بچه های کوچیک بی پولی مطلق مث زندان و جهنمه میگذره واسم
ازصبح ک ݝرزدنای مامانم شروع میشه و ب چشم کارگری ک استخدام کرده بم نگاه میکنه
تا بددهنی های بابام ب بچه هام و من پسربزرگم ک اذیت میکنه۳سالشه . میگه این بچه طلاقیه بابا نداره بی صاحابه عقده ایه بچه ی نرمال ک انقد گریه نمیکنه و داد و بیداد راه میندازه
تاحسادت های وحشتناک مامانم ک حق خوابیدن یا بیرون رفتن اصلا نداریم
بابام دوتا واحد خالی داره ک خالی بود تا من اومد داد اجاره ک مبادا بده بمن (به پولم احتیاج نداشت)
موهام سفید شده دارم دق میکنم کاش من و بچه هام میمردیم باهم نمیدونم اینده این بچه ها چی میشه خرجشون چی میشه زندگیشون چی میشه
هشت ماهه ک میرم داوگاه اما یه قرون نفقه ومهریه ک نگرفتم حتی یارانمونم بالا مبکشه و نمیده
چقد خفت وتحقیر و تحمل میکنم چ حرفایی ک نمیشنوم کاسه کوزه ی هراتفاقی توخونه سرمن میشکنه همین خونه ای ک ازش فرارکرده بودم و واسم مث جهنم بود حالا برگشتم به همینجا و دوتا بچه رو هم اواره کردم باخودم تمام مشکلات روحی ک خودم اینجا میداکردم و ده برابر بچه هامم دارن تجربه میکنن
افتادم ته یه چاه عمیقی ک هرچی دست وپامیزنم فایده نداره
(شوهرم مارو نخواست و رفت پی عیاشی زن بازی الکل و رفیق و عیش و نوش و خیانت و زنا )