2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 30404 بازدید | 1039 پست
#پارت_۹۰۷یک خانهٔ روستایی، کمی دور از دریا، اما ساکت و خلوت، تمیز و محلی، کنار یک رودخانه.قدیمی بود، ...

#پارت_۹۱۰

روزهای خوب هم می‌آیند؛ این را طوبی‌خانم می‌گفت.

روزهای خوب بعد از سختی‌ها، زیادی دلنشین می‌شود، زیادی حس مطلوبی دارد، اینکه دست در بازوی یار بیندازی و بی‌دغدغه در یک خیابان قدم بزنی، بی‌ترس، بی‌اضطراب،

بروی بیرون، لباس بخری، پای دستگاه بستنی‌فروشی بایستی و یک بستنی قیفی دست بگیری و بخندی و با لذت سردی‌اش را میان دهانت مزه‌مزه کنی،

دربرابر چشمان متعجب یا لبخندهایی مهربان که قدر عشق را می‌فهمند که هرجا و بین هرکسی که جرقه‌ای ببینند لبخند مهر بر لب می‌آورند و آدم‌هایی که با زبان محلی قربان‌صدقهٔ لبخندت، تشکرت می‌روند، بی‌دلیل یا بادلیل.

آدم‌های شیرین‌زبانی که مهر می‌بارد از زبانشان.

مردم شمال را من زیاد ندیده بودم، اما روزهایم به عشق بیرون رفتن، خریدهای کوچک و شنیدن آن کلمات تند و پشت‌سرهم که نصفشان با محبت عجین بود.

شاید هم آن کولهٔ روی دوش و آن لوله‌هایی که برای تنفس بود بیشتر دلشان را مهربان می‌کرد.  

_ یک‌ونیم کیلو گوشت گرفتی همه‌ش؟

خندید و من خجالت‌زده به چند نفری که کنارمان ایستاده و متعجب یا با لبخند نگاهشان را کنجکاوانه پی ادامهٔ ماجرا دوخته بودند به ما را نادیده گرفتم.

_ مگه پرواربندیه؟ تو کل عمرم تو سه هفته این‌قدر چاق نشدم.

از جیبش پول درآورد و خیلی آرام دور سرم چرخاند، کارهایش خنده‌دار بود و دلبر.  

_ انتظار بیشتر داشتم، ولی بازم خوبه.

پسرک خندان به دستش نگاه کرد، هم پول ترازویش را داد و هم آنکه دور سرم چرخاند.  

پیاده‌روی هرروزه و گشت‌وگذار داخل روستا و شهر، از ما انگاری چهره‌ای آشنا ساخته بود،

چراکه سلام‌علیک‌ها رنگ پیدا می‌کرد و این خوب و بود و بد، زیرا بعد از این دلتنگی هم برای این روزها بود.#پارت_۹۱۱

دلم آنقدر تنگ بود که گاهی برای عکس‌هایشان که می‌فرستادند گریه می‌کردم، عکس‌هایی از نمای جدید خانه.

حتی فیلم گرفتند و فرستادند و معلوم بود غیرمستقیم می‌خواهند عادتم دهند به خانهٔ جدید...

_ بدین گوشی رو... حاج‌بابا می‌خوان بیان؟

خداحافظی کرد.  

_  هفتهٔ بعد میان. چه خبره؟!  

_ چرا ندادی من حرف بزنم؟  

_ چون دوست نداشتم.

به آشپزخانه رفت و من هم پی‌اش. جوجه‌اردک!

بغض کردم. خیلی جدی گفت.

_ یعنی چی؟ مگه کم می‌اومد ازتون؟ اصلاً خودم زنگ می‌زنم.

یادم افتاد گوشی‌ام خاموش است.

رمز گوشی او را بلد بودم، اما رفتارش به دلم بد آمد.  

_ چرا اینجوری می‌کنی؟ یه گوشی بود... دلم تنگ شده.

انگار نشنیده باشد.  

_ اون یکی مرغم بده یه‌دفعه خورد کنم همه‌شو، هی هر سری واینستم اینجا.

_ نمی‌دم، خودت بردار.

نمی‌دانم بغض بود یا نفسم تنگ شد از آن حس بد، اما به اکسیژنم نیاز داشتم، از سنگینی ریه‌ام می‌فهمیدم.  

داخل اتاق خوابمان بود. سعی کردم به آمدنشان فکر کنم، این هفته هم تمام می‌شد بالاخره.

_ شوخی کردم، یاسی! حاجی‌و صدا کردن، گفت زنگ می‌زنم دوباره.#پارت_۹۱۲
دل‌نازک شده‌ام. نم اشک دیدم را تار کرد.

سُند اکسیژن را درون بینی‌ام گذاشتم.

_ شوخی‌خرکی بود؟ یهو دنده عوض می‌کنی؟  

از پشت‌سر بغلم کرد. زیادی حساس شده بودم.

این‌مدت زیادی نازم را کشیده بود و حالا...

_ ببخشید، گفتم یه‌کم سربه‌سرت بذارم. گریه نکن یاسی.‌

_ خب گریه می‌ندازی. قلب آدم‌و ترک‌ترک می‌کنی، اخم می‌کنی... انگار از بلندی یهو پرت کنی پایین...

_ خودم اون پایین وایسادم تا بگیرمت بشم ناجی، برم تو این دلت...

دستش از یقهٔ تیشرتم داخل شد و تماسش با پوست تن و سینه‌ام بعد از مدت‌ها هم قلقلکم می‌داد و حسی در‌هم آمیخته برای کسب لذت...

کنار گوشم را بوسید و...

_ من یه پسربچهٔ شیطونم که آدم نمی‌شه...  

نفسم حبس شد از گردش دستانش روی سینه‌ام. عقب کشید، خیلی سریع...

_ اذیت شدی...

من را از خودش محروم می‌کرد!

چندمین بار در این یک هفته بود آنهم وقتی که واقعاً حس می‌کردم حالم خوب است.

_ نشدم، دیروزم نشدم، دو شب پیشم نشدم، ولی انگار تو اذیت می‌شی.

نگاه‌های پر از عذاب‌وجدان و سکوت‌های پی‌درپی‌اش، گویی خجالت می‌کشید.  

کپسول کوچک اکسیژن را دست گرفتم.

پرده‌ها که کشیده شد اتاق تاریک‌تر به‌نظر می‌رسید با آن ابر و باران بیرون.

خانه وسط حیاط پردرخت دید نداشت، ولی پرده‌های افتاده آرامبخش بود.

#پارت_۹۱۰روزهای خوب هم می‌آیند؛ این را طوبی‌خانم می‌گفت.روزهای خوب بعد از سختی‌ها، زیادی دلنشین می‌ش ...

#پارت_۹۱۳

_ من برم سراغ مرغا...

خودش را به آن راه زد که منظورم را نمی‌فهمد.

_ چرا سراغ من نمیای؟ چند ماهه که رابطه نداشتیم؟  

چشمانش از تعجب گرد شد و ابروهایش بالا پرید.

پیش‌قدم نمی‌شدم، این مرد تا هزار سال هم خودش را نگه‌ می‌داشت.  

_ من‌و وسوسه نکن، یاسی! برات خوب نیست هیجان و...

_ امتحان کنیم...
_ نه!

از اتاق بیرون رفت.

یک نه قاطع و می‌دانستم می‌ترسد از تغییر نفس‌هایم، از کوچکترین تغییری در رفتارم، رنگ صورتم.

گویا او بیشتر از من وحشت‌زده بود. نیمه‌شب‌ها که بیدار می‌شدم بلافاصله چشم باز می‌کرد.

گاهی دلیل بیداری‌هایم او بود، وسواسی که در چک کردن کپسول‌ها داشت یا خیره شدن و گوش کردن به صدای تنفسم.  

صدای کوبیده شدن محکم ساتور روی تخته می‌آمد.

کوله‌ را روی دوشم انداختم. شاید سختش بود با این لوله‌ها...

شاید حالش بد می‌شد از سرفه‌هایم...

_ می‌خوای اینا رو دربیارم؟ نیازی هم نیست، کوتاه‌مدت نباشن.

حرفم همزمان شد با فرود آمدن ساتور روی مرغ بخت‌برگشته.‌

آنچنان محکم که تکه‌های مرغ پخش و تختهٔ چوبی دونیم شد.

با تمام توان ضربه زده بود.#پارت_۹۱۴



_ یه‌چیز تنت کن. پتو بردار برو تو آلاچیق، هوا خوبه برات.  


در آن خنکی هوا تیشرت سبزرنگش خیس عرق بود. نگاهش را دزدید. 


_ سردمه. 

یک نگاه کوتاه کرد، کلافه دور خودش می‌چرخید. 


