#پارت_488
کاغذی توش بود که با دیدن نوشتههاش فهمیدم دست خطِ مهدختِ.
- سعیدِ عزیزم...
خدا میدونه که هیچ کس رو تو این دنیا به اندازهی تو دوست ندارم، من میخوام تو مرهمِ دردهام باشی اما نمیخوام مرهم باشم، زخمی باید باشه که مرهم بذارم.
اون زخم منم، من...
من میخوام سپری باشم که نذارم هیچوقت زخمی شی...نه تو و نه دخترام، نه دخترای سرزمینِمون. عشق برای من اینگونه است، من میخوام سپر بلایِ تو باشم نه مرهمِ دردهایت، نه زخم.
هر وقت تو کشورم به یادت افتادم و کسی نبود تا مرهمی بر دل شکستهام باشه، خیالت رو به عطرِ نارنجِ تو خیابونای شهرم شبیه میکنم. آه که چه طعمی داره نامت تو دهنم و در همهی وجودم.
سعیدَم، تو تنها کسی بودی که اندوهِ چشام رو به خاطر مادرم فهمیدی، پس باورم کن.
اگه مهنا از دوری من بیتاب شد، موهاش رو شونه بزن و بباف. براش اون لالایی که یادشون دادم رو بخون، این کار باعث آرامش اونا میشه.
امیدوارم به تصمیمی که گرفتهام احترام بذاری! از سرنوشتی که انتظارم رو میکشه هیچ نمیدونم، پس هیچوقت دنبالم نیا.
شاید وقتی این نامه را میخوانی، من به کشورم رسیده باشم!
منتظرم بمون... میدونم که بالاخره برمیگردم. مجبور شدم... مجبور، اجبار، بدترین کلمهی دنیاست، بد و زشت.
اگه دلت از تصمیمم شکست، گریه کن... بعضی وقتها اگر گریه نکنی، ممکنه به بهای از دست دادن جونت تموم بشه.
دوستدار همیشگی تو و دخترامون و اهالی باغ و مردم کشورت: مهدخت
حِسِ خَفِگی داشتم، نیرویی عجیب از پایین به گلوم فشار میآورد. فقط تونستم از جا بلند بِشم و درِ تراس رو باز کنم.
چندبار نفسِ عمیقی کشیدم تا بفهمم دور و بَرَم چه خبره. خودمو به تراس رسوندم و دستمو به صندلی گرفتم، ولی فایده نداشت هر دو نقش زمین شدیم.
نامه تو دستم مچاله شد. چند بار اسمِ مهدخت رو صدا زدم.
حلما داشت از عمارت به سمتِ کلبه میومد. انقدر شوکه شدم که نمیدونستم باید چیکار کنم؟
- بابا چرا اینجا نشستین؟ مامان کجاست؟
آقاجون میگه چرا نمیاین پس؟ سفره رو انداختن ها.
صدایی از تهِ گَلو بهش گفت:
- برو آقابزرگ رو صدا کن، بگو زود بیاد.
کنارم زانو زد و دستی رو شونهام گذاشت:
- بابا چیزی شده؟ چرا گریه میکنی؟
- برو دیگه.
دور شدن حلما رو دیدم، دردی تو قفسهی سینهام شروع شده بود و کِتف و بازوی چپم رو هم اذیت میکرد. به دیوار تکیه دادم و چشام رو بستم.
صدای پدرم رو شنیدم که بازوهام رو تکون میداد و صِدام میکرد:
- سعید... سعید بابا چی شده؟ چرا رنگت مثل گچ شده بابا؟
نگران سمت جماعتی که کنارمون جمع شده بودن برگشت:
- حلما پاشو عمو حسام رو بگو بیاد، زود باش... پس مهدخت کجاست؟
رو زمین افتادم و درد اَمونم رو برید... دندونامو روهم سابیده و زار زدم. به زور چشمامو باز کردم و تصویر تاری از پدرم دیدم و بعد همهجا تاریک شد.