میدونی بخدا حتی ازدواج کردم عشق و احترامی که از اون دیدم از شوهرم ندیدم...یه بار برام خودش شام درست کرد خوابگاه آورد برام گفت بخدا چندبار دستم سوخته...گوشی اش رو یک شبانه روز داد دستم گفت ببین کسی جز تو تو زندگیم نیست...هیچ وقت دلمو نشکن ولی من راحت دلشو شکستم عشقش رو به بازی گرفتم فکر میکردم بهتر از اون سر راهم سبز میشه بچه بودم همش نوزده سالم بود عقل الآنم رو نداشتم...