2777
2789

هجده سالم بود همش درگیر درس بودم کنکور اول رو خراب کردم رفتم مشهد اومدم دیدم یکی میگه بگو اون میگه نگو گفتم چی شده؟؟نکنه خواستگاره؟گفتن اره. تا اسمش رو گفتن میشناختمش ۱۴ سال ازم بزرگتر بود و قبلا دوبار طلاق گرفته بود اما چون ادم معروفی بود و مذهبی بود همه میگفتن مشکل از زن قبلیشه ب مادرم گفتم نه مادر من نمیخوام ازدواج کنم این ادم هم مناسب نیست گفت فکر کن گفتم نه فکر نمیخواد گفت نه حالا بذار بیان گفتم اخه من با اون نمیشه اصن گفت اگه میخوای دختر خوشبخت کنی قدیمیا میگفتن زن بده زن مرده گفتم وای مامان من ۱۷ سالمه زن مرده چیه گفت مثاله .اومدن خواستگاری قیافه خوبی داشت مهرش ب دلم نشست یروز خواهرش اومد رفتار زننده ای داشت چیزی نخورد گفت مامان پاشو بریم دفعه بعد ب شوهرم گفتم خواهرتون مشکلی داره گقت نه اصلا گفتم اخه یجور رفتار داشتن گفت نه و...

گفت شما سوالی نداری گفتم نه من سوالی ندارم هیچی نپرسیدم ک چقدر داری چقدر نداری گفت تعجب میکنم گفتم من برام دوتا چیز مهمه شوهرم ایمان داشته باشه و خیانت نکنه بقیه چیزا مهم نیست تحقیق نکردیم ببینیم دلیل طلاق هاش چی بوده البته تو پرانتز بگم من ی پدر روانی داشتم ک اعتیاد داشت و از بچگی ما و مادرمون رو ازار میداد خانوادشم ازارمون میدادن بخاطر همین دنبال عشق وعاشقی نبودم از طرفی بعضی وقتا فکر میکردم دهانم بوی بدی میده نمیخواستم ازدواج کنم همه میگفتن نه بابا خلی بو نمیده اما وسواس فکری شدید بود چهره معمولی داشتم خانوادم فقیر بودن و خودم ادم اجتماعی نبودم دیگه گفتم ازدواج نکنم تااخر عمر یا اگه ازدواج کنم همین خوبه تا روز عقد شد خانوادش تو محضر اومدم جشن خونه مادرم بود نیومدن گفتن دیر بهمون گفتن یک هفته قبلش گفته بودیم خودش تنها اومد حرف و حدیثا بلند شد ک عهههه چرا نیومدن و اینا .... گذشت تا بار اول رفتم خونه مادرش بدون دعوت باشوهرم ابگوشت داشتن دیدم ۲۰ نفر سرسفره هستن ۸تا بشقاب گذاشتن

دوسه تایی میخورن تازه عروس بودم کسی تعارف نکرد اجباری دوسه تا لقمه خوردم رفتارشون ازارم میداد دیگه سقره جمع کردم دیدم خاهرشوهر یجور نگاه میکنه انگار باید ظرفارو بشورم منم نشستم باراولم بود گفتم حتما نباید بشورم دیدم همه خاهرشوهرا رفتن تواتاق من تنها توسالن بودم مادر شوهرم اومدو گفت چرا نشستی باید چایی بریزی ببری خاهراشوهرات تعارف کنی ریختم ک بردم و شستم گفتم بریم خونه توراه گفتم من تو فامیل همیشه بهم احترام میذاشتن باهام گرم میگرفتن خیلی سختمه گفت ببین مادر من عادت داره به ماها ک بچشیم زنگ بزنه هیچ وقت ب عروس زنگ نمیزنه دعوت کنه تو روز عقدم هیچ کدوم جاری ها نبودن فقط خاهرو برادری بدون شوهر و زن اومده بودن گفت مااینجوری هستیم اما خانوادم خیلی خوبن شب چله بردیم نیومدن هیچ جا نیومدن و من خیلی ناراحت بودم چون سرکوفت فامیلو داشتم ک چ ازدواجی بود و... گذشت تا بعد ۳سال عروسی قرارشد بگیریم مادر شوهرم ی زنگ نزد یجا نیومد حتی شوهرمم نیومد فقط من و مادرم میرفتیم دنبال کارها حتی کادو عقدم نداد حتی یک هزاری البته اصن نیومد ک بده تا روز قبل عروسی اومد گفتن نمیشه عروسی بگیری عروسی تو خونه برادر سوهرم قراربود باشه ک توکارت عروسی زده بودیم اومد گفت نمیشه کرونا هست گفتیم اخه ما کلا۳۰ نفریم ی مهمونیه گفت نه و رفت و من موندم و دومین ابرو ریزی بزرگ .دیگه از خانوادش متنفر بودم سالی یبار شاید میرفتم اما شوهرم هرروز میرفت خاهرشوهرم یکیشون طلاق گرفته کل مسئولیت بچش باشوهرم بود رورزی ده بار زنگ میزد ک بچم فلان مشکلو داره بیسار مشکلو داره مادرشوهرم هی زنگ میزد

