ادامه داستان به زبان مریم :
با دل پر خون به خونه پدرم برگشتم. برای تحمل درد این عشق به درس و کتاب پناه بردم . تحصیل کردم و به عنوان معلم استخدام شدم . مدتی بعد دوست پدرم که سرهنگ بود به خواستگاری من اومد.
سرهنگ در زیبایی و اخلاق و شخصیت والا هیچ کم نداشت و حتی از پدرم هم ثروتمند تر بود . برای دختر من هم پدری کرد و برای اون هم چیزی کم نزاشت .
من به واسطه احترامی که سرهنگ به من می زاشت کنار اون زندکی خوبی داشتم و متقابلا برای اون خانمی کردم .
اما داغ عشق علی در دلم همچنان شعله می کشید . صبح ها با تصور اینکه علی قراره به خونه بیاد غذا می پختم . در ذهنم برلی علی ارایش می کردم و لباس زیبا می پوشیدم اما در نقطه ای از زندگی به جنون رسیدم . زندگی ما خوب بود ولی من از همسرم جدایی و طلاق خواستم . اون هم در حالی که پسرمون ۵ سالش بود .
سرهنگ علتش رو خواست و من بدون هیچ ترسی تمام ماجرا رو براش تعریف کردم .
در پایان داستان من ، سرهنگ فقط گفت باشه . ولی بدون تو همیشه دوست و رفیق من هستی هر وقت به کمک نیاز داشتی بگو .