2777
2789
عنوان

رمان جدید

| مشاهده متن کامل بحث + 16507 بازدید | 1465 پست

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و کاملاً رایگان با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید.

#پارت_481- چرا دستات سرده سعید؟سرم رو به سینه چسبوند.- خُب هوا سرد شده دیگه، آخرای شهریورِ ها.بینی‌م ...


#پارت_482



سعید منتظرم‌ بود.
- بیا دیگه... چرا انقدر اینور و اونور رو دید میزنی، نکنه یکی داره ما رو نگاه می‌کنه؟

دستم رو به طرفش پرت کردم.
- نه بابا دارم لباس عوض می‌کنم.

کنارش رفتم. شاید امشب آخرین شبی بود که داشتمش. کاسه‌ی صبرم لبریز شد، برگشتم و تو صورتش زل زدم.
هوا سرد بود، زیر گوشش لب ورچیدم:
- تو پررنگ‌ترین خاطره‌ی دنیای منی سعید.

انگشتای بلندش رو لای موهام‌ جا داد و مشغول نوازششون شد. تو چشمای مشکی و زیباش خیره شدم، تهِ اون تیله‌های سیاه نگرانی و غم در تلاطم بود.

- مهدخت، قصه‌ی عشقِ من‌و زُلفِ تو دیدن دارد... نرگسِ مَست کُجا همدمیِ خار کجا.

- سعید داری مشاعره میکنی؟ البته خار رو خوب اومدی...

به آنی منظورم رو فهمید... انتظار این بی‌پروایی رو نداشت.
- مهدخت وقتی تو می‌خندی دنیا برام بهشته، عشق تو شاعرم‌ کرده.

چقدر خوشبخت بودم که اون رو داشتم.
میرم و برمی‌گردم و باز میشیم یه خونواده‌ی عالی.
برمیگردم؟

- سعید یه بار یه متن عاشقانه خوندم.
حواسم‌پَرتِ زیباییت شد، منِ دست و پا چلفتی نصفِ بیشترِ شعرم‌ را ریختم‌ زمین... فقط‌ ماند، یک دوستت دارم ساده... این‌ وصف حالِ دلِ منه سعید خان.

هرازگاهی وسط این دل دادن و دل گرفتن، به یاد فردا و نقشه‌ای که کشیده بودم می‌افتادم. به خودم نهیب زدم تا مدتها دیگه خبری از این لحظات نیست... لذت ببر.

با این تلنگر، به فضای دونفره‌مون برمی‌گشتم. موهای پریشونم رو پشت گوشم فرستاد.
-مهدخت... پدرت به هیچ‌صراطی مستقیم نیست...

فکرش باز پر کشید سمت نگرانی مشترکمون. این طوری نمیشه، باید قانعش کنم. نشستم و دستامو به شونه‌هاش گرفتم:
- تو بهم مهلت بده من برم پیشش، با مادرم می‌تونم راضیش کنم تا فکر جنگ رو از سرش دربیاریم و بعد نوبت به خودم و خودت برسه.

ابروهاش بالا پرید، چشماش تو تاریکی اتاق گشاد شد.
- نه...نه، امکان نداره تورو تنهایی بفرستم اونجا، اصلا... این فکر رو از سرت بیرون کن که بخوای بدون من بری پیش اون...

دستپاچه بود، نباید میذاشتم از چیزی خبردار بشه.
- باشه حق با توئه، یه چند وقت دیگه که عقد رسمی کردیم، باشه... حالا آروم بگیر مرد گنده.

برای اینکه خیالش راحت بشه و بحث ادامه پیدا نکنه، اون روی شیطنتم گل کرد، انگشتش رو گاز گرفتم و کشوندمش سمت حموم.

بعد از حموم و سشوار موهام و بستن‌شون که حسابی خسته شده بود، زود خوابش برد. به نفس‌های بلند و صدای قلبش گوش دادم.


#پارت_483




فکرم پر کشید پیش مادر دربندم. همیشه می‌گفت همه چی تحت کنترله، نگران نباش. حالا او تبدیل شده بود به بزرگترین نقطه‌ضعفم.


باصدای اذان گفتن یکی از مردان باغ، انگار زنگ بیدارباش زده باشن، چراغ خونه‌ها یکی پس از دیگری روشن شد.

تا صبح چشم رو هم نذاشته بودم. نماز صبح‌ رو به اصرار من تو اتاق خوندیم. اگه می‌رفتیم حیاط پیش بقیه... برگشتنمون طول می‌کشید و نقشه‌ام عملی نمیشد.


بعد نماز دوباره مجبورش کردم بخوابه.

- مهدخت قرار بود با آقایون بریم پیاده‌روی و بعدش حلیم و کله‌پاچه...


- اَی کله‌پاچه... حتی اسمش حالم رو به هم میزنه، بگیر بخواب مرد...


خندید و بین بازوهاش قفلم کرد.

وقتی مطمئن شدم خوابش برده، یواش از تخت پایین اومدم. آبی برا‌ی قورت دادن تو دهنم نبود.

نفس‌زنان نگاهم تو‌ صورتش موند. من تو بندبند تن این مرد زندگی کرده بودم، عاشق شده بودم و حالا...


من بدون اون و دختراش به خدا می‌مُردم.

به دخترا یه سری زدم... بغل هم خوابیده بودن. بوسیدمشون. ازشون معذرت خواستم که تنهاشون میذارم، که داغ داشتن ‌یه خانواده‌ی عاشق و شاد رو تو دلشون گذاشتم.