_ یه لباس گرم بپوش، خریدیم که... 


دست‌هایش را روی لبهٔ ظرفشویی گذاشت. 


می‌فهمیدم با خودش و امیال مردانه‌اش می‌جنگد.  


_ من خوبم، خیلی بهترم، محراب! اونقدر که واقعاً می‌خوامت... 


دست‌هایم را از پشت، دور کمرش پیچیده و سر روی کمرش گذاشتم.  


_ تنهام بذار، یاسی! داری اذیتم می‌کنی. حاجی‌اینا برای شام اینجان... باید مرغا رو خورد کنم یه دوش بگیرم. 


نفهمیدم باید برای آمدن حاج‌بابا و بقیه ذوق کنم یا برای پس زده شدن گریه.


تا وقتی زنگ در خانه زده شد، یعنی آخرهای شب، سعی کردم هر جا او هست من نباشم. 


کلافه شد، اما خودش می‌خواست، اذیت می‌شد.  


صدای داد و فریاد و جیغ‌های از سر ذوق بچه‌ها می‌آمد و من استرس جوی آب کنار خانه را داشتم که نبینند و بچه‌ها داخلش بیفتند. 


هرچند شنیدم که محراب اخطار داده بود. 


حیاط خیس از باران و رطوبتی خنک. 


در را که زد من آنقدر هیجان داشتم که به نفس‌نفس افتادم. 


میان اخطارهای محراب برای ندویدن، نفهمیدم کی حاج‌بابا را بغل کرده و تا جا داشت گریستم، بچه‌ها را و خواهران محراب. 


آخرش با اخم و دعوا جدایم کرد، چراکه سرفه‌ها زیاد شد.  


یک ساعت بعد روی تخت داخل حیاط نشسته و با لذت به رفت‌وآمد بچه‌ها و جیغ و ‌دادهایشان نگاه می‌کردم، کنار حاج‌اکبر که چای می‌خورد.#پارت_۹۱۵


یک ساعت بعد روی تخت داخل حیاط نشسته و با لذت به رفت‌وآمد بچه‌ها و جیغ و ‌دادهایشان نگاه می‌کردم، کنار حاج‌اکبر که چای می‌خورد. 


امین نیامده بود، چون مرخصی نداشت. 


_ دلم چقدر تنگ بود!  


_ آدما تا وقتی از هم گرفته نشن نمی‌فهمن چقدر رشتهٔ الفت بینشونه، بابا. 


چند ماه گذشت، همه‌مون پوست انداختیم از دوری. 


ماسک را کنار گذاشتم، سر روی پایش. 


تسبیح شاه‌مقصودش را هم گرفتم. 


چیزی فراتر از دلتنگی بود، انگاری نیمی از وجودت خالی مانده باشد. 


_ خاله! بشینم اینجا؟ 


محراب کوچک که حالا قدش بلند شده بود. پسرها انگاری یکهو قد می‌کشند، بزرگ می‌شوند، آقا و مردانه‌تر. 


نشست و چقدر شبیه مادرش داشت می‌شد، همان چشم‌های درشت، همان بینی و چانه، اما می‌شد ته‌چهرهٔ سرهنگ را هم درون صورتش دید، 


حالت صورتش و نگاه تیز و سرد با این تفاوت که می‌شد محبت را درونشان پیدا کرد.  


_ می‌دونستی ما یه عمه داریم، خاله؟! 


سر از روی پای حاج‌بابا برداشتم.


دل کندن از دست پدرانه‌ای که نوازشم می‌کرد سخت بود، اما ته حرف‌های محراب را پیش‌بینی کردن سخت‌‌تر. 


_ بعداً فهمیدم، خاله‌جان! چیزی شده؟ 


نگاهش از حاج‌اکبر به من و به ورودی خانه کشیده شد.

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

#پارت_۹۱۳_ من برم سراغ مرغا...خودش را به آن راه زد که منظورم را نمی‌فهمد._ چرا سراغ من نمیای؟ چند ما ...

#پارت_۹۱۶

_ می‌گم همه می‌گن عمهٔ خوبیه. عکساش‌و دیدی؟  

نمی‌دانستم چه باید بگویم، محراب اطلاعاتی به من نداده بود.

_ راستش نه. بیا پیشم ببینمت، اونقدر دور نشین.

ازخداخواسته کنارم نشست.

دوستش داشتم، خیلی‌وقت بود آن برق کینه را در چشمان کودکانه‌اش نمی‌دیدم.

_ من بابام‌و یادمه، با من خیلی خوب بود، با سارام خوب بود، ولی مامانم‌و یه‌وقتایی می‌زد، ولی ما رو پارک می‌برد، رستوران، حتی من‌و یه بار دیزنی‌لند برد... اینا رو خوب یادمه... یعنی عمه مثل اونه؟  

موهای زبر خرمایی‌رنگش که حالا فرهای ریزی داشت بین انگشتانم لغزید. حق داشت بترسد.

_ باباجانم، بی‌پرس‌وجو که قرار نیست بسپاریمتون. فعلاً پیش خودمونی، پسرم. برگردیم تهران کارای مدرسه رو می‌کنیم بری.

حاج‌بابا شکلاتی از جیبش به او داد.

بچه‌ها همیشه محتاج خاطرات خوبند، آدم‌هایی خوب در گذشته، اینها می‌شوند ذخیرهٔ عمرشان.

_ باباحاجی، خاله هم بگه بهتره.

سارا جیغ‌زنان از دست طاها فرار می‌کرد، پسرک یک حشره پیدا و پی سارا کرده بود.

_ یاسی، بابا! حرف تو برای بچه سنده، چی فکر می‌کنی؟

بچه‌ها انگار عمو هم داشتند، اینکه عمه‌شان پا پیش گذاشته بود یعنی برایش مهم بودند.

_ من هنوز نمی‌دونم، آقاجون. محراب چیزی به من نگفته، اما مثل اینکه عمه‌خانم قراره یه‌مدت بسپارتشون به شما و محراب.

بچه پی اطمینان می‌گشت. سخت بود این‌همه تغییر در زندگی، هر بار شرایطی متفاوت.#پارت_۹۱۷


بوی کباب و زغال از حیاط پشتی می‌آمد.


بچه‌ها راهشان را کج کردند پشت خانه، اما محراب تکیه داده به من نشست. 


_ من می‌خوام بگم به عمه‌م که نمیام. شما من‌و قبول می‌کنین؟ پسرتون بشم؟ 


حاج‌بابا بلند شد. 


_ بیا بریم حیاط پشتی کبابا رو نخورن، سرمون بی‌کلاه بمونه.  


نگاه مصرانهٔ محراب برای پاسخ به سؤالش برای سن او زیاد نبود؟ 


_ اگر تصمیم بگیرن که بذارنت پیش من، من یه خالهٔ خیلی خوشحال می‌شم که یه پسر خیلی باحال خدا بهش داده، ولی من تصمیم‌گیرنده نیستم. 


لبش به لبخندی مردانه کش آمد، صبور و چقدر من را یاد لبخندهای امین می‌انداخت و نگاه‌های حاج‌بابا. 


_ همینم خوبه، خاله! من برم با باباحاجی. 

............... 


_ محل نمی‌ذاری، یاسی‌خانم! ولی ما به‌ فکرتیم به مولا. 


سینی جوجه‌کباب را جلویم گذاشت و نشست.  


_ اولین سیخای کباب فقط مخصوص خودت. 


دلم بغض داشت. یک تکه از گوشت را کند و سمت دهانم آورد.  


_ این همون مرغاست که من‌و به‌خاطرش ول کردین؟ نمی‌خوام.  


خندید و من به بهانهٔ صدای بچه‌ها مثلاً گشتم پی آنها، ولی خودم که می‌دانم عاشق خندیدن محجوبانه‌اش هستم.  


_ بیا حالا بخور، وقت برای اون کارا زیاده... پدر صاب‌بچه رو درآوردی تو امروز اونقدر که ناز کردی.  


تکهٔ آبدار کباب را روی لب‌هایم فشرد.#پارت_۹۱۸


_ یادم نمی‌ره چکار... 


چپانده شدن آن تکه و طعم دوست‌داشتنی‌اش پشیمانم کرد از گلگی.  


_ چه عاشقانه! نمی‌گین آدم مجرد اینجاست؟ 


سمیه با چند سیخ دیگر آمد. یک چیز بین همه‌شان به چشم می‌آمد؛ لاغر شده بودند.


 بین حرف‌هایشان گفتند که بیماری جدید آمده و خطرناک است.  


_ عاشقانه چیه، دارم منت می‌کشم، خواهر من! 


_ منت‌کشی خوبه، ادامه بده، مزاحمت نمی‌شم. 