امیرعلی من ۴ سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 

مهد گذاشتمش ولی بدتر شد، تازه پرخاشگر هم شد. یکی از مامانا آقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

 یه تیم ۱۰۰ نفره آنلاین از روانشناس، گفتار و کار درمانگر تخصصی برای کوکان تا ۷ سال هستن. بعد 20 جلسه مشکلات پسرم حل شد 😍🙂

 هر مشکلی دارید قبل از هرکاری از اینجا نوبت غربال ۱۰۰٪ رایگان بگیرید 

سوهرم خیلییی عاشق مادرشه اگه یروز مادرش یکم حالش بد میشد میرفت در بیمارستان مینشست و گریه میکرد اون خاهر شوهرم شوهرش فوت کردشوهرم قیم بچش بود و هرکدوم از این خاهر برادرا ی مشکلی داشتن همش زنگ شوهرم میزدن باورتوت نمیشه خاهرشوهرم زنگ میزد چ ساعتی میای مارو ببری فلان جا؟؟؟اونوقت توی این ۸ سال من حتی دکتر رو بامادر با اتوبوس یا اسنپ میرفتم ولی کلد دراختیار اونها بود منو بیشتر وقتا میذاشت خونه مادرم تا بعد عروسی فهمیدم مشکل نعوظ داره گفتم پس دلیل طلاقات این بوده گفت ن و بعد طلاق شوکه شده و...گذشت دعواهای شدیدی داشتیم میخواستم طلاق بگیرم ناگفته نمونه حرف های خیلییی زشتی بهش میزدم بهش میگفتم مادرت ی زن هرزس خاهرات هرزن .یبار ازش خیانتم دیدم گفتم طلاق گفت باشه همون سال دانشگاه ی شهر دیگه قبول شدم گفتم بذار برم راحت تر بتونم طلاق بگیرم چون پدرم اگه میفهمید اذیت میکرد سرکوفت میداد مادرمو کتک میزد رفتن دانشگاه ۴سال نبودم البته دوماه یبار میومدم و میرفتم مثل محردااااا مجرد واقعی مادرشوهرم تافهمید میخوام برم دانشگاه زنگ زد فحش داد ک نباید بری ب شوهرم میگفت نذار بره اما اون گفت برو حداقل پیشرفت کنی رفتم تو دانشگاه دیگه قید طلاقو زدم برگشتم دیدم مثل همیشه خیلی نمیاد خونه شبا اکثر ۱۰ یا۱۱ شب میومد اینم بگم من هیچ وقت پول ازش نگرفتم تو دانشگاه خرجمو مادرم میداد یا وام دانشجویی میگرفتم ب شدت ایثارگر بودم یعنی هیچی نمیخواستم اما اگع عصبانی میشدم تمام این ۸ سال میومدم جلوی چشممم .بارها دیدم میگفت دوست داره

2803

دایی خوبی باشه برای بچه خاهراش چون ۸ تاخاهر برادر داشت و کل مسیکلیت اوناباهاش بود و خودش هم فشار داشت تپش قلب داشت حواهراش هرروز زنگ میزدن مشکلاتشونو میگفتن ک این بهر حل کنه برادرش رو میرفت کلانتری ازاد کنه و...نمیدونم منظورم رو میگیرید یا ن انقدرفشار روش بود داشت نابود میشد هربار دعوا میشد گفتم رها کن خانوادتو تو اینجوزی برای بچه خودت دیگه توان نداریاااا میگفت نه من سعی مسکردم ازارش ندم بعد دانشگاه خوب بودیم باهم خیلی میگفت دوسم داره و ایناااااا خیلییییی خیبلیییییی گذشت و یک شب نعوظ شد و همون بار حامله شدم مادرشوهرم یبار زنگ نزد تبریک بگه جفتم پایین بود خونریزی کردم شاغل بودم شوهرم گفت برو خونه مادرت بمون من میترسم حالت بد شه طاقت اینهک اذیت بشی و ببینی رو ندارم و منو گذاشت منم ازارش نمیدادم میگفتم کار خانوادش زیاده طوری نیسا من خودم عهده دار بچم و خودم میشم ۸سال ک مثل مجردا بودم اینج روش تااینکه ی شب دعوای سفت کردم زدم توگوشش بهش گفتم حرومزاده دوافته پیش خواستم طلاق بگیرم اما دلم نیومد رفتم معذرت خواهی خانما توی این ۸ سال ۴سال دانشگاه ۲سال عقد امام ۲سال دیگش همش خونه مادرمم هربار ی بهونه میاره ک میره میومد تو حاملگیم ی نیم ساعت خونه مادرم میشست و میرفت حالا ناراحته میگع شوکه شدم چطور فحش دادیو منو زدی ی سیلی زدپ اونم دست خودم نبود دیشب بعد دوروز نیم ساعت اومد خونه مادپر و رفت البته قبلشم همین بود همه جا با مادرم برم بیام