از بوسیدن مهنا سیر نمی‌شدم، نکنه بعد من بازم تب کنه و مریض بشه!! خدایا تو برزخ عجیبی گیر کردم.


پاورچین‌ به اتاق برگشتم، چمدان‌ رو از کمد بیرون کشیدم و لباس پوشیدم.

بالای سر سعید ایستادم و نگاهش کردم. چیزی که مارو به هم وصل میکنه، توی هیچ شعری نوشته نشده!! هیچکس جز ما نمی‌تونه به زبونش بیاره انگار فقط متعلق به دنیای ما دوتاست. بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنه، مالک ذره ذره‌ی قلب من شده بود.


اشکام‌ رو پاک‌ کرده، با احتیاط خم شدم و بوسیدمش. دست و پام یخ‌زده بود.

زندگی شاید این دفعه ما رو شکست داد، ولی من برمی‌گردم سعید، برمی‌گردم و انتقام هر دومون رو از این زندگی می‌گیرم.

این زندگی لعنتی، خیلی روزا و لحظه‌های عاشقانه بهمون بدهکار هست.


با استرس نگاهم رو تو اتاق چرخوندم. انگار کسی برای نرفتن، التماس میکرد. یه تودهنی محکم به فکر نرفتن تو مغزم زده و چنگ انداختم به چمدون.


نامه‌هایی که نوشته بودم، رو آینه‌ی میز آرایشی گذاشتم. دوباره نگاهش کردم، تو خواب باز گره ابروهاش توهم بود. تبسمی تلخ رو لبام نشست.

تیرِ خلاص همون بارِ اولی بود که دیدمش، ولی منکرِ این نمیشم که با هربار بیشتر دیدنش، بیشتر شناختنش؛ همه‌ی وجودم رو درگیر خودش کرده بود.


دسته‌ی چمدون تو دستم شل شد، نه...

نباید کوتاه بیام. چنگ زدم به دسته‌ی چمدون و بیشتر از قبل محکم گرفتمش.

به نامه‌ها نگاه کردم. یکی برای سعید و یکی برای ترمه.


به سختی دل کندم و به حیاط رفتم. آسمون تنها شاهدم بود، شاهد اشکام و هق‌های خفه شده تو گلوم... باید عجله می‌کردم.


#پارت_484




از پشت کلبه و پشت‌ درخت‌ها طوری که کسی نبینَتَم رد شدم و در کوچک باغ رو باز کردم و تو کوچه خزیدم. کنار دیوار زانو زدم و هق‌هقم کوچه‌ی خلوت رو گرفت.


سرم رو به دیوار کوبیدم، سخت‌ترین لحظه‌های زندگیم شاید برای یکی دیگه مسخره‌ترین باشه.

دل کندن از اون باغ با دیوارای کاهگلی و درختای سربه‌فلک کشیده، آدم‌هاش، دخترام و ترمه، برام مثل گرفتن جونم بود.


سعید.... سعید بعد من چی میشه؟ چرا کاری کردم که عاشقم بشه؟ چرا؟؟


من‌ زخمی بودم، زخم‌خورده از پدرم... زخمی که نمی‌تونستم درموردش با کسی حرف بزنم.

تا سر خیابون‌ پیاده رفتم، از هوای تاریک کوچه خوف داشتم، چندباری‌ سِکندری خوردم، خودمو کنترل کردم تا زمین نخورم. از دور نور چراغای ماشینی تو کوچه پیچید.

تاکسی رد میشد، زود دستم‌ رو بالا برده و با دربست گفتن، نِگَهِش داشتم.


چمدون‌ رو کنار خودم روی صندلی گذاشتم.

ماشین راه افتاد، برگشتم‌ و کوچه رو برای بار آخر دید زدم.

اشکام‌و پاک‌ کردم و تا جایی که کوچه دیده میشد نگاهش کردم. دلی برام نمونده... کمی گره روسری‌ رو شل کردم تا پس نیفتم.

- چه غلطی کردم خدا؟


- متوجه نشدم خانم، چی فرمودین؟


جوابی ندادم. رو صندلی بغ کرده، چمدون رو بغل کردم. از کاری که کردم پشیمون شدم ولی دیگه راه برگشتی نبود، حتماً شاه هواپیما رو فرستاده تا دنبالم بیان.

اونا همه‌جا جاسوس داشتن، یه هواپیمای کوچیک شخصی تو اون فرودگاه بزرگ زیاد به چشم نمیومد که قابل گزارش باشه.


ولی کاش این بار شَک کنن، کاش یکی شک کنه که چرا این هواپیمای شخصی این موقع تو فرودگاه، فرود اومده. بی‌هیچ پرچم و علامتی، بی‌هیچ نام و نشونی.

مقصدش کجاست؟

از کجا اومده؟ می‌خواد کجا بره؟


به فرودگاه رسیدم و کرایه‌ی تاکسی رو حساب کرده و چمدان به دست سمت سالن اصلی رفتم.

یاد روزی افتادم که با سعید و پدرش و ترمه از در سالن خارج شدیم. بعد از پنج ماه خودم تنهایی کشورم برمی‌گشتم.


تو سالن چشم چرخوندم آشنایی ندیدم، پاهام قوت نداشت... دهنم طعم زهرمار گرفته بود. روی اولین صندلی نشستم تا ببینم چی پیش میاد.

غم یار و یاورم بود... هر جا میرم باهام میاد، شده جرئی از من، جزئی از خودم.


- سلام  شاهدخت خانم.


برگشتم‌ سمتِ صدا؛ یه مرد میانسال در لباس نظامی، نشناختمِش!

بلند شدم و جواب سلامشون رو دادم.


