حواهش دشمنت

الان گذاشتم اگه کامل لایک کنیدتافرداشب همشومیزارم

حواهش دشمنتالان گذاشتم اگه کامل لایک کنیدتافرداشب همشومیزارم

منکه لایک‌کردم عزیزم 

خسته نباشی مرسیی

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
دستت دردنکنه همچنین عزیزم خواهش شبت بخیر 😊😍

خاهش مبکنم شب شمام بخیر

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792