محبوب لبخندی ز_د و گفت:کمکت میکنم...
یه راهی پیدا میکنم و میبرمت اول بزار به احمد بگم خونه مادرتو پیدا کنه...
_ میتونه کمک کنه؟!...
محبوب دوست ندارم کسی از هـ.ـ.ـویتم باخبر بشه
_ احمد چشم های منه ...اون امین منه ...
چقدر عشق بینشون قشنگ بود ...
دلواپسی های منم شروع شد و تا محبوب خب بده دلم هـ.ـ.ـزار راه رفت ...
دو روز میگذشت و فقط دعا میکردم...
مالک فصل کشاورزی بود و پیش مردم بود تا امسال بتونن حداقل برای زمستون یچیزی داشته باشن ...
میدیدم چطور داره برای مردمش زحمت میـ.ـگـ.ـ.ـشه...
پیغام فرستاده بود که اگه براش زن بگیرن همه عمارت رو به اتـ.ـ.ـیش میـ.ـگـ.ـ.ـشه ...
روزش رسیده بود و قرار بود افتاب که غروب کرد من و محبوب بریم ...
دلنگرون بودم و استـ.ـ.ـرس داشتم ...
لـ.ـ.ـباسهای نو تـ.ـ.ـنم کردم و میدونستم مامان با دیدن من شـ.ـ.ـو_که میشه ...
محبوب اومد داخل و گفت: جواهر اماده ای ؟
دستهام میلـ.ـ.ـر_زید و به ز_ور رو بندمو بستم و گفتم: کسی نبینه محبوب ؟
_ احمد حواسش هست تو فقط پشت سر من بیا ...
کسی دید چیزی پرسید تو حرفی نمیزنی ...
پشت سر محبوب راه افتادم...
کسی نبود و تا از در عمارت بیرون برم دلم هـ.ـزار راه رفت ...