- من فرستاده‌ی شاه هستم.


بدون توضیح اضافی، به سمت باند اشاره کرد:

- هواپیما منتظر شماست.


چمدانم رو برداشت و راه افتاد، منم پشت سرش... از گِیت به راحتی رد شدیم.

هواپیما باری بود، شاید برای همین کسی بهش شک نمی‌کرد. فکر کردم پدرم هواپیمای شخصی خودمو دنبالم بفرسته.

االان میزارم

وایی  خیلی منتظرت بودم عزیزم بالاخره اومدب دیگه داشتم میرفتم ناامیده شده بودم😂

ببخشید انفدر اصرار میکنم ک بذاری آخه خیلیی کنجکاوم ببینم چی میشه 

یه دختر ۲۰ساله ام اهل شمال کشور 😍😍متاهلم 💍❤️و متعهد به مردی که الان تمام داراییه منه مردونه پام وایستاد منم زنونه پاش وایمیستم✋️🥲❤من خانوم‌ِ یه آقای تخسِ چشم و ابرو مشکی با موهای فرفری ام😍😍🥲عاشق بچهام ولی خودم هنوز مادر نشدم 🥲🥲عاشق غذا خوردنم ولی فعلا رژیمم😁😁۱۸کیلو کم‌کردم و هنوزم کلی مونده تا هدفم 😌💪عاشق کتاب خوندن و رمان هام 🤭راستی کاربری چهارممه عضو جدید نیستم😬


#پارت_485




تو محوطه‌ی به اون‌ بزرگی، هوا برای نفس کشیدن نبود. دستی به گره روسری انداختم و به اطراف چشم چرخوندم.

هوای گرگ و میش، کم‌کم روشن‌تر میشد، هوایی که گرفته بود و به هوای صبح شباهتی نداشت.

با اِکراه به هواپیما نزدیک شدم. برگشتم و نگاهی به ساختمان سنگی فرودگاه انداختم.


هوا رو با نفس عمیقی به ریه‌هام کشیدم.

ولی چه فایده، باز نتونستم از اون هوای خنک کام بگیرم و دوباره چنگ انداختم به گره بیچاره‌ی روسری.


اشک چشمام رو عقب زدم، وقت برای اشک ریختن زیاده.

چرا اون موقع صبح، کسی جلوی این ژنرال پیر کشور دشمن رو نمی‌گرفت؟

چرا کسی بهش‌ گیر نمیداد؟


باز نگاه سرگردونم‌ رو به اطراف... به امید رهایی و فرار چرخوندم. دنبال چهره‌ی آشنایی بودم، آشنایی که مچ دستم رو بگیره و تا دستم رو تو دست  سعید نذاره، ول نکنه.


واقعاً عجیب بود، انگار با کسی یا کسانی هماهنگ‌ کرده بودن که به این راحتی‌، روی باند فرودگاه قدم برمی‌داشت و کسی کاری به کارش نداشت.

برگشتم و نگاهی به ژنرال پیر انداختم. نگاهش رو از کفش‌های اسپورتم گرفت و اومد بالا تا رسید به چشمای نگرونم.


از درون داشتم می‌سوختم و انتظار نداشتم اون مرد چیزی بفهمه.

پشیمونم، میخوام برگردم.

نه... کجا برگردم؟

مادر و جنگ رو چی کار کنم؟

طنابِ داری که برای مادرم می‌بافتن، داشت من رو خفه میکرد.

نسیم خنک پاییزی، بدنم رو لرزوند، سوز صبح و گرمای درون... تناقض جالبی نبود.


دستام رو حصار بدنم کردم.

معلوم نیست این کفتار پیر، چقدر رشوه داده تا بتونه اینطور تو باند جولان بده!!


زیر لب بسم‌الهی گفتم و پام از زمین اون کشور کنده شد. از اولین پله پشت سر اون مرد بالا می‌رفتم که برگشت و نگاهم کرد:

- ببخشید شما باید قسمت بار هواپیما بشینید.


با شنیدن این حرف اَخم کردم و یه اَبروم رو بالا دادم، با لُکنت جواب داد:

- جسارت نباشه شاهدخت، من... من کاره‌ای نیستم، این دستور شاه هست.


چمدون رو دستم داد و منتظر نگاهم کرد.

مات رو پله‌ها با چمدونی به دست، سَلانه سَلانه پشت هواپیما رسیدم و از قسمت بار سوار شدم.

دو سرباز جوان، میون جعبه‌های بزرگ کوچیک نشسته و سیگار می‌کشیدن و تخته‌نرد بازی میکردن و حرف میزدن.

تا چشمشون به مسافر جدید افتاد، یکیشون از جا بلند شد و جلو اومد:

- ببخشید مثلِ اینکه شما اشتباهی سوار این هواپیما شدید!!


منو نشناختن، حق داشتن، تا بوده شاهدخت کشورشون با لباس‌های فاخر و تاج‌های طلایی و جواهرنشان، با چند بادیگارد و خدمه... ولی حالا حجاب داشتم، بدون آرایش و تیپ اسپرت.


خواستم خودم رو معرفی کنم که یکیشون با دقت نِگام کرد و زود تعظیم کرد:

- خوش اومدین شاهدخت خانم.


#پارت_486




سرباز بعدی، که چیزی متوجه نشده بود به دوستش نگاهی انداخت و زیر لب نجوا کرد:

- شاهــدخت!!


سرشون پایین بود، ولی نگاشون به سرتاپام... با تعجب نِگاهم می‌کردن.

