همه اینا گذشت تا اینکه چند وقت پیش مامانمینا اومدن خونه مون واسه شام
بعدش من سرما خوردم البته که همسرم همش در واحد رو باز میذاشت و منم می گفتم سردمه ببند ولی نمی بست
بعد از من همسرم مریض شد و بعد هم بچه مون
ولی چون بچه یه مقدار تب داشت یه شب بستری شد بیمارستان هر چند که نیازی نبود ظاهرا"
اون شب بدترین شب زندگیم بود جگر گوشم مریض بود
مادر همسرم همون شب اومد بیمارستان منم بچه بغل در حال گریه بودم
برگشته می گه واسه چی مهمون دعوت می کنی واسه شام
مهمون باید ده دقیقه بشینه بره
اینارو با لحم بدی می گفت منم شدت گریه م بیشتر شد ولی ریختم تو خودم
همسرمم می گه خانواده ت مارو مریض کردن