مثلا تا ی چیز تعارف میکردن از من جلوتر مادرم میگفت نه این نمیخوره
تا بچه یکی رو بغل میکردم زود بابام میگفت بزار زمین
اصلا واسه مادرم لباس خوب بخره واسم معنی نداشت
اصلا واسش مهم نبود حموم ببره قبل مهمونی
مثلا اگه امروز مهمونی بودیم شش روز پیش حموم کرده بود منو
اصلا اینکه بگه این لباس و نپوش یا ست کنه مهم نبود واسش
تا ی چیز تو مهمونی تو گوشش میگفتم جلو مردم با صدای بلند جواب میداد بهم
و هزارتا اینجور دلایل ک الان با دوتا بچه واقعا کابوووسه واسم