اسی اولش که خوندم فکر کردم داستان نوشتی، ی زندگی فلاکت بار با نوشته مودب پور... دقیقا همونطور که با خوندنش حرصی میشدم بازم همون حس اومد سراغم...
این همه مدت صبر کردی، چند صباحی هم بخاطر بچه ات صبر کن. خیلی آروم و با شیب ملایم این مرد رو بکش سمت خودت،تو خونه ات غذا درست کن، بپیچه تو خونه، بگو دکتر گفت با شوهرت بیا، بگو اسنپ اذیت شدم دردم اومد، یکاری کن کمتر وقت کنه بره پیش خونواده اش، با اومدن بچه بیشتر وابسته خونه ش کن، ازش کم هم شده خرجی بگیر, احساس مسئولیت،احساس مهم بودن و اقتدار رو درش بیدار کن.
فحاشی نکن، فکر کن سه نفر به کمکت احتیاج دارن،اول خودت،بعد بچه ات بعد اون مرد خدا زده!!!