خواستم جوابشون رو بدم که همون مرد از تو کابین خلبان در گِرد کوچیکی رو باز کرد و گفت:

- ایشون مسافر همین هواپیما هستن، کاریشون نداشته باشید.


سمتم کرد و گفت:

- شما هم یه گوشه بشینید شاهدخت خانم.


از طرز حرف زدنش احساس حقارت کردم، بدم اومد، مشمئزکننده بود. اولین کارم بعد آزادی بند از دست و پای مادر، ادب کردن این مرتیکه‌ هست.

اطراف رو یه دیدی زدم و دِنج‌ترین جا رو انتخاب کرده و پشت جعبه‌های چوبی بزرگ رفتم. چمدون رو زمین گذاشتم و خودم کناره‌هایِ نیمکت مانندِ هواپیما نشستم. هوا سرد بود، دستامو زیربغلم بردم تا کمی گرم بشم.


یکی از سربازا نزدیکم اومد و گفت:

- اگه کاری داشتین یا چیزی لازم بود حتماً به ما بگید.


صورت لاغر و کشیده‌ای داشت، بوی سیگار میداد با ابهت بهش نگاه و ازش تشکر کردم.

درِ قسمت باربری به سمت بالا اومد و بسته شد. هواپیما راه افتاد و تیک‌آف کرد.

پنجره‌ای نبود تا بتونم اون شهر رو از بالا تماشا کنم. روزای شیرین و تلخ، خاطرات شاد و غمگین... عجب دنیایی داشتم تو این کشور!!


جعبه‌ها هرازگاهی می‌لرزیدن، تو دلم آشوب عجیبی به پا بود. کم‌کم استرس و بوی بدی که تو قسمتِ بار پخش بود، کار خودشو کرد و مجبور شدم چندبار بالا بیارم. مِعده‌ام خالی بود و خیلی اذیت شدم.

سرم‌و به دیوار تکیه دادم، تا به حال تو این‌جور هواپیماها سوار نشده بودم. هواپیمای شخصی خودم یه سوئیت کامل بود، کلی براش خرج کرده و کل دنیا رو باهاش گشته بودم.


پدرم با این کارش می‌خواست تحقیرم کنه.

خدا به داد آخرش‌ برسه، اگه قدم اول این باشه، پس قدم‌های بعدی میخواد چی باشه؟


سرم هی اینور و اونور میخورد، اصلا نمی‌تونستم راحت باشم. چمدون رو از زمین برداشتم و روی زانوهام گذاشتم و سرم‌و بهش تکیه دادم. باید یه کم می‌خوابیدم تا این سردرد و حالت تهوع کم بشه.

چشمام‌و بستم و خودم رو به دست خواب سپردم. خوابی که بدتر از مرگ بود، فکر اینکه سعید بیدار بشه و منو کنارش نبینه، دیوونه‌ام کرده بود.


مثل سگ پشیمون بودم، کلافه و سردرگم.

کاش زمان به عقب برمی‌گشت و به سعید اجازه میدادم با پدرش صلاح و مشورت کنه!! بلکه یه تصمیم درست بگیریم نه اینکه... تنها گذاشتن اونا و بی‌خبری‌شون از همه‌چیز بدتر بود.


احساس میکنم از دنیا جدا شدم.

من غم بودم، آهم‌ تو بودی سعید..


#پارت_487




سعید


صبح با سرو صدای دخترا چشمام‌و باز کردم. دست‌مو سمت بالشت بردم تا با موهای مهدخت وَر برم و بیدارش کنم، ولی اون نبود. احتمالاً اتاق دخترا بود که اینطور می‌گفتن و می‌خندیدن... حسودیم شد، اون مال خودم بود و دلم نمی‌خواست برای داشتنش با کسی شریک بشم.


تو تخت دراز کشیدم و به روزهای گذشته رفتم، به تمام اتفاقات تلخ و شیرینی که این مدت برامون پیش اومد. بعد هر نماز، فقط میگم خدایا شکرت، صدها بار شکرت، فقط همین... خدا خودش می‌دونِست درمورد چی حرف میزنم.


وقتی با زنی که دوستت داره و دوستش داری ازدواج میکنی تمام آرزوت اینه تا یکی مثل خودش رو به دنیا بیاره... با یادآوری اینکه مهدخت، زنی بود که قرارِ برام پسر یا دختری شبیه خودش بیاره، دلم غنج رفت و به بدنم کش و قوسی دادم.


اما نگرانی که این مدت تو عمق چشماش بابت مادرش داشت آزارم میداد، پدرش می‌خواست باز جنگی تازه شروع کنه و این برای کشور و اقتصاد نوپای ما خیلی بد تموم میشد. امروز حتماً با پدرم درمورد نامه صحبت میکنم، شاید باهم به یه نتیجه مطلوب برسیم. هرگز اجازه نمیدادم مهدخت تنهایی به کشورش برگرده.


مهدخت دوست داشتَنِت نه خیالِ نه آرزو!! تنها قصه‌ی درازیه که پایان نداره.


با زیاد شدن سرو صدای دخترا از تخت بیرون اومدم. درهمین حین دخترا در و زدن و بدون اینکه منتظر بمونن تو اتاق دویدن. هر سه با هم سلام کرده و به من نگاه کردن:

- پس مامان کو؟

حلما با پرسیدن این سوال، نگاهش تو اتاق چرخید.


- مگه پیش شما نبود؟


- نه بابا... خانم‌بزرگ گفتن همه بریم عمارت صبحونه بخوریم.


عالی شد پس همونجا هم با پدرم یه مشورتی می‌کنم. با این فکر که شاید مهدخت دستشویی رفته باشه تو اتاق منتظرش شدم و دخترا رو فرستادم عمارت.


