ما خیلی با خانواده ش مشکل داشتیم
کلا ما رو نمیخواستن
هیچکس اندازه ما گرفتار نیست
زن بابا و دختراش ظلم میکنن
کلا یه جوریه که توضیحش خیلی طولانی میشه
از طرف اقوامش هم تو فشاریم که هی نصیحت کنن بگن وظیفه شماست برید و ......
مثلا اون روزایی که خیلی عذابمون میدادن و من خودم در حد مرگ بودم
نمیذاشتم همسرم باز خجالت بکشه جلو من یا بخوام جو خونه رو بهم بریزم
با یه شام قشنگ
با یه مهمونی ،پارکی ، جایی سعی میکردم حال خودمون رو خوب کنم
من شاغل بودم ،زمانی که از لحاظ مالی مشکلی پیش میومد براش نمیذاشتم خیلی درگیرش بشه و از پس اندازی که خبر نداشت مشکل رو حل میکردم ...
خیلی سعی کردم کارهای دیگران زندگیمون رو بهم نزنه
همش خنده و قربون صدقه و شاد میگرفتم خودم رو