2777
2789

میخوام‌از اول بگم 


تقریبا سه سالو خورده ای پیش تو بازی کالاف از طریق یکی از پلیرا رفتم تو‌یه اسکوادی (گروه)

بعد یکی گفتش که این نوبه کیه اوردین 

بعد ما دعوامون شد یجورایی ولی خو من روم نشد خیلی جوابشو بدم کلن خیلی کم حرف میزدم 

دیگ اشنا شدیم تو بازی سه ماه بازی میکردیم و‌حرف  میزدیم‌و‌ اینا 

کم‌کم رفتیم واتساپ  یعنی خیلی اصرار کرد که شمارتو بده و اینا منم راضی شدم صحبت میکردیم از هر دری 

حس‌کردم همون ادمیه که همیشه تو ذهنم میخواستم. تا یه سالو نیم حرف میزدیم تو روز ۵ ۶ ساعت 

رفیق همون جاست فرند بودیم خیلی اخلاقش منطقی و شوخ و کلن ذهن بازی داشت درمورد کتابا نجوم عقایدموندخانوادمون همچی میگفتیم  سر ۲ سال اعتراف کرد که دوسم داره منم کم کم بهش گفتم 

بعددددد ما یه برنامه طولانی برا اشنایی و اینا ریخته بودیم چون هردومون سنمون کم‌بود. اون تازه تموم کرده منم سال اخرم  قرار بود اون بره سربازی منم برم دانشگاه یه شهر دیگ  چون خانوادم خیلی سخت گیرن و با همچین روابطی کنار نمیان  نتونستیم همو ببینیم  بودیم همچنان تا اینکه بابام فهمید قیامت شد تا ۶ ماه شرایطم افتضاح بود افتضاح بابام عین زندانی باهام رفتار میکرد ولی خو اون تو این شیش ماه از طریق دوستام و دختر خالم سراغ منو میگرفت 

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 


خّّب

هر وقت خواستی جا بزنی؛به حس خوب بعد از نتیجه گرفتنت،به آخیش گفتن بعد رسیدنت،به برآوردن شدن آرزوهات،به حس رضایت درونت،به خنده ی از ته دلت،به اشک شوق مامانت،به لبخند مغرورانه بابات فکر کن و ادامه بده ادامه بده... 
2805

گذاشت بلایکیدم بیام بخونم

هر وقت خواستی جا بزنی؛به حس خوب بعد از نتیجه گرفتنت،به آخیش گفتن بعد رسیدنت،به برآوردن شدن آرزوهات،به حس رضایت درونت،به خنده ی از ته دلت،به اشک شوق مامانت،به لبخند مغرورانه بابات فکر کن و ادامه بده ادامه بده... 

یعنی کلا تمومه؟ 

خب برو بشین با پدرت صبحت کن بگو من دیگه بزرگ شدم باید تصمیم بگیرم و از این حرفا البته اگه این پدرو مادرا گوش بدن ببین بگو خیلی وقته باهم بودیم اینا اگه دانشگاه تم تموم شده بگو بیاد خواستگاریت خب اینطوری هم رسمیه همم پدرو مادرت شاید موافق باشن

بعدد به هر طریقی بود چون خودم گوشی نداشتمم بهش پیام دادم کم کم دوباره شروع کردیم به حرف زدن

من شرایط روحیم افتضاخ بود واقعا بهش وابسته بودم

۵. ۶ ماه حرف زدیم که بابام یه روز اومد باهام‌حرف زد گفت میدونم باهاش در ارتباطی کلی از خجالت گریه کردم و حرف زدیم گفت بگو به خانوادش بگه بیان بشناسیمشون

منم گفتم بهش که اره با بابام حرف زدم قضیه جدیه با خانوادت صحبت کن یکم حرف زدیم و گفت باش صحبت میکنم   وقتی به بابام گفتم که قبول کرده بابام زد زیر همچی که من اصلا قبول نمیکنم و نمیخوام بشناسمشون و این حرفا 

گفت برو با مشاور حرف بزن هرچی مشاور گفت 

من با مشاور حزف زدم گفت ممکنه همچین رابطه ای موفق باشه. وقتی اینو بهش  گفتم گفت نه اصلا مشاور برا خودش گفته من بمیرمم قبول نمیکنم. دیگ من یه چشم اشک بود یه چشم خون. با طرف قرار گذاشتیم دیگ حرف نزنیم تا وقتی که من برم دانشگاه و شرایط اوکی شه 

بعت چنروز یهو اومد پیام داد که اره سعی کن خودتو اذیت نکنی دیگ همچی تموم و اینا ... 

فهمیدم بابام باهاش حرف زده و تهدیدش کرده و فلان 

دیگ‌نمیدونم چیا بهش گفته هرچی گفت خدا عالمه ولی منم گفتم باشع و همچیو تموم کردیم ...

2810
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792