می‌خواستم قبلش با مهدخت صحبت کنم، اون باید اجازه میداد!! درِ دستشویی رو چند بار زدم ولی کسی جوابی نداد.

عجیبه اونجا هم نبود!! شاید خودش زودتر از ما به عمارت رفته باشه.


دکمه‌های بلوزم رو بستم، خواستم شونه‌ای به موهام بکشم که دو تا نامه کنارِ آینه دیدم. روی یکیش نوشته شده بود، ترمه.

اون یکی رو بَرداشتم، روش هیچی نوشته نشده بود.


بُرس رو روی میز گذاشتم و حین نشستن روی صندلی نامه رو باز کردم.


#پارت_488




کاغذی توش بود که با دیدن نوشته‌هاش فهمیدم دست خطِ مهدختِ.


- سعیدِ عزیزم...

خدا میدونه که هیچ کس رو تو این دنیا به اندازه‌ی تو دوست ندارم، من میخوام تو مرهمِ دردهام باشی اما نمی‌خوام مرهم باشم، زخمی باید باشه که مرهم بذارم.

اون زخم منم، من...

من میخوام سپری باشم که نذارم هیچوقت زخمی شی...نه تو و نه دخترام، نه دخترای سرزمینِمون. عشق برای من اینگونه است، من میخوام سپر بلایِ تو باشم نه مرهمِ دردهایت، نه زخم.

هر وقت تو کشورم به یادت افتادم و کسی نبود تا مرهمی بر دل شکسته‌ام باشه، خیالت رو به عطرِ نارنجِ تو خیابونای شهرم شبیه میکنم. آه که چه طعمی داره نامت تو دهنم و در همه‌ی وجودم.

سعیدَم، تو تنها کسی بودی که اندوهِ چشام رو به خاطر مادرم فهمیدی، پس‌ باورم کن.

اگه مهنا از دوری من بی‌تاب شد، موهاش رو شونه بزن و بباف. براش اون لالایی که یادشون دادم رو بخون، این کار باعث آرامش اونا میشه.

امیدوارم به تصمیمی که گرفته‌ام احترام بذاری!  از سرنوشتی که انتظارم رو میکشه هیچ نمیدونم، پس هیچوقت دنبالم نیا‌.

شاید وقتی این نامه را می‌خوانی، من به کشورم رسیده باشم!

منتظرم بمون... میدونم که بالاخره برمی‌گردم. مجبور شدم... مجبور، اجبار، بدترین کلمه‌ی دنیاست، بد و زشت.

اگه دلت از تصمیمم شکست، گریه کن... بعضی وقت‌ها اگر گریه نکنی، ممکنه به بهای از دست دادن جونت تموم بشه.

دوستدار همیشگی تو و دخترامون و اهالی باغ و مردم کشورت: مهدخت


حِسِ خَفِگی داشتم، نیرویی عجیب از پایین به گلوم فشار می‌آورد. فقط تونستم از جا بلند بِشم و درِ تراس رو باز کنم.

چندبار نفسِ عمیقی کشیدم تا بفهمم دور و بَرَم چه خبره. خودم‌و به تراس رسوندم و دستمو به صندلی گرفتم، ولی فایده نداشت هر دو نقش‌ زمین‌ شدیم.

نامه تو دستم مچاله شد. چند بار اسمِ مهدخت رو صدا زدم.


حلما داشت از عمارت به سمتِ کلبه میومد. انقدر شوکه شدم که نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم؟

- بابا چرا اینجا نشستین؟ مامان کجاست؟

آقاجون میگه چرا نمیاین پس؟ سفره رو انداختن ها.


صدایی از تهِ گَلو بهش گفت:

- برو آقابزرگ‌ رو صدا کن، بگو زود بیاد.


کنارم‌ زانو زد و دستی رو شونه‌ام گذاشت:

- بابا چیزی شده؟ چرا گریه میکنی؟


- برو دیگه.


دور شدن حلما رو دیدم، دردی تو قفسه‌ی سینه‌ام شروع شده بود و کِتف و بازوی چپم رو هم اذیت می‌کرد. به دیوار تکیه دادم و چشام رو بستم.


صدای پدرم رو شنیدم که بازوهام رو تکون میداد و صِدام میکرد:

- سعید... سعید بابا چی شده؟ چرا رنگت مثل گچ شده بابا؟


نگران سمت جماعتی که کنارمون جمع شده بودن برگشت:

- حلما پاشو عمو حسام رو بگو بیاد، زود باش... پس مهدخت کجاست؟


رو زمین افتادم و درد اَمونم رو برید... دندونامو روهم سابیده و زار زدم. به زور چشمامو باز کردم و تصویر تاری از پدرم دیدم و بعد همه‌جا تاریک شد.


#پارت_489




با مهدخت کنار اِسکله ایستاده بودیم، دخترا تو آب شنا می‌کردن. سمتش برگشتم‌. نور خورشید مستقیم به چِشمام میزد و نمی‌تونستم صورتش رو ببینم.

دستمو رو پیشونی گذاشتم تا بهتر ببینمش، ولی بازم نور چشمام‌ رو اذیت کرد. دستش رو محکم گرفته بودم تا اَزَم دور نشه.


به سمت کلبه کشوندَمِش؛ زیر سایه‌ی درختا ایستادیم، الان می‌تونستم‌ تو صورتِ زیباش نگاه کنم.

چند بار پلک زدم تا صورتش رو ببینم.

خدای من این مهدخت نبود!! هر کی بود اصلا تو صورتش چشم و دَهَن نداشت.

