شوهرم شام خونه مادر شوهرم اینا بود
نگو خواهر شوهرم و زندایی شوهرم شام اونجان
بعد دختر دایی خودم میشه عروس خاله شوهرم
من هم خونه مامانم بود
(بعد نگو زندایی و خواهر شوهرم یا دختر داییم اینا اومدن تا نزدیک خونه مادر شوهرم بقیش رو شوهرم رفته دنبال زندایی و آبجیش و آورده خونه)
بعد مهمونی رفتم خونم زنداییم دیدم دختر داییم هم اونجاست بعد به حالت مسخره گفتن عه تو اینجایی ما گفتیم فلان و فلان کس شام خونه مادر شوهرت هستن شاید تو هم اونجا باشی
منم از همه جا بیخبر
خیلی ناراحت شدم گفتم یه اطلاع به من ندادن بگن توهم بیا اینجا بعد من به شوهرم پیام دادم خیلی بد حرف زدم از عصبانیت گفتم زود بیا خونه مامانم بریم خونمون
بعد بلافاصله خواهر شوهرم زنگ زد به حالت مسخرگی حرف میزد وخنده اول گفت کجایی انگار دستشویی هستی داری حرف میزنی گفتم راه رو زنداییم اینا هستم خندید گفت بیا اینجا ما اینجاییم من گفتم ممنون خودتون باشین میخوام برم خونم اونم گفت یعنی چی خودتون باشین هرجور راحتی میایی بیا خداحافظ
بعد مادر شوهرم زنگ زد گفت از شوهرت میخوایی بپرس شوهرت و داداشش و باباش شام خورده بودند یهویی اینا اومدن خونمون شام
و فلان بیا اینجا دوباره گفت بیا بخواب و منم گفتم میخوام برم خونمون خداحافظی کرد زیاد اصرار نکرد
بعدش شوهرم منو دید ناراحت شد گفت اول بپرس بخدا من و داداشم شام خورده بودیم مامانم و بابام داشتند میخوردند که یهو زنگ زدند گفتند ما فلان جا هستیم بیادنبالم بعد دوباره گفت جوجو شام بود یه قابلمه طعم دار کرده بود اما کلا اندازه خودمون چهار سیخ درست کرد و فلان
بعد وقتیکه مادر شوهرم زنگ زد بهش با ناراحتی و عصبانیت بهش گفت چرا خبر ندادی اینا میخوان بیان به اینم بگی
اونم قسم خورد نمیدونستم ( دروغ زیاد میگه)
ساعت هشت هم اومدن خونه مادر شوهرم اینا
بخدا من از رفتاراشون خیلی ناراحت شدم وگرنه گشنه نیستم که
الان تقصیر کیه تو رو خدا راستشو بگین