همیشه با خانواده میشینیم از اون دوران کودکی و بدبختیامون میگم بخاطر بی مسئولیتی پدرم اما این موضوع رو ب هیچ احدی تا ب حال نگفتم
ی بار رفتم مدرسه از شدت گرسنگی داشتم میمیردم کلاس سوم ابتدایی بودم
چشمم همش ب دست بچه ها بود یکی از همکلاسیام تو حیاط داشت کاکاو باز میکرد از دستش افتاد دیگه برش نداشت من همش چشم بهش بود بعد یکی دو دیقه رفتم ورش دارم بخورم دیدم رد زیر کفش روشه
اما برام مهم نبود و خوردمش🙂