2777
2789

من بارداری سختی داشتم و استراحت مطلق بودن

البته تو عمل مطلق نبودم چون خودم کارامو می کردم ولی خوب استراحتم بیشتر بود

تو این دوران خیلیا بهم ثابت شدن و خیلیا از دایره افراد مهم زندگیم خارج شدن

خانواده همسرم با ما همسایه هستن

مادرش هر روز میومد پیشم تا شب ساعت ۱۲-۱ می موند تا همسرم بیاد نه اینکه فکر کنید میومد کارامو می کرد نه اصلا" میومد یه سره غیبت می کرد میوه می‌خورد چایی می‌خورد و می رفت البته وظیفه ای هم نداشت ولی من تنهایی و آرامش رو به هر چیزی ترجیح میدادم

مامان خودمم هفته ای یکبار غذا درست می کرد و می‌آورد واسم چند ساعت می شست و میرفت

من حسابی افسرده شده بودم

تا اینکه کیسه آبم پاره شد و بچه مون سه چهار هفته زودتر به دنیا اومد

خدایا شکرت...

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



دلبندم چند روزی دستگاه بود و اومد

دوباره همون روزا تکرار شد همسرم دیروقت از سرکار میومد مامانش هر روز میومد تا دیر وقت می موند اینجا 

بچه که خواب بود انقدر باهاش ور میرفت بیدار می شد

منم خونریزیم زیاد بود عصبی و بی حوصله بودم

ولی درک نداشت

یه بار گفت تو بخواب من بچه رو نگه میدارم انقدر بالا سرم واسه بچه با صدای بلند شعر خووند که سر درد گرفتم

خدایا شکرت...

همه اینا گذشت تا اینکه چند وقت پیش مامانمینا اومدن خونه مون واسه شام

بعدش من سرما خوردم البته که همسرم همش در واحد رو باز میذاشت و منم می گفتم سردمه ببند ولی نمی بست

بعد از من همسرم مریض شد و بعد هم بچه مون

ولی چون بچه یه مقدار تب داشت یه شب بستری شد بیمارستان هر چند که نیازی نبود ظاهرا"

اون شب بدترین شب زندگیم بود جگر گوشم مریض بود

مادر همسرم همون شب اومد بیمارستان منم بچه بغل در حال گریه بودم

برگشته می گه واسه چی مهمون دعوت می کنی واسه شام

مهمون باید ده دقیقه بشینه بره

اینارو با لحم بدی می گفت منم شدت گریه م بیشتر شد ولی ریختم تو خودم

همسرمم می گه خانواده ت مارو مریض کردن

خدایا شکرت...

امروز می‌خواستیم بریم دکتر مامانش می گه منم میام

منم با همسرم دعوا که خودتون برید من نمیام باهاتون

اونم داد و هوار آخرشم خودمون رفتیم

ولی تو ماشین چون در ماشین رو محکم بستم

همسرم جوری زد تو گوشم که سرم خورد به شیشه

دیگه اشکام بند نمیومد

خدایا شکرت...
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز