این درد بی موقع برام خیلی غریب بود .... نمی دونستم چیه ... خیلی بی تابی می کردم ...
از اقبال من , گلین خانم هم اونجا بود و فورا اوضاع رو تو دستش گرفت و طبق عادتش شروع کرد به دستور دادن و منو برد به اتاقم و توی رختواب خوابوند ...
اون موقع ها , هر کس دستش به دهنش می رسید ختم انعام رو از صبح می گرفت ... ظهر نهار می خوردن و پذیرایی می شدن و بعد از ظهر هم یک عاشورا می خوندن و می رفتند …
حالا دعا به هم خورده بود و همه اومده بودن توی حیاط ولی هیچکس جایی نمی رفت چون نهار دعوت داشت ...
حالا حالیم شد که می خواد چه اتفاقی بیفته , بیشتر ترسیدم و خیلی دلم برای خودم می سوخت ... از کسی که ازش متنفر بودم بچه ای میومد که مال اون بود و تازه احساس می کردم این بچه رو نمی خوام ...
راستش خیلی بد بود .. بیشتر از دردی که می کشیدم , از خودم بدم میومد ... دلم می خواست بمیرم و اون بچه به دنیا نیاد ...
خانم ( قرآن خون ) اومد بلای سرم و گفت : خدا کمکت کنه دخترم ... الان دعات مستجاب میشه , هر دعایی بکنی … منم التماس دعا دارم ....
خواستم دعا کنم بمیرم و از این زندگی راحت بشم ولی خیلی زود با خودم گفتم چرا من بمیرم ؟ الهی حاجی بمیره که من از دستش راحت شم …. و تنها دعایی که کردم همین بود .
خیلی سخت و با درد زیاد دختری به دنیا اوردم سفید و کوچولو و ظریف ...
اینا اون چیزایی بود که دور و وری ها می گفتن ...
من که چشممو بسته بودم و دلم نمی خواست باز کنم ….
دلم نمی خواست بچه داشته باشم ... بی حال و بی رمق سرمو به متکا فرو می کردم و اشک هام می ریخت …. خبر به دنیا اومدن بچه دوباره مهمون ها رو از سرسرا کشید بیرون ... عزت برای حفظ آبروش هر کاری از دستش بر میومد کرد تا کسی پشت سرش لُغُز نخونه ... همین طور که اون مجبور شده بود تمام روز رو برای من و سلامتی بچه ام دعا کنه … و حالا مُشتُلق بده ..
اون روز عزت کلی پول خرج کرد تا به چشم بقیه زنی خیرخواه و انسان به نظر بیاد … موفق هم شد ... چون همه تحسینش می کردن ولی خدا می دونه پشت سرش چی می گفتن …
چیزی که اون هیچ وقت فکر نمی کرد , برای زاییدن من اینقدر توی خونه برو و بیا باشه ...
بقیه هم همین طور ... به جز شوکت و خاتون که از ته دل خوشحال بودن ...
موقع ناهار شد و همه رفتن …