خیلی وحشتناک بود، هر کاری می‌کردم دستم از دستش جدا نمیشد.

- تو کی هستی؟ وِلم کن.


دهن نداشت، ولی با این حال صدایی ازش به گوش رسید.

- مهدختم....بیا با هم‌ بریم.... بریم آخر دنیا...

وای چه صدای وحشتناکی داشت! اومد جلو تا بغلَم کنه.

با فریاد بلندی از خواب بیدار شدم.

- نـــه


خودمو رو تخت بیمارستان دیدم.

پدر، مادر، دخترا و خواهرام، تو اتاق با چشم گریون نِگاهم می‌کردن.

چه اتفاقی افتاده؟


رو دهنم ماسک اکسیژن گذاشته بودن، علی‌اکبر هم کنارم وایساده بود.

لوله‌های زیادی بِهِم وصل بود. صدای چند دستگاه... روی اعصاب بود.

نای حرف زدن نداشتم، نمیدونم از تاثیر داروهایی بود که بهم تزریق کرده بودن یا افت فشار.


تو در منی، مثل عکس ماه در برکه، در منی و دور از من.

یک آن یادِ مهدخت افتادم، دوباره چشم چرخوندم، پس چرا تو اتاق بین خانواده‌ام نبود.


ماسک رو از دهنم کنار کشیدم و با صدایی که از ته چاه میومد پرسیدم:

- پس مهدخت کجاست؟


سمانه و سودابه زَدن‌ زیر گریه، هق‌هقِ دخترا هم‌ بلند شد.

قلبم باز تیر کشید. دستم سمت سینه‌ام رفت، مشتش کردم و دردی تو قفسه‌یِ سینه‌ام پیچید. سَرو صدای دستگاه‌هایی که بِهِم وصل بود بلند شد.


حسام هُل کرده بود. دکترا رو صدا زد و طرف جمعیت برگشت:

- آقاجون بچه‌ها رو ببر، سمانه تو هم مادر رو ببر، زود باش!!


باز چشمام تار می‌دید، صدای گریه‌های بلند مادر و دخترا حالم رو بدتر کرد.

حجم شیون و گریه زاری تو کاسه‌ی مغزم جا نمیشد و باعث پیچیدن درد شدیدی تو کل وجودم شد.

قلب و مغزم با هم هماهنگ شده بودن و همزمان درد داشت من‌و از پا در میآورد.


دکترا به اتاق هجوم آوردن و دستپاچه، هر کی مشغول کاری شد.

به خواب عمیقی فرو رفتم.



#پارت_490




با احساس سوزشی روی دست، چشمام رو باز کردم. پرستاری که داشت وسایلِ تزریق رو تو سینی میذاشت حواسش به من نبود و از اتاق بیرون رفت.


آروم چشمامو دور اتاق گردوندم، کسی نبود. خیلی تشنه بودم، دستمو بالا آورده و ماسک رو از روی دهنم برداشتم. تو همین حین دکتر و چند پرستار داخل اومدن.

با دیدنم، دکتر میانسال لبخندی زد.

- سلام... حالتون خوبه؟


چشمامو روی هم گذاشتم.

بی‌احساس‌ترین نگاهم رو بهش کردم.

چه حالی؟

شکسته‌دل نگاهش کردم. نای پلک‌زدن هم نداشتم...

کجا حالم خوب بود؟ تازه اول بدبختیامه.


- خُب خدا رو شکر.


حسام چیزی زیر گوش دکتر زمزمه کرد.

- این اصولی نیست، بیمار باید بدونه چه وضعیتی داره.


حسام نگران، کنار کشید.


- سعید خان... بهتره بدونید که از دیروز یه بار حمله‌ی شدید داشتین.


پرونده رو آویزون تخت کرد، کنارم اومد و دستی رو شونه‌ام گذاشت:

- کل کشور رو نگران کردی مرد.


ضربه‌ای زد و ادامه داد:

- خانواده‌ات همه‌شون بیرون هستن، دلت میخواد ببینیشون؟


دلم برای دخترام تنگ شده بود، به زور تونستم بگم:

- دخترام.


دکتر به دستگاه‌ها نگاهی انداخت و چیزایی تو پرونده نوشت و توصیه‌هایی به پرستار و حسام کرد.

برگشت و عمیق نگاهم کرد:

- ما حالا حالاها به شما نیاز داریم سعید خان... مراقب خودتون باشید لطفاً.


خداحافظی کرد و با پرستارا بیرون رفت.

بچه‌ها یکی‌یکی به اتاق اومدن. بمیرم براشون، انگار قسمت نیست که اینا مادر داشته باشن.

تو این دو روز انقدر گریه کردن که چشماشون مثل دلشون خون بود.


علی‌اکبر و حسام هم وارد شدن و مدام به دخترا تاکید میکردن:

- نگفتیم گریه نکنید! حالش خوب میشه، حالا هم زیاد باهاش حرف نزنید، بذارید استراحت کنه.


چشمای حسام هم بارونی شد، رفت کنار پنجره تا دخترا نبینَندش.

حلما یکی از دستام‌ رو گرفته و کنارم ایستاده بود، هانیه و مهنا هم اون طرف.

هیچی نمی‌گفتن، فقط نِگاه بینمون رد و بدل میشد.


مهنا خم شد و تو گوش هانیه چیزی پچ‌پچ کرد، هانیه بهش چشم غُره رفت.

ماسک‌رو گذاشتم‌ رو پیشونیم و آغوشم رو برای مهنا باز کردم. خودش منظورم‌ رو فهمید، آروم اومد روی تخت و سرشو روی بازوم گذاشت.


