تاپیک های قبلیم هست که عشقم شب تولدش تصادف کرده مهره گردنش شکسته بود نخاعشم ضربه دیده پاهاش حس نداره
امروز بعد از کلی جنگ با خودم رفتم دیدنش
همون لباس و شال مورد علاقه شو پوشیدم با یه دل خون و لبخند ظاهری رفتم گل و کادوش رو هم بردم
خلاصه خییییلیییی استرس داشتم رفتم اونجا خواهر و برادر و دختر خواهرشم بودن خیلییییی برخوردشون عالی بود کلی ذوق کردن گفتن بلاخره اومدی دیدن رضا💔😭
بچه ها کو اون آدم قدیم رضای عزیزم لش افتاده بود سر تخت بدون لباس فقط یه ملحفه انداختن روش جیگرم سوخت
بوسیدمش کلی باهاش حرف زدم ولی انگار به خاطر مسکن ها گیج بود میگن به خاطر ضربه نخاعی بوده زیاد حرف نزد باهام