پدر من توی خونه ی مرد بشدت مهربان و دلسوز ک خوب بچه هاشو میخواد همه جوره ب پامون میریزع و هیچ کم و کاستی نمیزارع
ولی قیافه بشدت عبوصی داره سبیلای پر پشت قد بلند و اکثر مردم ازش حساب میبرن و تک تک خواستگارای منو میپرونه بارها شده اومدن بهش گفتن ما برای دختر بزرگت پا پیش بزاریم جوری طاقچه بالا گذاشته و اخم و تخم کرده دیگ هیچکس جرات نمیکنه بهش راجب من بگه
من ی بار تو سن کم چهار ده سالگی نامزد داشتمو جدا شدم
ذهنیتم راجب ازدواج خوب نیس مگر اینکه خیلی کیس خوبی باشه
پدرم نگرانی هاشو ب مادرم انتقال میده مثلن میگ چرا کسی برا این دختر پا پیش نمیزارع
مادرمم از روی جهل و نادانی تیکه میندازه مثلن میگ من همسن تو بودم تلفن خونمون هفته ای ی نفر زنگ میزدن تو عرضه نداری از دور خارج شدی تو
خیلی از خانوادم ناراحتم
داره ارج و قربم پایین میاد پیش خانوادم به عنوان دختر هیچ ناز و غمزه ای ندارم دیگ اعتماد بنفسمو دارم از دست میدم
به فکرم زد چن نفرو پیدا کنم بگم الکی زنگ بزنن تلفن خونمون من رد کنم دوستی اشنایی
اخه من سنی ندارم ک
چرا تحت فشار منو میزارن همش بیست و یکسالمه
از موقعی هم ک جدا شدم سه تا خواستگار داشتم ک بابام مخالفت کرد خیلی ناراحتم
بنظرتون چاره چیه