..................


بالاخره بعد از ساعت‌ها هیاهو سکوت به خانه برگشت. 


رختخواب کم آمد و محراب طبق توصیهٔ دوستش از همسایه گرفت. 


نزدیکترین همسایه، روبه‌رویمان، کمی آنطرف‌تر بود. 


چندباری محراب برایشان از کباب‌ها برده بود که بو می‌رود هوس نکنند و به‌جایش خانم همسایه همیشه کمی ترشی، کمی از غذای محلی یا نان محلی برایمان می‌آورد. 


_ یه‌کم اونورتر برو منم جا بشم. 


خودش را داخل تشک من جا کرد. کمی آن‌طرف‌تر سمیه بود و فاطیما و طلا.  


_ شما برو پیش حاج‌بابا.  


ماسک را روی صورتم برگرداند.  


_ کولی‌بازی درنیار. تو یه گُله جا می‌خوای که روی بازوی آقاتون جا هست.  


_ هی! من بیدارم، کارای بدبد نکنینا... 


خنده‌ام گرفت از شیطنت سمیه. 


_ نه، سمیه‌خانم! نترسین. تهش همین گرفتن تشک منه. 


_ بخواب، خواهر من! حدیث داریم منقول و موثق که زن و شوهر جدا نخوابن. در ادامه می‌فرمایند شاید قهر باشن لنگشون خورد به هم آشتی کردن... یا بادی در دادن خندیدن و...

#پارت_۹۱۶_ می‌گم همه می‌گن عمهٔ خوبیه. عکساش‌و دیدی؟ نمی‌دانستم چه باید بگویم، محراب اطلاعاتی به من ...

#پارت_۹۱۹


نیشگونی از پهلویش گرفتم، اما فقط باعث بیشتر خندیدنش شد کنار گوشم. 


_ دیدی آبجی! نیشگونم گرفت، آشتی کرد. 


بین بازوهایش خوابیده بودم، با صدای شرشر باران و خنکی که از درز پنجره‌ها می‌آمد. 


این‌وقت‌ها از کابوس‌هایم خبری نبود، حتی خواب‌های شیرینی هم می‌دیدم، 


مثل چند شب پیش که خواب دیدم دو دختر زیبارو دارم؛ یکی شبیه مادربزرگش و دیگری شبیه خودم بود، با همان ماه‌گرفتگی روی شقیقه. 


دیدم که طناب‌بازی می‌کنند وسط حیاط، کنار حوض طوبی!  


روزهای خوب می‌آیند، نمی‌شود همیشه درد باشد و آسایش نه! 


روزهای بد، شاید واقعاً بد نباشد، فقط ما از روز پی روز دگر بی‌خبریم. 


خوب ما با خوب بقیه فرق دارد، مثلاً من! این‌که بچه‌ها را می‌بینم خوشحال، 


طلا با آن موهای قشنگ دو‌بافتش می‌دود پی سارای کوچک که موهایش را به‌تازگی کوتاه کرده‌اند تا راحت‌تر باشد، 


با آن سارافون آبی آسمانی یا محراب و طاها که با ماهان فوتبال بازی می‌کنند و محراب من گاهی جفت‌پا می‌پرد وسط بازی 


یا حاج‌بابایی که با صندلی عصایی‌اش می‌نشیند لب دریا و نگاهش تا آن ته می‌رود، ولی خوب می‌دانم دلش تنگ طوبی‌خانم است. 


عکسش را داخل ساعت جیبی‌اش دارد و هرازگاهی به آن خیره می‌‌شود.  


خوشی‌ها نیاز نیست خیلی پیچ‌درپیچ باشد، می‌تواند مثل لبخند سمیه باشد وقت آمدن امین با آن نیشگون‌های گاه‌به‌گاه شیطنت‌آمیزش


یا صحبت‌های آرام سمیرا با گوشی که مخاطبش حتماً آن اقای خواستگار است، چیزی که نگاه مرجان را دنبالش دارد و دخترک منتظر فرصت است که درباره‌اش حرف بزند.#پارت_۹۲۰


فراموش کرده بودم که سمیرا هم منتظر فرصتی‌ست برای یک زندگی جدید.  


_ می‌گم سمیرا مشکوک نمی‌زنه؟ 


کنار ساحل درحال قدم زدن با گوشی‌اش حرف می‌زد.  


_ دیگه تو سن سمیراخانم مشکوک زدن نیست که، شما فعلاً چشمتون به زندگی خودمون باشه که بد داری مشکوک می‌زنی، آقامحراب!


بعد از یک هفته سربه‌سر گذاشتن و اذیت کردنش دیگر می‌دانست ته حرفم به کجا می‌رسد.  


_ می‌گن خدا خر رو می‌شناخت شاخ نداد، یاسی! خوبه که مرد نیستی، وگرنه اصلاً خودداری نداشتی، جان محراب... یک هفته‌ست حشره هم می‌بینی تهش ربط می‌دی به اون روز... 


خنده‌ام را پنهان کردم. آن‌طرف‌تر سارا بغل حاجی مشغول خوردن بلالی بود که امین روی منقل کباب می‌کرد. 


_خلاصه که من راضی نیستم جور دیگه خودت‌و راحت کنی. 


_ یا خدا... اصلاً بیا بریم خونه، حالا که همه اینجان من تو رو راحت کنم، کم مونده... استغفرالله، یاسی بس کن سر جدت... سابیدی من‌و. 


کلافه دستی به ته‌ریشش کشید. سرم را روی پایش جابه‌جا کردم. کاش فردا برنمی‌گشتیم. 


_ من شما رو نسابم که زندگی مزه نداره، فقط یه شما رو دارم دیگه. 


از حرفم خوشش آمد که چشمانش برق زد. 


روی زیرانداز فقط ما بودیم، بقیه از آخرین فرصت استفاده می‌کردند. 


سمیه و بچه‌ها مشغول ساختن قلعه بودند. هوای ابری هنوز به باران ننشسته بود. 


_ این زبونت نبود می‌دادم شغالا بخورنت... تو فکرم بشه یه‌جای نقلی این اطرافم بگیرم. یه‌کم جمع‌وجور کنم. 


_ می‌گم آپارتمان‌و می‌شه بفروشین؟ اینجا می‌شه یه‌جای خوب خرید...#پارت_۹۲۱


................. 

محراب 


دهانم از حرفش باز ماند. نگفته بودم خانه را فروختم برای تعمیرات. 


چندباری گفته بود و من بی‌جواب ردش کرده بودم. 


چه کسی بین ما بود که نداند یاسی عذاب‌وجدان می‌گیرد؟  


_ آپارتمان‌و فروختم، برای سرمایهٔ کار می‌خواستم، بیمارستان بودی.


نشست و سکوت کرد. سارا با مشتی پر از صدف به سمتمان می‌دوید. 


انگار تمام حواس یاسی رفت پی سارا.  


_ اونقدرم بی‌پول نیستیم. بیمه خسارت داد، ولی خب خرجای اضافی داشتیم... 


_ خاله برا باغچه‌ و حوضت صدف جم کردم. 


اینکه سارا را در آغوش کشید و انگاری که من حرفی نزده‌ام بیشتر نشان داد ناراحت است. 


سرفه‌هایش در آن هوای مرطوب و خنک... 


_ یاسی! سرمایه‌گذاری کردم. خرج بیمارستانم بود، باید می‌فروختم. برای آیندهٔ خودمون. بعداً می‌تونیم مجوز سفره‌خونه براش بگیریم، مثل ملک حاجی کمه، حیفه همینجور بمونه. 


لبخندش لرزید وقتی نگاهم کرد؛ شاید قانع شده بود. 


_حیف خونه‌ت بود که به‌خاطر کینهٔ اژدر از من به باد رفت، خونه، بیمارستان... حیف خونهٔ حاجی بود... 


سارا به‌سمت حاج‌بابا دوید.


 فریادش همه را متوجه کرد که یاسی گریه می‌کند.  


_ دیوونه شدی؟ برای یه خونه گریه می‌کنی؟ همه‌مون سالمیم، کنار همیم. یک سال دیگه بزرگترش‌و می‌خریم، صدتا خونه و مغازه نمی‌ارزه به تن سالم.

#پارت_۹۱۹نیشگونی از پهلویش گرفتم، اما فقط باعث بیشتر خندیدنش شد کنار گوشم. _ دیدی آبجی! نیشگونم گرفت ...

#پارت_۹۲۲


روزهایی که بستری بود می‌گفتم اگر لازم باشد مغازه را می‌فروشم، 


حتی حاجی می‌‌گفت ضرورت باشد خانهٔ قدیمی را، فقط کسی از بینمان کم نشود.  


