وقتی مجرد بودم، یا همیشه خونه تنها بودم، یا اینکه فقط من و مامانم بودیم که اونم من واسه خودم تو اتاق مشغول کارام بودم اونم مشغول کارای خودش و فقط یه ساعتای خاصی با همدیگه حرف میزدیم و درد دل میکردیم و یا با هم فیلم میدیدیم یا با هم بیرون میرفتیم. با خیاطی، سفارش نقاشی چهره، گیتار زدن و کتاب خوندن و آشپذی وقتمو پر میکردم.
الان چند وقته که عقد کردم.
خانواده همسرم پر جمعیتن. من جمع و شلوغی رو دوست دارم ولی بعد از بودن تو جمع، بعد از سر و صدا نیاز به تنهایی و سکوت دارم.
اما اونا حتی نمیذارن نیم ساعت در روز تنها باشم.
میرم تو اتاق که ده دیقه تنها باشم. یا خواهرشوهرم یا مادرشوهرم میاد و میگه اومدم پیشت تنها نباشی. تنها نمون و شروع میکنن باهام حرف زدن.
واقعا احساس میکنم شکنجه ی روحی میشم هیچ حریم خصوصی ندارم. نمیتونم حتی نیم ساعت در روز واسه خودم تنها باشم یا نیم ساعت تو سکوت باشم. روم نمیشه بهشون بگم میخوام یه تایمی رو در روز تنها باشم و لطفا یه تایمی رو منو تنها بذارید. مغزم از این همه شلوغی و این همه آدم و تجزیه تحلیل حرفا و کاراشون و توجه بهشون خسته ست.
از طرفی هم خونه ی مادر پدرم یه شهر دیگه ست و برای دیدنه شوهرم مجبورم حداقل نصفه تایمو خونه اونا برم.