حلما موهام‌ رو نوارش کرد:

- بابا چیزی لازم نداری؟ چی‌ میخوای بگو برات بیارم؟ آب میخوای؟


- آره خیلی تِشنَمه.


به حسام نگاهی انداخت، وقتی تایید آب خوردن رو‌ از چشمای سرخش گرفت، رفت سالن و با یه آب معدنی برگشت.

علی‌اکبر تو لیوان آب ریخت، دستشو زیر سرم بُرد و کمی آب خوردم


#پارت_491




آقابزرگ و خانم‌بزرگ هم اومدن. خانم‌بزرگ همونجا جلوی در به دیوار تکیه داد و اشک چشماش رو با گوشه‌ی روسریش گرفت. بعدم دست‌شو به آسمون بلند کرد و دعا خوند.

پدر کنار حلما اومد، خم شد پیشونیم‌ رو بوسید و آروم‌ کنار گوشم لب زد:

- میخوام باهات تنها باشم، حرف دارم!!


به علی‌اکبر اشاره کرد، اونم به بچه‌ها و مادر رو کرد:

- حاج خانوم بهتره یه کمِ دیگه استراحت کنه تا بتونیم‌ فردا مرخصش کنیم، شما با دخترا برین حیاط تا منم بیام برسونَمِتون باغ.


خانم‌بزرگ جلو اومد، دَستم‌‌و تو دستش گرفت. دلم میخواست سرم‌و بغل کنه تا یه دلِ سیر تو بغلش زار بزنم، نعره بکشم، داد بزنم و روزگار رو فحش‌ بدم...

فهمید.. جلوتر اومد و موهام رو مرتب کرد و گونه‌ام رو بو.سید. انگشتای لاغر و زمختش، بین موهام خزید.

کف سرم رو ماساژ داد و آرومم کرد.

- مادر به فدات، به فکر من و پدرت نیستی به فکر این طفل معصوما باش، دو روزه کارشون شده گریه.


بغضم ترکید ولی به ثانیه نکشید که خودم رو کنترل کردم. کار دیگه‌ای از دستم بَرنمیومد... وقت برای ضجه مویه زیاد بود.

حسام اومد کنار مادر و از بازوش گرفت و کنار کشید:

- حاج خانوم چرا اینجوری بیتابی می‌کنی؟ دکتر که بهتون گفت خداروشکر خطر رفع شده!


خانم‌بزرگ سمت پدر برگشت:

- حاجی مواظبش باش.


اتاق ساکت شد. پدر روی صندلی کنار تخت نشست، تسبیح دستش بود و مثل همیشه زیر لب ذکر می‌گفت. آرامش عجیبی داشت.


سرم رو چرخوندم طرفش، می‌دونست میخوام چی بگم، خودش پیش دستی کرد:

- میدونم بابا درمورد کی میخوای بِپُرسی... من اصلاً متوجه نمیشم چرا اون نامه رو نوشته؟ چرا گذاشته رفته؟ چرا آخه؟


تسبیح‌و کف دستش کوبید:

- شما که مشکلی با هم نداشتین! مهدخت که عاشقت بود، اون که جونِش برای تو دَر میرفت!


دستاش تو‌ هوا خالی مونده بود مثل دستای پسرش...

- مهدخت اهل رفتن نبود... بعد اون همه سختی‌ و درد، تازه بهم رسیده بودین. پس چی‌ شد؟ چی کار باهاش کردی که دل کند و رفت؟ نکنه اذیتش کردی؟


آب دهنم رو قورت دادم و شمرده شمرده و نفس‌زنان همه‌ی ماجرا رو براش توضیح دادم. خسته از این گفتگو، نفسم یاری نکرد و ساکت شدم. قفسه‌ی سینه‌ام به‌شدت بالا پایین میشد.


نگران دست رو بدنم کشید:

- باشه... باشه بابا، خودت رو اذیت نکن، فهمیدم.


دستی به ریشش کشید و زیر لب لا‌اله‌الا‌اللهی گفت و سری تکون داد.

- سعید تو باید بهم میگفتی تا با هم یه فکری درموردش بکنیم! حالا هم که چیزی نشده! ان شاءالله چند روزِ دیگه که کاملاً خوب شدی، باهم میریم دنبالش.

کنار پنجره رفت:

- آخر بدمد صبح امید از شب ما.


#پارت_492




مثل همیشه جملات ناب و امیدبخش پدر آرومم کرد. سمتم اومد و تبسم پر رنگش رو مهمون چشمام کرد.

- خودم دستش رو میذارم تو دستت.


چشمام گرم گرفت، برق زد و خندید. فهمید تونسته حالمو کمی جا بیاره. دستم رو گرفت:

- می‌دونم که واقعاً عاشقشی و دوستش داری، اما باباجان تو سه تا دختر داری که باید به فکرشونم باشی، به فکر‌ من، کشورت.


نگاهی به در انداخت:

- ناامیدی کار شیطانِ، مطمئن باش جای اونم خوبه، بعد چند ماه رفته پیش خونواده‌َش، مادرش رو از بند آزاد کرده، چی از این بهتر!!

نگاهش رفت سمت حسام.

- حالا هم بگیر بخواب تا زودتر خوب شی.


بلند شد و از پیشونیم دوباره بوسید و با حسام بیرون رفتن. صدای پچ‌پچ از سالن میومد. نفس عمیقی کشیده و به سقف خیره شدم، پدر راست می‌گفت حتماً باید دنبالش برم!! باید زودتر سَرِ پا بشم.