_ مرسی! جبران می‌کنم. 


ماسک اکسیژنش را گذاشت. 


آن شب را خوب به‌خاطر دارم.


لحظهٔ آخری که در را باز کرد و امین همان‌وقت من را بیرون برده بود، لحظه‌ای که اژدر موهایش را کشید. 


قبلش دیدم که به تخت نگاه کرد، آمده بود سراغ من! میان آن بلبشو و آتش. 


اینکه آخرین عکس‌های آن حیوان را دیدم، آلت تناسلی‌اش بیرون بود. 


نمی‌توانست شهوت باشد، مگر شهوت انتقام و زجر دادن یاسی. 


از یک آدم معمولی برنمی‌آمد چنین کاری. 


چاقوی داخل شقیقه‌اش همان چاقوی کوچکی بود که یاسی زیر تخت داشت. 


با قدرت زده بود، شجاعانه. تمام دستش پر از زخم بود، کبودی و خراش، حتی ناخن‌هایش... 


_ تو جبران کردی، یاسی! وقتی همون اول به احمد گفتی، نترسیدی... 


حاج‌بابا عصازنان نزدیک شد. 


نگاهش به صورت یاسی، آن لبخندی که سعی می‌کرد عادی باشد. 


_ چرا گریه می‌کنی، بابا؟!


_ هیچی، دلم تنگ می‌شه برای اینجا.  


اخلاق جالبی داشت، هیچ‌و‌قت ندیدم اگر حرفی بینمان هست بروز دهد.


حاج‌بابا پایه‌های عصا را داخل شن فروکرد و روی صندلی‌اش نشست. 


کم‌کم سرو‌کلهٔ بقیه هم پیدا شد. 


_ دلتنگی نداره، باباجان! هروقت خواستی بگو بیایم، تن سالم که هست، ماشینم هست.#پارت_۹۲۳


یاسی 

_ من خونهٔ کسی نمیام، بریم خونهٔ خودمون. 


_ من ریسک نمی‌کنم، داشتی می‌مردی اون روز. 


آخرین وسایل باقیمانده را مرتب کرد. 


یک ساعت پیش بقیه رفته بودند. گفت کمی دیرتر می‌رویم.  


_ اون روز بود. عکسای خونه رو دیدم، مطمئنم دیگه اون‌جور نمی‌شم. بریم خونهٔ حاجی... 


او راه می‌رفت و من دنبالش.  


_ شارژر رو برداشتی؟ تو اتاق‌خواب بود. برو ببین اونجاست؟ 


کلافه از گشتن‌هایش به اتاق‌خواب رفتم. 


_ حالت خوبه؟ 


از شنیدن صدایش پشت‌سرم شوکه از جا پریدم. داخل پذیرایی بود... 


_ شارژر اینجا نیست... 


دستانش دورم پیچید و لب‌هایش متوقعانه منِ شوکه را غافلگیر کرد. 


تا بدانم قرار است چه شود کمی طول کشید. 


نگاهش دلخور شد از عدم همراهی‌ام، اما نگذاشتم به زبانش بیاید.


 من حریص‌تر از او بودم برای بوسیدن و رفع دلتنگی، حتی نفس‌هایم را کنترل کردم که نکند مانع شود...


 از شدت دلتنگی برای او اشک‌هایم روان شد. 


عقب کشید. پرسش نگاهش را با پناه بردن به آغوش مردانه‌اش جواب دادم. 


دوری و دلتنگی این همه مدت کم نبود، شاید به‌اندازهٔ یک روز بیشتر ماندن و کمی خلوت کردن بی‌دغدغه...


................#پارت_۹۲۴



_خواهش می‌کنم امتحان کنیم. اگر دیدم حالم بد می‌شه نمیام، خب؟ 


کلافه فرمان را چرخاند. ذوق‌زده دستش را روی دنده فشار دادم.


 ماشین قبلی کاملاً از بین رفته بود، یک ماشین جدید.  


_ یک‌ ذره هم دیدی استرس گرفتی می‌ریم، نگی حالا بهتر می‌شم‌ها! دکتر گفت رو هم جمع می‌شه یهو یه حملهٔ اضطرابی... 


بعضی‌ها ماسک زده بودند، حس خوبی نداشت. 


هیچ‌وقت این‌همه آدم ندیده بودم که صورت پوشانده باشند. 


_ این مریضی جدیه؟  


با اخم به بیرون نگاه کرد.  


_ آره، یاسی! خیلی باید مراقب باشی، همه‌مون. سمیه و سمیرا می‌گن واقعاً داره وضع بد می‌شه.  

همینکه خانهٔ سمیه را لغو کرد به‌اندازهٔ کافی خوب بود، نگرانی برای بیماری جدید در حد همان نگاه می‌ماند. 


استقبال از همان دم در شروع شد، بین جیغ و دادهای بچه‌ها.‌ 


طلا و طاها هم از مدرسه آمده بودند و محمد که حالا قد کشیده بود و حضورش یعنی بودن مهرانه.  


_ رفیقتم اومده. 


چشمکی زد و مهرانه واقعاً رفیقم بود. 


محدثه هم گاهی پیام می‌داد، اما فرصت نشده بود ببینمش. 


برایم آن روز فرار از کلانتری حکم نجات‌بخش را داشت. 


وارد حیاط شدم. انگاری طوبی‌خانم نشسته بود داخل ایوان و داشت برای دخترهای محل حرف می‌زد. 


یادم است من هیچ‌وقت نمی‌نشستم کنار بقیه، من همیشه زیر ایوان بودم. 


جمیله هم می‌آمد به بهانهٔ پاک کردن شیشه‌ها و کمک به تمیز کردن خانه. یاسر که پولی نمی‌داد.

#پارت_۹۲۲روزهایی که بستری بود می‌گفتم اگر لازم باشد مغازه را می‌فروشم، حتی حاجی می‌‌گفت ضرورت باشد خ ...

#پارت_۹۲۵


بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم جمیله آن زنی نبود که بقیهٔ زن‌های کوچه می‌گفتند، سلیطه و وحشی!  

چگونه می‌توانستم از این خانه فقط به‌خاطر یک نفر بترسم، وقتی‌که هیاهوی بچه‌ها حیاط و کوچه را پر می‌کرد؟

وقتی‌که حاج‌بابا عصازنان و تسبیح به دست پای پله با آن بلوز و شلوار سفید و عبای نمازش ایستاده بود به انتظارم.

وقتی که در سرمای هوا خواهرشوهرها و مهرانه منتظر ایستاده بودند.  

حالا من، آن دخترک زیر ایوان و خجالتی، شده‌ام خانم این خانه؛ مادری که فرزندی ندارد، اما ذوق می کند از هیاهو.

_ خوش اومدی، خاله...

انگار همین دیروز نبود که محراب را دیدم، اما امروز موهایش کوتاه‌تر بود و برای حاج‌بابا هم، حتماً سلمانی رفته بودند.

نمی‌دانم، شاید آن روز که حالم خراب شد روح این خانه بدون بچه‌ها همانقدر مثل من ترس‌زده بود.

به‌نظرم خانه‌ها همگی روح دارند و حتی صورت.

این خانه حتماً پیرزن مهربانی بود که عشق می‌ورزید به شلوغی و سروصدا.

بالاخره از در خانه داخل شدم.

نگاهم کشیده شد به همان ستون که حالا گچ‌بری شده و طرح گل‌های بهاری و رنگارنگ بود، نه‌ دیگر مربع شکل، یک ستون دایره‌ای، با گچ‌بری‌های گل و پرنده، رنگی...

_ قشنگه؟

سکوت همه‌چیزی داشت، یک اضطراب...

فرش‌های دست‌بافت سبز و قرمز و مبل‌هایی به رنگ سبز زیتونی و کهربایی.

پرده‌هایی قدیمی، از آن تورهای زربافت... هیچ‌چیز شبیه آن شب نبود... مطلقاً هیچ‌چیز...

_ خیلی...#پارت_۹۲۶


آشپزخانه تغییر کرده بود؛ کابینت‌های فلزی حالا جایشان را داده بودند به  طرح‌های چوبی و سنتی. 


_ یه خونهٔ قدیمی، همه‌جوره. 


اینکه گریه‌ام گرفت جای حق داشت.


تمام خانه را گشتم و حتی یک بار هم حواسم نبود که به آن نقطهٔ منحوس نگاه کنم، جایی که آن تخم بی‌بسم‌الله به درک رفته بود، 


مردی که کم آتش به عمرم نزد، دم مرگ هم زندگی‌ام را سوزاند. 

................. 


_ کل کادر رو خواستن. تمام مرخصیا لغو شده، مادر شوهرم مریض شده... همه‌چی به‌هم پیچیده، وضع خوب نیست. 


