سلام
یکم زیادی مفصله ادامشو تیکه مینوسم
من سال ۴۰۰ عقد کردم و سال پیش عروسی
طبقه بالا مادر شوهرم زندگی میکردیم و خواهر شوهرم اونیکی کوچه بود خونش
شوهرم شدیدا ادم سست و دهن بینیه و بر عکس مادر و خواهرش شدیدا سلیطه و زبون باز
من خیلی اختلافات داشتم و هیچی نمیگفتم روز ب روز بدتر میشد ب قدری ک متنفر شده بودم از شوهرم و حتی نمیخواستم یلحظه ببینمش یبار هم کارمون ب دادگاه افتاده بود ک با پا درمیونی اشتی کردیم
ولی همش اذیت میشدم با حرفت رفتارا تیکه هاشون و هر وقتم گله میکردم ب شوهرم حرفش یه چیز بود ک دوست نداری برو خونه بابات همینه و هست
چند روز پیش من با دوستم قرار بود برم بیرون و شوهرم کاملا در جریان بود حتی پول داد بهم ک یچیزی بگیر بخورین و منم رفتم از اونجام رفتم خونه شام درست کردم و شوهرم اومد سر سفره شام بهم گف چته اینکارا چیه برا چی ناراحتی منم گفتم من کجا ناراحتم چی میگی خواهرشم طبقه پایین بود اومد بالا برا خاطر صدای شوهرم ک داد میزد و شروع کرد داد و بیداد ک چرا با اون ج....رفتی بیرون مگه هزار بار بهت نگفتم نرو ما ابرو داریم و اینا...برا اینم میگف ب دوستم ج... چون طلاق گرفته
بقیشو مینویسم الان