حاملم .
شوهرم یه آدم بی درکِ خود رایِ که جز حرف خودش ب حرف هیشکی بها نمیده
افسرده شدم
میگم ببرم بیرون میگه نه
خدا شاهده نشده یه بار خودش یه غذایی چیزی برام بخره بیاره
برای هر یه کیکی که برام خریده کلی التماس کردم
دیگه سرد شدم ازش
خیلی حالم بده
دو ساعت تمامه که یه گوشه دارم اشک میریزم و بچه ی توی شکمم جمع شده گوشه سمت راست شکمم
الهی بمیرم براش
اما واقعا دست خودم نیست
دیگه خستم
افسرده شدم مطمعنمممم
هیچ وقت خودش نفهمید .
بعدشم ک گفتم خودشو زد ب اون راه
هیچ چیزی و خودش برام تامین نکرد و برای تمامی داشته ها و خواسته هام بار ها خورد شدم و ساعت ها التماس کردم
باورتون نمیشه حتی برای ویار یه کیک💔
امشب دهیار ازم پرسید چته و من یه کلمه هم جوابشو ندادم . حتی یک کلمه
فقط بی صدا اشک ریختم
پنج دقیقه پرسید چته دیگه جواب ک ندادم ول کرد رفت پی الدنگ بازیاش و دیگه ندیدمش
ازش متنفرم