کرونا! اسمی که به‌نظر ترسناک نمی‌رسید، اما این روزها تصاویری که بیشتر دزدکی از تلویزیون می‌دیدم می‌گفت چیزی وحشتناک روبه‌رویمان است.  


_ بچه‌ها رو بذار پیش من. مدرسه که تعطیله، سارا و محرابم هستن. 


هیچ‌وقت سمیه را اینگونه روحیه باخته ندیده بودم، ترسیده و هراسان. 


داشت گریه می‌کرد. 


_ می‌ترسم، یاسمن! اخبار پزشکی خوب نیست. انگار یه کمباین انداختن وسط مردم دنیا داره درو می‌کنه. می‌ترسم عزیزام‌و از دست بدم... مگه چند وقت می‌تونی نگهشون داری؟ خودت هنوز سرپا نشدی... 


خانه در سکوت خواب ظهر بچه‌ها بود و ما داخل آشپزخانه. 


یک میز جدید و بزرگتر حالا وسط بود، قابل جمع شدن.  


_ بچه بچه رو نگه می‌داره، نترسین. بچه‌ها دور همن بازی می‌کنن‌. منم دوست دارم شلوغ باشه. فاطیما هم که دیگه شیر نمی‌خوره، دور هم خوشحالن. شما نگران بچه‌ها نباشین، مرجان و ماهانم هستن. 


اشک و لبخندی لرزان و نگاهی ترسیده.#پارت_۹۲۷


_ نمی‌دونم چی در انتظارمونه، یاسمن. وحشت کردم. 


می‌دانی؟ تکیه به دیواری که تا حالا سفت و محکم و پناهگاه بود، اما حالا ترک‌هایش را می‌بینی، ترسناک است. 


نه‌فقط ترس از دیوار و فروریزش آن، اینکه اگر مأمن بریزد چکار باید کرد؟


سمیه مثل یکی از چهار دیوار محکم این خانواده است و حالا ترک‌هایش را دارد نشان می‌دهد. 


_ ترس فقط بدتر می‌کنه. بچه‌ها با من، همه‌چیزشون. به خانوادهٔ آقا سیدم بگین نگران نباشن. برای شما و سمیراخانم فقط می‌تونم دعا کنم. 


سمیه و امین رفته بودند خانه. گفت وسیله جمع می‌کند برای بچه‌ها. 


استرسی که داشت به‌حق بود؛ این اضطراب را می‌توانستم از بیرون نرفتن حاج‌بابا، محتاط بودن محراب و ماسک زدن و خرید لوازم بهداشتی مثل ضدعفونی و ماسک و دستکش متوجه شوم. 


اینکه مسجد رفتنش بیشتر شد مثل حاج‌اکبر، فاصله گرفتنش از من.  


_ برای بچه‌ها کارتون گذاشتم. مرجان و ماهانم چسبیدن به کتاباشون، امیدوارم کنکورو خوب بگذرونن. 


سمیرا ظرف میوه را کنار من گذاشت و روی تخت نشست. 


هوا سرد بود، اما آن حلبی که محراب درست کرده بود برای آتش و ما روشنش کردیم گرمای خوبی داشت و پتویی که دورم پیچیدم. 


_ امروز نبودین، اصلاً جاتون خالی بود. از خورشت براتون نگه داشتم، بادمجون سرخ کرده‌هاش تازه بود، محراب از ملیحه‌خانم خرید. 

تا همین یک ساعت پیش با ماهان و مرجان بیرون بودند. او هم احتمالاً باید برای کار به بیمارستان می‌رفت. 


_ دیدم، دستت درد نکنه. مامانمم هروقت خورشت بادمجون می‌ذاشت سهم من‌و شده با آژانس می‌فرستاد.

#پارت_۹۲۵بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم جمیله آن زنی نبود که بقیهٔ زن‌های کوچه می‌گفتند، سلیطه و وحشی! ...

#پارت_۹۲۸

کنار من به پشتی تکیه زد.

شلوار لی و تونیک بافت بلند آبی‌نفتی تن کرده و با موهای کوتاه مصری‌اش دخترانه به‌نظر می‌آمد نه زنی نزدیک ۴۵ سال.

_ دستت درد نکنه. سمیه خیلی پریشون بود به‌خاطر بچه‌ها. گفت بهش گفتی بچه‌ها پیش تو می‌مونن.

پتو را تنگ‌تر دورم پیچیدم.

کپسول اکسیژن کوچک کمی دورتر بود، نگاهش پی آن رفت و خندید.

_ چرا نچسبوندی به خودت؟ محراب ببینه یک متر فاصله داره بنفش می‌شه از عصبانیت.

حق داشت، محراب زیادی شلوغش می‌کرد. کم مانده بود ماسک و کپسول را به پوستم بدوزد.

خندیدم. این‌هم شده بود سوژه برای سربه‌سر گذاشتن با او. جای امین خالی.  

_ ما می‌خندیم، ولی نگاه می‌کنم می‌بینم حق داره اینقدر حساس باشه. روزای سختی رو گذروند. برای هر نفست التماس کرد به خدا. اغراق نمی‌کنم، از دست دادن کسی خیلی سخته.

کپسول را کنار پایم کشیدم.  

_ ولی خب به‌خاطر نیم‌متر فاصله بعیده کسی مرده باشه.  

لبخندش جمع شد. برای حرفی آمده بود و دست‌دست می‌کرد.

_ امروز بچه‌ها رو با سجاد آشنا کردم. نمی‌دونم قراره این ویروس چی به سر ما بیاره، یاسمن، ولی زندگی اونقدرام وقت به آدم نمی‌ده.
سجاد؟! اسمش را تا‌به‌حال نگفته بود.  

_ حتماً خیره. با ویروس بی ویروس باید زندگی کرد.

کنجکاوی‌ام را برای دانستن عکس‌العمل بچه‌ها پنهان کردم. سر به بالشت تکیه داد.

آدم عاشق جذاب‌تر و قشنگ‌تر می‌شود، مثل سمیرا که دیگر مثل قبل لاغر و استخوانی نبود،

نگاهش دیگر آن سختی و لجاجت را نداشت، یک‌جوری نرم و زنانه می‌درخشید.#پارت_۹۲۹

_ بچه‌های من تودارن. فکر کنم فهمیدن اینکه محسن هیچ‌وقت من‌و دوست نداشت بیشتر از کاری که کرد بهشون صدمه زد... به آدما بی‌اعتماد شدن.

سیبی نصف کردم؛ نیمی برای من، نیمی او.  

_ پخته‌تر شدن، از همسناشون چیزای بیشتری حالا می‌دونن... شما مادر خوبی هستین، اینم می‌گذرونین.

موهایم را پشت گوشم برد. بعضی رفتارهایش شبیه محراب بود، حتی گاهی نگاه و لبخندش.

_ به من دربارهٔ نظرشون حرفی نزدن، فقط پرسیدن دوستم داره یا نه... براشون فقط همین مهم بود.

لبم به لبخند کش آمد.

_ منم برام این مهم بود راستش.  

آرام پس کله‌ام زد.

_ دخترهٔ دیوونه! قبل از محسن اون خواستگارم بود‌. چون خوش‌قیافه نبود و کم‌حرف بود و زیادی تودار ردش کردم. زیادی ازخودمتشکر بودم. به‌قول سمیه فکر می‌کردم برام جایزه گذاشتن.

صدای یاالله که آمد کپسول را نزدیک‌تر کشیدم.

_ این در جدید زیادی بی‌صداست. الان گیر می‌ده چرا سرده نشستی حیاط، سرما می‌خوری.

گونه‌ام را کشید و با خنده بلند شد.

محراب و حاج‌اکبر آمدند، ماسک‌هایشان را داخل سطل زبالهٔ کنار در انداختند.  

_ سرده، نمی‌گی سرما می‌خوری؟

چشمک سمیرا و خندهٔ من اخم‌های تازه از راه رسیده را درهم کرد، جایش حاج‌بابا با لبخند، لب حوض دستانش را با صابون می‌شست.

_ در عوض کپسولش رو پاهاشه، باباجان. دقت کن، تشویق اول.

_ فقط مونده بود شما دست بندازی، آقاجون. پا شو یاسی! برو تو، دماغت قرمز شده.

قبل از آنکه بیشتر عصبی شود، کپسول و پتو به دست از تخت پایین آمدم.

#پارت_۹۲۸کنار من به پشتی تکیه زد.شلوار لی و تونیک بافت بلند آبی‌نفتی تن کرده و با موهای کوتاه مصری‌ا ...

