امشب میخوام داستان زندگیم رو بگم و پیشاپیش عذر میخوام ممکنه ی بخش هاییش دردتون بگیره از دردام
تو ظاهر زندگی من همه چی خوبه اما تو باطن جهنمه
خیلی جهنمه ۲۶ سال از زندگیم گذشت اما زندگی نکردم هر روز اگه با آرامش بگذره خدا رو شکر میکنم تو ۴ سالگی توسط پسر عموم بهم تجاوز شد نتونستم حرفی بزنم انگار خدا دهنمو دوخته بود ک حتی ب مامانم هم نگفتم چون میدونستم اگه بگم کسی طرف منو نمیگرفت و همه حمله ور میشدن ب خانواده ام بزرگ شدم و علائم اون تجاوز داشت خودشو نشون میداد آسیب روحی بچگی از همع چی بدتره اونم منی ک درمان نشده بودم وو راهنمایی با وسواس فکری و عملی خودشو نشون داد تا اینکه رسیدن ب کشیدن موهام از استرس و اضطراب ناشی از اتفاق بچگی و استرس زندگی فعلیم موهامو میکندم تا آروم بشم و این روند تا ۲۲ سالگیم بود و چندین بار تیغ میزدم موهامو کامل تا بهشون دست نزنم و التن تو ۲۶ سالگیم تا حد زیادی غلبه کردم ب بیماریم شاید بگید ی اتفاق رو سعی میکردی فراموش کنی اما فقط اون نبود رفتارهای پدرم ک شکاک و بشدت بیمار بود و خیلنت هاش کل زندگیمون رو متعفن میکرد هم تشدید حالم بود