دعوای حسابی شوهر من پو رن هم میدید ولی من زیادی جدی نبودم یه تذکر میدادم رد میشدم اینم گوش نمیداد بعضا پنهونی نگاه میکرد خودمم بدجور حساس حتی به موسیقی
بعد دیدم رفته رفته بدجور رو اعتقاداتش تاثیر میذاره یه اتفاقی هم افتاد بدجور باهاش برخورد کردم دید افسرده شدم اونقدر گریه کردم گفتم از چشم افتادی دیگه نمیتونم قبولت کنم اعتماد ندارم دید داره دیگه از دستم میده آخه یه جوری شده بود شوهرم فکر میکرد هر کار کنه من باهاش هستم الانم البته علاقم مثل قبلنا نیست اعتمادمم صدرصد نیست