#پارت_۹۳۰

خنده باعث سرفه‌ام شد و فریاد محراب پشت‌سرم بود.

_ آروم‌تر! نفست می‌ره.

شده بودم وسواس او. دلم می‌سوخت به این نگرانی، اما مانع این نبود که نخندم.  

_ زن‌دایی!

دم ستون ایستاده بود، منتظر. پیراهن آبی دخترانه‌ای به تن داشت و موهایش که پسرانه کوتاه بود.

نگفته می‌دانستم می‌خواهد حرف بزنیم. آنقدر عجله داشت که نتوانسته بود صبر کند.

_ بیا بریم اتاقت تا شکارچی من نیومده.

سعی کرد نخندد. بازویش را کشیدم به‌سمت اتاقش، هرچند اتاقش را با سارا شریک شده بود و محراب هم با برادرش ماهان می‌خوابید.

برای بچه‌های سمیه هم اتاق بود. در را بستم و کنار بخاری ایستادم.

حداقل دست‌هایم تا آمدن محراب گرم شود تا بعد نتوپد که دیدی یخ کردی، بماند سرفه‌های ریزی که به‌خاطر سرما و تند راه رفتن و خندیدن عارض شد.

_ مامان عاشق یه آقایی شده به اسم سجاد، گفته بود شما می‌دونی. امروز تو یه کافه دیدیمش، هم‌هیکل دایی و یه‌جورایی خیلی قشنگ نبود ولی... به‌نظرم مامانم‌و خیلی دوست داره.

می‌دانستم قصد حرف زدن دارد، اما نه‌اینگونه مسلسل‌وار.

خودم را آماده کرده بودم برای صغرا و کبرا چینی و اشک و غم و آه، اما لبخند انتهای حرفش به‌نظر به آه و ناله شبیه نبود.  

_ به‌نظر منم ندید مامانت‌و خیلی دوست داره. بعدم مرد قشنگ خطرناکه، زیادی تو چشمه، مرد زشت بیخ ریش آدمه... باور کن!

_ با دایی چکار کنیم که قشنگه؟

دخترک تیز و حاضرجواب!#پارت_۹۳۱

من به یه خط عمیق رو صورت یا بریدن دماغش و گوشاش فکر کردم، ولی خب زورم نمی‌رسه، پس تا می‌تونم چاقش می‌کنم، شکم گنده خوبه.

صدای یاسی گفتن محراب از بیرون اتاق می‌آمد.

لب‌های خندان مرجان چیزی بیشتر از انتظارم بود. دوستش داشتم، عاقل بود و مهربان.  

_ نترس، زن‌دایی! با این اخلاقش کسی طرفش نمیاد.  

به‌سمت در رفتم. یاسی گفتن‌های محراب تمامی نداشت، جدیدترها جلوی چشمش نبودم بدعنق می‌شد.  

_ خوابوندمش میام حرف بزنیم. پشت‌سر پسرزشته غیبت کنیم.

خنده‌اش بدرقهٔ راهم بود.  

_ اومدم، محراب‌جان! کلاً چهارتا اتاقه، فرار نمی‌کنم به خدا.  

دکمه‌های سرآستینش را باز می‌کرد.

_ یه چایی نمی‌دی من؟! جای سرسلامتی کجا پنهون می‌شی؟

اوقاتش جا نبود، باید از همان دم در که آمد می‌فهمیدم. اخم‌هایش زیادی گره داشت.

حاج‌بابا با خنده از کنارش رد شد و بچه‌ها به پایش آویختند.

سارا که هروقت حاجی نشسته بود از کنارش جم نمی‌خورد.

_ چایم میارم براتون. دست و صورت که شستین، لباس عوض کنین بیاین آشپزخونه.

کمی بیدمشک و گلاب با آب‌داغ و نبات برایش درست کردم.  

_ ترش کرده، داداشم. وسایل شام‌و حاضر کنیم.
کنارش ایستادم.

_ با عرض معذرت، پسرزشته مورد پسند مرجان بود.

نگاهش همزمان با لب‌هایش خندید.

#پارت_۹۳۰خنده باعث سرفه‌ام شد و فریاد محراب پشت‌سرم بود._ آروم‌تر! نفست می‌ره.شده بودم وسواس او. دلم ...

#پارت_۹۳۲



_ من چای می‌خوام. سرم داره می‌ترکه، یاسی.  
_ چی خوردین؟

به‌نظرم فشارش بالا بود. خواست گلاب و بیدمشک را بخورد که از دستش گرفتم.

_ چرا گرفتیش؟ یه چایی بده.

_ فشارتون بالا باشه گلاب و نبات خوب نیست.

سمیرا مشکوک نگاهش کرد. می‌خواستم دست روی پیشانی‌اش بگذارم، اما عقبم زد.

_ برو کنار، یاسی! نزدیکش نشو. تب داری، محراب؟

پیشانی عرق‌کرده‌اش نشانهٔ خوبی نبود.

_ صبح سر و کله‌مو شستم رفتم بیرون، باد می‌اومد، سرما خوردم فکر کنم. سردرد و تهوع... قرص سرماخوردگی هم خوردم، ولی خوب نشد.

_ برو تو اتاق، یاسمن! سمت محراب نرو... مرد بی‌فکر.

ماسک را روی صورتم درست کرد. دلم نمی‌آمد کنارش نباشم.

کنار چارچوب در ایستاده و غم‌زده نگاهش کردم.  

_ من خوبم، یاسی. تو برو اتاق. نیا بیرون جان محراب. اصلاً برو زیرزمین، بخاری‌و روشن کن، اونجا تمیزه.  

_ ماسک می‌زنم. نمی‌تونم برم.  

می‌گویند وقتی آخر‌الزمان می‌شود وحشتی می‌افتد که مادر از فرزند می‌برد و آدم‌ها از هم فرار می‌کنند، کسی یاری‌رسان کسی نیست.

فکر می‌کنم آخر‌الزمان فقط یک توصیف است برای اوج فاجعهٔ بین انسان‌ها. ترس از مرگ بالاترین وحشت بشری‌ست.  

میان گریه و دعا برایش سوپ پختم. کمی دم‌نوش که برای سرماخوردگی خوب بود دم کردم.

مرجان برایم دربارهٔ این ویروس از اینترنت گفت و من به کارم رسیدم.

سمیرا رفت و برایش داروهای لازم را گرفت. حاج‌بابا هم با ماسک وضعش را بررسی می‌کرد.#پارت_۹۳۳


آخرهای شب تهوع و بیرون‌روی حالش را بد کرد. 

تب داشت و من بیقرار بالای سرش. 


دلم طاقت نداشت. ماسک اکسیژنم را گذاشتم. بقیه تجربهٔ بیماری را داشتند.  


_ نمون، یاسمن. چیزیش نمی‌شه، ولی تو بگیری معلوم نیست چی بشه... پا شو برو. 


نه دعوا کردن و بدخلقی سمیرا و نه قربان‌صدقه رفتنش، هیچ‌کدام آنقدر قوی نبود که من را تکان دهد.  


_ بابا‌جان، حفظ جان واجبه. پا شو، بابا! تا حالا نگرفته باشی معجزه‌ست.  


رنگش پریده بود و من هیچ‌وقت او را این‌قدر بدحال ندیده بودم.  


_ پا شو، یاسمن! این فداکاری نیست، خودکشیه. نمی‌بینی وضعیت دنیا رو؟ فکر می‌کنی به تو رحم می کنه؟ من بالاسرشم. 


همه ماسک زده بودند. مرجان بچه‌ها را برده بود داخل اتاق خودش.


_ باباجان، یاسمن خانم! پا شو برو اتاق خودت. بگیری مصیبته، بابا. 


نیمه‌شب احساس کردم صدای ناله می‌آید. 


حسم درست بود، محراب تب داشت و درد، ناله می‌کرد، سمیرا نبود بالای سرش.  


پاشویه‌اش کردم. مرد به این سن از درد پا و کمرش ناله می‌کرد. 


برایش آب‌پرتقال گرفتم با لیموشیرین؛ می‌گفتند تب را کم می‌کند. 


نیمه‌خواب بود که قاشق‌قاشق به دهانش ریختم. 


_ حاج‌بابا! مگه نمی‌گین مرض سخت نمی‌کشه؟ منم بگیرم قسمتم مردن باشه می‌میرم، بذارین خودم بهش برسم. 


کلافه بودم از درد کشیدنش. چه مرضی بود که به جان مردم افتاد!  


هرکسی چیزی می‌گفت، اخبار هم که همه‌چیز را عادی نشان می‌داد، ولی مگر می‌شد آن‌ور دنیا آدم‌ها بمیرند و این‌طرف همه‌چیز عادی باشد؟

#پارت_۹۳۲_ من چای می‌خوام. سرم داره می‌ترکه، یاسی. _ چی خوردین؟به‌نظرم فشارش بالا بود. خواست گلاب و ...

