خیلی دلم شکستخ،انقدر گریه کردم که نفسم داره بند میاد،از صبح تا حالا تو خونه تنهام،بلند شدم با کلی عشق شام پختم،ولی شوهرم هنوز نیومده خونه ی مامانشه،زنگ بهش زدم با سردی جواب داد،میترسم،از تنهاییم میترسم،۲ساله بساط زندگیم همینه،هیچکسو ندارم ب جز ی پدرمادر میترسم اگه اونام نباشن چیکار کنم بی کس و کار،خواهر برادر ندارم،شوهرمم که ایننطوری...
عزیزم میگی ۲ ساله اینجوره؟حوب شاید نمیخوادت
چشه
چی بگم ی صلوات برای شادی دلت میفرستیم دلت آرووم بگیره
هرجا می‌ره تو هم باهاش برو تنها اصلا نفرستش خونه مادر شوهر .
الهی منم تنهام
از تنهایی میترسم بچه دارم متاهلم
ولی حس تنهایی کشت منوووو
توکل بر خدا کن سعی کن رابطه رو حفظ کنی
تو خدا رو داری و خودت
پدر و مادرت رو داری اینا کم نیس
در نهایت هر کدوم از ما خدا رو داریم و خودمون رو
توکل کن بر خدا
خب چرا نمیاد مرضش چیه که اصلا نمیاد خونه
تو هم برو پیش مادرش
رفته خونه مادرش سر بزنه؟؟ یا شامم می مونه،،دعواتون شده یا همیشه سرده
خوب چرا دلیل کاراشو نگفتی عزیز
تعریف کن تو مقصری یا اون
ترس از ترک شدن داری بیشتر
گریه نکن شامتو بخور جمع کن بشور
هر وقت شوهرت اومد با ملایمت بگو ک امروز چقد با شوق و عشق برات شام درست کردم ولی تنها بودم بهم نچسبید بدون تو
بگو دوست دارم کنار هم باشیم نه جدا
😐وایی جر خب چرا باهاش نرفتی
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
