اولش شوهرم به ابجیش اشاره کرد که نکنه این کارو... بعد دید ابجیش کرم داره گوشی رو از دستش کشید با دختره صحبت کرد که اره ازدواج کردم همون موقع هم که از هم جدا شدیم برات توضیح دادم که ما بدرد هم نمیخوریم تفاوت فرهنگیمون خیلی زیاده و منم نمیتونم از خانوادم جدا شم من شمارو فراموش کردم و فقط به عنوان یه انتخاب اشتباه تو ذهن منی شماهم سعی کن من رو فراموش کنی نمیخوام بخاطر انتخاب اشتباهم زندگی و انتخاب صحیحم لطمه ای بهش وارد بشه
انقدرررر حرص خوردم من اونجا و اعصابم خورد بوووود که تمام مکالمه هارو مو به موووو حفظم😑بعدشم دختره گفت پس خوشبخت باشید قطع کردن شوهر منم گوشی ابجیشو پرت کرد زمین گفت دفعه اخرت باشه اسم اون دخترو جلو زن من میاری... البته طبق تاپیکام دقعه اخرش نبود بلکه تازه دفعه اولش بود و تازه شروع شد کاراش