#پارت_۹۳۴

_ پا شو برو نمازت‌و بخون، من اینجام. تبش پایین اومده.  

نبودن سمیرا هم عجیب بود.

از ترسم ماسک اکسیژن را برنداشتم، در کمترین حالت ممکن بود، شاید مانع از مریضی می‌شد.  

_ من برم سمیراخانم‌ رو ببینم کجان...

در اتاق سمیرا بسته بود. دلم شور زد. بعید بود محراب را ول کند و برود.

در زدم. صدایی ضعیف آمد. ترسیدم. انگار حسی بگوید در را باز کنم.

شوکه از چیزی که دیدم نفسم بند آمد. افتاده بود روی زمین پایین تخت و یک نالهٔ ضعیف داشت.

از ترس اینکه بقیه وحشت نکنند بی‌صدا سمتش دویدم. لای پلکش باز بود.

صدایش کردم اما انگار هوشیار نمی‌شد. چند بار به صورتش زدم... چشم باز کرد...

لب‌هایش تکان خورد. بوی گاز نمی‌آمد. لامپ را روشن کردم و چشمم افتاد به لولهٔ بخاری که در آمده بود...

پنجره‌ها را با شتاب باز کردم و به اتاق ماهان و مرجان دویدم.

بچه‌ها دم اذان بود و انگار آماده بودند...

_ زنگ بزن اورژانس،‌ مرجان... زود باش، مامانت بی‌حال شده. فکر کنم دود بخاری گرفتتش.

قسمت بود یا نه نمی‌دانم، هرچه بود صدای ناله‌هایی که شنیدم در خواب یا برای سمیرا بود یا محراب...

شد مثل همان شب که حاج‌بابا سکته کرده بود.  

_ زن‌دایی!  
_ جانم!

تب محراب پایین آمده و خواب بود، اما با هر تکان ناله می‌کرد.

اورژانس آمد، اما قبلش با کمک بچه‌ها سمیرا را از اتاق بیرون آوردیم و ماسک اکسیژن ذخیرهٔ من را برایش گذاشتیم.#پارت_۹۳۵


وقتی اورژانس آمد هوشیارتر بود. 

_ جون مامانم‌و نجات دادین... 


پای سجاده نشسته بودم و نماز شکر می‌خواندم. 


نشست و با گریه بغلم کرد. وحشتی که آن لحظه تجربه کرده بودند را می‌شد در چشمانشان دید.  


بعد از استفراغ حالش بهتر بود. آب‌قند دادم و شیر گرم و حالا خوابیده بود.  


صدای زنگ آیفون که آمد بلند شد و اشک‌هایش را پاک کرد، حتماً سمیه بود. 


بعد از روبه‌راه شدن اوضاع، مرجان زنگ زد و گفت که محراب مریض است و چه اتفاقی برای سمیرا افتاده.  


_ زن‌دایی جان! جلوی خاله گریه‌زاری نکنی. می‌خواد بره بیمارستان دلش گیر می‌شه. 


خانه باز هم پرسروصدا می‌شد با بیدار شدن بچه و آمدن سمیه که ترسیده پا به خانه گذاشت. 


_حالشون چطوره؟ چرا دیشب زنگ نزدین من؟  


حالا جز بچه‌ها، همه ماسک داشتند و بچه‌ها هم ممنوع شد به اتاق محراب بروند.  


_ خوبن. سمیراخانوم خوابیده، بیدارش نکنین. محرابم خوابه، دیشب سطح اکسیژنش رو مأمورای اورژانس گرفتن خوب بود، فقط تب داشت که دیگه نداره. 


کلافه از ماسک پزشکی رو صورتم بودم، گفتم احتیاط کنم برای استفاده از کپسول‌ها، نکند محراب یا سمیرا نیازشان شود. 


_ باید زنگ می‌زدین. چشمات خون افتاده، یاسمن! از بی‌خوابیه؟ تب نداری که؟  


دست روی پیشانی‌ام گذاشت. نداشتم، فقط خستگی بود. 


_ خوبم، بچه‌ها رو کجا گذاشتین؟ امروز مگه نمی‌رید بیمارستان؟ 


به سمیرا سر زد، خواب بود. 


_ چجور لوله‌بخاری در اومده؟ چجور نفهمیدیم؟  


ماهان لوله را درست کرد، می‌ماند دورش را گچ بگیرند.

#پارت_۹۳۴_ پا شو برو نمازت‌و بخون، من اینجام. تبش پایین اومده. نبودن سمیرا هم عجیب بود.از ترسم ماسک ...

#پارت_۹۳۶

_ شاید بچه‌ها زدن وقت بازی یا خودش شل بوده. در اتاق‌و بسته بودن، پنجره‌هام که کیپ بوده، اتاقم کوچیکه... خدا رو شکر به‌خیر گذشت.

صدای بسته شدن در حیاط حرفمان را نیمه گذاشت‌.

حاجی رفته بود نان بگیرد. صدای سارا آمد که رفت پیشواز او.

_ زنگ می‌زنم همکارم، امروز می‌مونم. دست‌تنها نمی‌تونی، یکی باید از خودت مراقبت کنه.

_ من هستم، خاله. کلاسامون تعطیل شدن. ماهانم می‌مونه، شما برو.

مرجان و سمیه را تنها گذاشتم.

حاج‌اکبر را روی پله‌ها دیدم که نشست و سارا زنبیل نان را گرفته بود و از پله بالا می‌آمد.

سر پایین حاجی به دلم بد آورد.  

_ ببر نون‌و بذار آشپزخونه تا بیام.

سرفه‌هایم باز شروع شده بود از صبح. نگاهش سمت من آمد.

_ باباجان! ماسک بزن. نرو پیش محراب. از تو سالم‌تر هست.

حس کردم حالش خوب نیست. کنارش نشستم. اینکه بلند نشد خودش یعنی چیزی بود.

_ آقاجون؟! چی شده؟ بیرون که رفتین خوب بودین.

دستی به صورت و محاسنش کشید و یک آه عمیق.

_ هیچی، بابا! حاج‌عسگر رو که می‌شناختی؟ رفیقم بود، تو بازار کنار مسجد مغازه داره.

حاج‌عسگر را زیاد دیده بودم وقت مریضی حاجی؛ می‌آمد و سر می‌زد.  

_ می‌شناسم.

_ دیشب حالش بد می‌شه، بردنش بیمارستان، صبح فوت کرده... خدا رحمتش کنه. حاج‌اسماعیل می‌گه از این مریضی کوفتی گرفته، زیاد سرفه می‌کرده دیروز.#پارت_۹۳۷

دست و پایم سر شد. با هم رفیق بودند، طفلک حاج‌اکبر.  

_ پا شید، اینجا سرده. لباس مشکیتونو اتو می‌زنم، حتماً برنامه‌ای چیزی دارین تو مسجد.  

زیربغلش را گرفتم. یا علی گفت و بلند شد.

اینکه یک عمر با کسی دوست باشی و زندگی‌اش جلوی چشمانت باشد و بعد یک‌دفعه نباشد درد سختی‌ست، مثل من که جمیله را دیگر ندارم...

و احمقانه شاید این باشد که گاهی برای نبودن یاسر هم غمگین بشوم یا جهان.

آخر می‌دانی؟ هرکدام از آدم‌های زندگی یک‌ تکه از تو را با خود دارند و یک تکه از خود را در زندگی‌ات گذاشته و رفته‌اند، خوب یا بد!

_ بشه یه مراسم باید بگیریم. محرابم که بچه افتاده. بگم مرتضی بنر بزنه، دسته‌گل بفرسته...

برای خودش واگویه می‌کرد.

_ زنگ بزنین به دوستای دیگه‌تون باهم هماهنگ کنین.  

حداقل تنهایی غصه نمی‌خورد.  

_ چی شده؟  

سمیه با چشمانی که از گریه قرمز بود سمت حاج‌اکبر رفت که مشغول تماس گرفتن با کسی بود.  

_ حاج‌عسگر فوت کردن، کرونا داشتن انگار.

_ آخ... انگار سیاهی رو شهر افتاده...

و حق داشت؛ چیزی پر از ترس و غم انگار سایه انداخته باشد.

_ خاله! سیندرلا می‌ذاری؟

_ نه! بن‌تن...

محراب و سارا هنوز صبحانه نخورده بودند و ساعت‌های بعد با آمدن طلا و طاها خانه شلوغ و پرسروصدا شد.
.................