عشق از پیله‌های مُرده هم پروانه می‌سازه.

تو در تار و‌ پودم و‌ در میون استخونام، از خود من، به خودم نزدیکتری و تا ابد میمونی‌.


حسام نمیذاشت کسی ملاقاتم بیاد.

همه تا پشت در میومدن و جویای احوالم بودن و بعد صحبت با کادر بیمارستان، می‌رفتن. هرازگاهی تلفنی با پدرم حرف میزدم و جویای حال مادر و دخترا میشدم.


چند روز طول کشید تا از بیمارستان مرخص بِشم. چند روزی که راهرو و حیاط بیمارستان پر بود از دوست و دشمن.

دوستانی نگران و سردرگریبان و‌ دشمنانی به ظاهر غمگین و در باطن شاد و امیدوار... شده بودم نقل محفل همه.


اوج جوانی و دلی شکسته... بیشتر از همه پدرم نگران بود. من ولیعهد بودم و بعد پدر بایستی کشور رو اداره کنم.

اون چند روز برام به اندازه‌ی چند سال طول کشید. فکر و خیال مهدخت لحظه‌ای رهام‌ نمی‌کرد. آرامبخش شده بود کمک حالم... مدام خواب بودم تا فکر و خیال نکنم، ولی جواب‌گو نبود و باز تو دنیای زیبای خیال‌بافی پرت میشدم.


پرستار ویلچر رو درست کنار ماشین حسام بُرد. آروم سوار ماشین شدم، تمام کادر بیمارستان برای بدرقه‌ام اومده بودن.

از این همه لطف و علاقه‌ای که بِهم داشتن، خجالت زده بودم. از همه‌شون تشکر و خداحافظی کردم.


حسام آروم‌ رانندگی میکرد، دکتر تاکید کرده بود که یک ماه باید استراحت مطلق داشته باشم.

استراحت مطلق کجا؟! باید با پدر می‌رفتم دنبال مهدخت... گوشی رو از جیب کُتم بیرون کشیدم و به صفحه‌اش زُل زدم.

عکس منو دخترا و مهدخت بود، تو عروسی ترمه این عکس رو گرفتیم.

حالا می‌فهمم چرا مهدخت هی از ترمه سراغ عکسا رو می‌گرفت! می‌خواسته با خودش ببره.


گوشی رو باز چک کردم. اینکه منتظر پیام از طرف کسی باشی که میدونی قرار نیست دیگه پیام بده، خیلی دردناکِ.



#پارت_493




حسام سمتم برگشت و نگاه کرد:

-سعید این آبمیوه فروشی رو یادته!!

با دست به اونور خیابون اشاره کرد:

- بچه که بودیم،‌ تابستونا اینجا بساط فوتبال دستی و آبمیوه به راه بود، انقدر می‌خوردیم تا بترکیم.


با بی‌حالی به اون نقطه نگاه کردم، ادامه داد:

- هستی یه تَگَری بزنیم؟


با اخم سری تکون دادم.

- نه.. انقدر تو این چند روز آبمیوه به خیکَم بَستی که حالم از اسمش به هم میخوره.


خندید و ماشین رو نگه داشت:

- ولی من هَوَس کردم یکی بخورم.


پیاده شد و یه آب زرشک گرفت و با نِی مشغول شد. چشمام رو بستم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.

مدام از خودم می‌پرسم چرا سرنوشت ما رو به هم رسوند ولی فرصتی برای زندگی نداد.

حس کسی رو داشتم که وسط یه جزیره، تنها رها شدم. دستم به جایی بند نبود.


با صدای نفسای حسام چشمام رو باز کردم:

- تموم شد، بریم؟

خندید و گفت:

- آره، خیلی چسبید.


تو راه هر دو تو فکر بودیم، اهالی باغ همه در جریان نامه بودن. نمی‌دونم با دیدن من چه عکس‌العملی نشون میدَن؟


- سعید میدونی یه جایی یه متنِ خیلی خوبی خوندم، دقیق یادم نمیاد چی بود ولی در کُل می‌گفت کارگردانِ این دنیا خداست، سخت بودن نقش، نشانه‌ی اعتماد کارگردان به شایستگی بازیگرِ.


دنده رو عوض کرد.

- خدا انقدر دوستِت داره که این مشکلات رو پیش پات گذاشته پسر.


دستی تو موهای پریشونش کشید، اونم این چند روز اذیت شده بود:

- من تو رو حتی از آقابزرگ هم قوی‌تر و محکمتر میدونم، یه کشور چشمِشون به توئه، باید خودت رو برای هر چیزی آماده کنی!

نفسی آزاد کرد و کمی‌ سرعت ماشین رو کم کرد:

- شاید... شاید اصلا نتونستیم مهدخت رو برگردونیم.


نفسم قطع شد، حس دونده‌ای رو داشتم که بعد از برنده شدن... جام طلایی رو بهش ندادن. نیم‌خیز شده و داد زدم:

- بسه حسام، دیگه ادامه نده.


باز رو صندلی افتادم. تو بدنم، جونی نمونده بود. نفس‌زنان ادامه دادم:

- خودت میدونی من بدون مهدخت یه روز هم دَووم نمیارم. پس برای من داستان نگو، اون باید برگرده. دیگه ادامه نده و تمومش کن.


سری به تاسف تکون داد و با کف دست رو فرمون زد. برگشتم سمت خیابون، همه‌چی زنده بود. همه درحال جنب و جوش... شهر زنده بود و نفس می‌کشید.

شاید نفساش، مثل من... سنگین بود و تو سینه‌اش دردی جانکاه، در حال اقامت دائم بود.


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792