اوایل هر راهی زدم که درست بشه حتی سراغ دعا نویس که اعتقاد ندارم هم رفتم بعد زدم تو خط دعا و قرآن و نماز
بعد رفتم روانپزشک بارها بستری شدم مریض شدم سخت چون هر کاری داشتم انجام میدادم نه میدونستم میخوام رها بشم یا باز داشته باشمش
این جدال بین مغز و قلب داشت منو از پا در میآورد
داشتم آب میشدم وقتی به خودم میومدم میدیدم کل رو تختی و بالشتم خیس اشکه
ساعت ها بی وقفه زار میزدم که از حال میرفتم
دردی که من کشیدم با هیچ دردی قابل قیاس نیست
گفتنش فقط داغ دلمو تازه میکنه
الان بی حس شدم اما به اون قرآن هر لحظه جلو چشمامه
شدم یک آدمی که یک عکس قاب کردن جلو چشمام نمیدونم هدفم از زل زدن به این تصویر ذهنی چیه