من بچه سوم خانواده بودم ،همون بچه ناخواسته ای که به قول مامانم ،پدرم هرکاری از دستش اومده کرده که من سقط بشم و نشدم متاسفانه
اینا رو فقط میگم که یکم خالی شم
خاطرات بچگیم مثل یه کابوسن برام .یا اصلا نباید به اون دوران فکر کنم یا اینکه با فکر کردن به هر ثانیه باید مثل الان بشینم یه گوشه و اشک بریزم .الان یه تاپیک دیدم که منو پرت کرد تو دوران بچگی خودم .
من بچه که بودم چشمام افتادگی پلک داشت ،مدل چشمام جوریه که پف داره
از همون بچگی بهم میگفتن تو کوری ،هم خواهرام ،هم بابام
منم خیلی ساکت و اروم بودم،بخدا حتی جرات نداشتم بگم چرا به من میگین کور ؟فقط میرفتم یه گوشه و گریه میکردم اون موقع ۷ سالم بود .انقد که به من میگفتن کوری دیگه انگار خودم باور کرده بودم ،نه اینکه باور کرده باشم کورم ،باور کردم که چقدر زشتم .دو تا خواهرم از من بزرگتر بودن و زود تر رفته بودن مدرسه یکیشون ۶ سال و اونیکی دو سال از من بزرگتر بود .
من وقتی کلاس اول بودم ،دوست داشتم اتفاقایی که تو مدرسه میوفته رو بیام تعریف کنم ،تا میومدم به مامانم بگم چیشده همشون حمله میکردن که دهنتو ببند و حرف نزن و خفه شو ...شاید درک نکنید ولی من اون موقع خیییییلی دلم میشکست ،به مامانم میگفتم چرا منو دوست ندارین؟
خانواده من با رفتاراشون از خود ۶،۷ سالگی توی اون خونه حس اضافی بودن ،زشت بودن و....بهم دادن
همیشه از خواهرام تعریف میکردن به جز من .
من رفتم کلاس دوم ،مدرسه من از مدرسه خواهرام جدا بود،صبح که پدرم میخواست مارو برسونه مدرسه منو وسط راه پیاده میکرد میگفت تو خودت برو ،تو رو برسونم خواهرات دیرشون میشه .با اینکه من از همشون کوچیک تر بودم .من هیچی نمیگفتم پیاده میشدم و تا خود مدرسه گریه میکردم .
هرچی بزرگتر میشدم بیشتر میفهمیدم که فقط من تو این خونه اضافی ام .فقط من زشت بودم .
به خدای بزرگ قسم من تو مدرسه همیشه شاگرد اول یا دوم میشدم ،انقدددددد بهم گفتن تو کودنی،تو بی استعدادی خودم باور کردم .انقدر گفتن خواهرات باهوشن ،اونا زرنگن .
هیچ وقت یادم نمیره مامان و بابام پیش هم نشسته بودن دوم دبیرستان بودم اون موقع بهم گفتن تو کودنی فکر نمیکنم بتونی کنکور قبول بشی .من خیییییلی با حرفاشون دلم شکسته .
اینارو گفتم یکم سبک شم و اینکه من تو مدرسه همیشه شاگرد اول و دوم بودم .تو همه ی مسابقه ها از ورزش و نهج البلاغه و قران و بستکتبال و هرچیزی که شما فکرشو بکنید شرکت کردم و لوح تقدیر گرفتم .کنکور دادم و رتبه ۴۰۰۰ اوردم و دانشگاه مهندسی مواد خودم ،ولی من هیچ وقت اون تحقیرا و حرفا رو یادم نمیره .من اتفاقات بچگیم برام شدن مثل کابوسی که هیچ وقت یادم نمیره .با اینکه ۲۷ سالمه و ازدواج کردم ولی هنوزم فکر میکنم من زشتم و فکر میکنم کودن و بی استعدادم .چون سالیان سال خانواده م دائم اینارو بهم گفتن .
بعضی وقتا فکر میکنم که خدایا من چجوری دلم بیاد به یه دختر ۷ ساله بگم زشتی بگم کودنی .من ۲۷ سالمه ولی هنوزم کسی دلمو بشکنه یا حرف زور بهم بگه فقط گریه میکنم .چون از بچگی در جواب همه تحقیرا فقط ساکت بودم و اشک ریختم💔
ببخشید طولانی شد