ناگفته نمونه یبار قبل دانشگاه دادخواست طلاق دادم زنگ مادرشوهرم زدم گفتم خداازت نگذره ب خاهرشوهرم توهین کردم گفتم ترشیده یکیشون۳۷سالشه منم عصبانی ک میشدم فحاشی میکردم اماشوهرم هیچ وقت توهین نکرد بهم تواین۸سال هرچند نبود هرچند کاری نمیکرد و وظایف خونه مادرشو انجام میداد ولی منم عصبی و پرخاشگر شده بودم ازطرفی توخونه پدرم زجر کشیده بودم بعدازدواجم اینحوری شد طاقت نیاوردم

خانوما دانشگاه ک رفتم شاغل شدم نه بعضیا گفتن تو بی مسیولیتش کردی بله درسته من زن زندگی نبودم فکرکردم ایثاره اگر هیچی ازش نخوام اگه سالی ی لباسم نخره اگه بذارم ازاد باشه و...

مثلا پول ک نمیگرفتم اصلاا ازش سرکارمیرفتم میگفت کم اوردم بهش میدادم مسگفت پس بدم میگفتم نه از اونطرب وقتی روز دختر برای خاهرش ی میلیون میزد ب کارت عصبی میشدم اونم میگفت ک مگه من نگفتم پولتو پس بدم میگفتم چرا نمیفهمی اگه من خرج نمیکنم برای اینه ک توراحت باشی و پس انداز شه نه تینکه از گلوی خودم بزنم توخرج بقبه کنی؟؟؟میگفت ازاول میدونستی شرایط مالی منو من دنبال پول نیستم چی میگفتم

2804

بهش گفتم خونه پدرم دیگه راحت نیستم بابام غر میزنه میگه این از بیوه ها بدتره میشه بیام خکنه میگفت اره قدمت روی چشم رفتم دوروز مونوم باز سهروز پیش گفت کارام زیاده دیروقت میام بیا ببرمت خونه مادرت گفتم ن استزس میگیرم حاملم برای بچم بده گفت میام دنبالت اما نیومد

مگه دیوونه ای موندی بپاش؟

نه خرجت میکنه نه پیشته کلا حامله شدنت هم اشتباه بودش

اگه چیزی گفتیو جواب ندادم بفهم که رو مخمی حوصلتو ندارم😁 یه سوالی که عجیب ذهنمو درگیر کرده خب من چرا باید برای خواسته یکی دیگه صلوات بفرستم یا هر چیزی؟نذر کردید واسه خودتون بکنید نه واسه مردم که!!!! خیلی حس بدی میگیرم
2805
مگه دیوونه ای موندی بپاش؟نه خرجت میکنه نه پیشته کلا حامله شدنت هم اشتباه بودش

مادرم هی میگفت حامله شو همه حامله شدن و... هرچی ب خوبی میگفتم نمیشد بعضی وقتا دعوای شدیدم میشد بامادرم میگفتم دست برداراز سرم مادرم فرشته هست اما خیلی ساده بود میگفت برات حرف دراوردن نازایی چی بگم من کلا امید زندگی نداشتم

مادرم هی میگفت حامله شو همه حامله شدن و... هرچی ب خوبی میگفتم نمیشد بعضی وقتا دعوای شدیدم میشد باماد ...

امان از دست مادرا🥲

اگه چیزی گفتیو جواب ندادم بفهم که رو مخمی حوصلتو ندارم😁 یه سوالی که عجیب ذهنمو درگیر کرده خب من چرا باید برای خواسته یکی دیگه صلوات بفرستم یا هر چیزی؟نذر کردید واسه خودتون بکنید نه واسه مردم که!!!! خیلی حس بدی میگیرم
2801
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792