داشتم چایی میخوردم یکمش پرید تو گلوم یکم سرفه کردم یاد مادرشوهرم افتادم
چند وقت پیش ما و خواهرشوهرم و شوهرش و بچه هاش رفتیم گردش، اونجا دلتون نخواد جوجه خریدن و درست کردن ، شوهرِ خواهرشوهرم گفت اینا هنوز نپختن بذارید قشنگ بپزن ، مادرشوهرم گفت نه پختن که پختن باید بدید من بخورم ، شوهرِ خواهرشوهرم یدونه سیخ بهش داد گفت بیا بخور ولی نپخته ها ، منم از اونجایی که باهاش هم نظر بودم گفتم مال ما بذارید بیشتر بمونه قشنگ بپزه ، مادرشوهرم با ولع نشست خورد وسطاش هم سرفش میگرفت انقد لقمه های بزرگ برمیداشت درست عین بچه ها که حالیشون نمیشه پخته و نپخته چیه و میگن باید بدی بخوریم ، به هیچکدوم از بچه ها هم تعارف نکرد یعنی اون موقع شعور بچه های ماها بیشتر از یه زن پنجاه ساله بود که منتظر موندن غذا بپزه بعد بخورن
چند دقیقه بعد جمع کردیم که برگردیم خونه، وسط راه حال مادرشوهرم بد شد هی میگفت نگه دارید و پیاده میشد میرفت گلاب به روتون بالا میاورد بعد دوباره میومد ، دم دمای آخر داشت گریه میکرد از معده درد ، شوهرِ خواهرشوهرم انقد عصبی شده بود قشنگ معلوم بود بخاطر خواهرشوهرم هیچی نمیگه ، بعدش بردنش بیمارستان اونجا گفته بودن گوشت خام خورده اینطوری شده، شوهرِ خواهرشوهرم با حرص میگفت من که گفتم نپخته اَمون بدید بپزه بعد ، خدایی من خیلی خجالت کشیدم خیلی زشته یه زن تو اون سن و سال همچین رفتاری کنه