۳ روز دوتایی با داداشم رفتن مسافرت با اقوام و دوستاشون
مامانم از وقتی اومد فقط غر زد زد زد بابام فرستادیم طبقه بالا رفت بالا باز داد داد بابام زد شیشه رو شکوند بازم ایقدر غر زد گفت گفت تا رفت پایین
خسته شدم
میگه فلانی رفته سرکار من تو حسودی نزاشتی برگ
فلانی خودش انداخته بیرون تو نگاش کردی بابامم میگه اگه نگاه بود سرکارم ۱۰۰۰ تا هست نگاه میکردم
بعد میچسبه به عمه هام و زندگی اونا میشه عذاب ما
دوتا داداش دارم شیشه جمع کردم شام دادمشون گقتم به مامانم
گفتم فش عروسارو میخوری آخرش بیان بگن پسرت فلانه بهانه منم حق میدم به عروست
دلم برا بابامم میسوزه میگفت یه روز خوش ندارم همش دعوا و بحث💔