تمام بارداریم التماس شوهرم میکردم که برام شیر محلی بخر ولی نخرید هی یادش میرفت و ...اهمیت نمیداد
امروز مامانش موز آورد گفت کاش شیرموز بخوریم فوری رفت شیر خرید 😭
تمام بهار گفتم کاش میوه بهاری بخریم میگفت فعلا پول ندارم یهو دیدم دیروز برام خریده کلی خوشحال و شرمنده شدم
بعد فهمیدم برا مادرش اینا ست که میخان بیان خونمون
خیلی دلم گرفته و بغض دارم چون من تمام زندگیمو فداش کردم ویه لقمه غذا از گلوم پایین نمیره بی اونولی اون اصلا نمیبینتم
اشکام دست خودم نیست