حالم بده خیلی بد
حالم از خودم و مظلومیتم بهم میخوره
من وقتی ۵ساله بودم مامانم سرطان داشت و مجبور بود بره مرکز استانمون واسه شیمی درمانی و پرتو درمانی
منو میذاشت خونه خالم و این شوهر خاله عوضیم هروقت منو تنها گیر میاورد میومد دستمالیم میکرد و میگفت اونجاشو لیس بزنم و من اصلا نمیفهمیدم چی به چیه
بعدشم کتکم میزد و تهدیدم میکرد که اگه به کسی بگم مامانمو میکشه و منم بچه بودم و خیلی میترسیدم
بخاطر اون لعنتی شب ادراری گرفته بودم ولی مامانم ربطش میداد که بخاطر اینکه ازم دور میشه من اینجوری شدم
تقریبا سه سال بعدش شوهرخاله عوضیم تصادف کرد و مرد
ولی حال من خوب نمیشه حتی الانم روم نمیشه به هیچکس بگم همش احساس گناه دارم با اینکه میدونم من فقط یه قربانی بودم ولی بازم از خودم بدم میاد
الان دوساله دارم میرم تراپی ولی هیچی برام فرقی نکرده هنوزم حالم خیلی بده