#پارت_۹۳۶_ شاید بچه‌ها زدن وقت بازی یا خودش شل بوده. در اتاق‌و بسته بودن، پنجره‌هام که کیپ بوده، اتا ...

#پارت_۹۳۸

_ تو خودت‌و آخر داغون می‌کنی، بده خودم بخورم غذام‌و، برو اینجا آلوده‌ست.  

اما دستش می‌لرزید. رنگش پریده بود.  

_ هروقت مریض شدم شما مراقبت کن.  

سوپ مرغ و رشته برایش درست کردم؛ کمی ترش، کمی شور، برای نگه داشتن آب بدنش.

بی‌میل خورد و باز دراز کشید.  

سمیه امروز را نرفت، مانده بود کمک.

سمیرا شب‌نشده سرپا شد و این خیلی خوب بود، حداقل برای ماهان و مرجان که ترس به جانشان افتاده بود.

امین که از سر کار آمد دور لولهٔ بخاری را گچ گرفت و بقیه را هم نگاه کرد.  

_ یاسمن!  

چای دم کردم. هوای خنکی از پنجرهٔ آشپزخانه می‌آمد.

یکی از تغییرات جدید پنجرهٔ نورگیر برای آشپزخانه بود. سمیه آمد و بعدش سمیرا و ماهان و مرجان، هیچ‌وقت همگی باهم سراغم را نمی‌گرفتند.

_ جانم! بشینین چای دم بکشه بدم بهتون.

باید به دیدن همدیگر با ماسک عادت می‌کردیم، حداقل تا وقتی یک از ما مریض می‌شد.  

_ بیا تو هم بشین، برنامه بریزیم.  

بوی لوبیاپلو پیچیده بود. ماهان سروقت قابلمه رفت و سرک کشید.

حالا دیگر بیشتر غذاها را به‌خوبی بقیه درست می‌کردم. خیلی‌ وقت‌ها سمیه بین حرف‌هایش یاد داده بود.

_ برنامه برای چی؟

_ اینجور که بوش میاد من و سمیرا تا وقتی اوضاع روبه‌راه بشه باید درگیر بیمارستان و درمان باشیم. نمی‌شه رو اخبار داخلی حساب کرد، دوستای ما خارج ایران می‌گن شرایط ترسناکه. این‌و نمی‌گم که بترسیم، اما به‌قول مامان خدابیامرز، آدم باید یه قدم جلوتر باشه. با حرف و دعا و این چیزا آسیاب نمی‌چرخه، باید یه برنامه بریزیم.#پارت_۹۳۹


_ من باید چکار کنم؟ 


مرجان خندید. 


_ عاشق زن‌دایی‌ام، بی‌ نق و نوق می‌پرسه باید چکار کنه. 


نگاه مهربان سمیرا با لبخندی روی من ماند. امروز صبح چقدر گریه کردم وقتی حالش روبه‌راه شد. 


_ یاسمن شجاع‌ترین زنیه که دیدم، خودش‌و نمی‌بازه.  


تعریفش به جانم نشست؛ عجیب چسبید. 


گاهی تعریف همه یک‌ طرف و تعریف یک نفر خاص طرفی دیگر است.  


_ این‌و حق گفتی.  


مرجان ظرف میوه را جلویمان گذاشت. 


_ بدون میوه و خوردن جلسه رسمیت نداره.


_ من گشنه‌مه، خاله!  


جلسه‌ای که قرار بود آنقدر جدی شروع شود حالا با حضور بچه‌های خسته از بازی کلاً داشت منتفی می‌شد و زندگی با بچه‌ها همین بود، جدی نبودن زندگی. 


محراب برای اولین بار ابراز گرسنگی کرد و شاید بقیه نفهمیدند، اما برای من خیلی مهم بود، اینکه او احساس بهتری داشت بعد از مدت‌ها. 


_ قربونت بره خاله. برید دست و صورت بشورید بیارم شامتونو بدم. 


ذوق کردم. یاد خودم افتادم که هیچ‌وقت دستم به سفرهٔ کسی دراز نمی‌شد چون به‌نظرم اضافی بودم. 


حتی روزهای اول داخل این خانه رویم نمی‌شد درست غذا بخورم... 


حس بی‌نهایت بدی‌ست فکر به اضافی بودن.


_ لوس می‌کنی بچه‌ها رو، یاسمن!  


سمیه اعتراض کرد، اما خودش می‌دانست بچه پابند قانون‌های ما نیست. 


_ بذارین لوس بشن، بعداً همچین دنیا بهشون سخت بگیره که این روزا بشه یادگار براشون.

#پارت_۹۳۸_ تو خودت‌و آخر داغون می‌کنی، بده خودم بخورم غذام‌و، برو اینجا آلوده‌ست. اما دستش می‌لرزید ...

#پارت_۹۴۰

زیرسفره‌ای را به مرجان دادم.

غذای بچه اولویت داشت، بعد هم محراب که برایش آش درست کرده بودم.  

حاج‌بابا خیلی دیرتر از همیشه آمد.

از وقت نماز خیلی‌وقت بود می‌گذشت، قبل از اذان با امین رفته بودند، حتماً قرار بود برای حاج‌عسگر برنامه بریزند.  

دیروقت بود که سمیه و سمیرا حاضر شدند برای بیرون رفتن.

بی‌موقع بود و من غذای محراب را داده بودم و با مسکنی که سمیه زد خوابیده بود.  

_ ما بریم بیرون یاسمن، میایم.

رختخواب بچه‌ها را ماهان و مرجان انداختند. اتاق بزرگ را برای آنها گذاشتیم.

برنامه‌ای که قرار بود باشد، قسمتی‌اش مربوط می‌شد به سرگرمی بچه‌ها.

زمزمه‌ها قرنطینه بود و من حداقل ذهنیتی از این واژه نداشتم، اما هرچه بود کشور چین مردمش را قرنطینه کرد.

ماهان و مرجان دائم گوشی دستشان بود، آنها برایم از اخبار می‌گفتند.  

– یاسی!

صدای ضعیف محراب بود، وسط قصهٔ شبی که از کتاب طلا برایشان می‌خواندم.  

کتاب را طاها ادامه داد تا من بروم به محراب برسم.
...................


محراب
هرگز به عمرم چنین دردی را تجربه نکرده بودم، حتی درد شکستگی و جراحی که خب عادی بود، اما دردی که داشتم انگار چیزی از درون استخوان‌هایم را می‌خواهد باز کند. روز سوم دیگر آنقدر بد نبود.  

_ پا شید یه هوا بخورید، یه تن بشورین، بوی ترش گرفتی... پا شو قربونت بشم.

کرکره‌های چوبی را باز کرد و نور از پرده‌های تور مستقیم به چشمانم افتاد و هوای سرد، خواب از سرم پراند.#پارت_۹۴۱

رخوت داروها تن‌فرسا بود و زمین‌زننده.

_ من بوی ترش نگرفتم. چند بار بگم نیا این اتاق؟  

به ماسک مخصوصی که زده بود اشاره کرد.

_ بوی ترشت همه‌جا رو برداشته والا، بعدم آخر الزمون نشده که، مریضیه! منم می‌گیرم بقیه‌م می‌گیرن.

این را چندین‌بار گفته بود.

دیشب که غیظ کردم برود، چشمانش آبدار شد و گفت هروقت آخر الزمان شد از من فرار می‌کند.  

_ تنم کوفته‌ست، یاسی. انگار تریلی از روم رد شده.  

پتو را از رویم کنار زد. این زن خود زندگی می‌شد وقتی حالش روبه‌راه بود.

_ پا شو یه دوش آب‌داغ بگیر منم یه اسفند تو این اتاق دود کنم. سه روز خوابیدی، رو بدی به مریضی بدتر می‌شه.  

حق داشت، حمام آب‌داغ تنم را کمی سبک کرد.

هرچه بود من تا به امروز تجربه نکرده بودم.

امین دیشب گفت که او هم همین حال را داشته.  

بوی اسفند کل خانه را گرفته بود و جیغ‌جیغ بچه‌ها که می‌خواستند دود را بگیرند و خنده‌های یاسی.

چه خوب بود می‌خندید و سرفه نمی‌کرد!

برای من هم یک ماسک گذاشت؛ بهتر بود من بزنم تا بقیه راحت باشند.

_ آخ عمو اومد، قد و بالای تو رعنا رو بنازم...

بازهم اسفند روی زغال ریخت و دورم چرخاند.  

_ نزدیک دایی نشید، وروجکا! برید پی بازیتون.

مرجان بود که همهمه را خواباند.  

_ حاجی کجاست؟  

فقط سه روز بود، اما انگار یک سال بی‌خبر از اوضاع بودم.  

پیراهن زرد گلدار چقدر به یاسی می‌آمد و من دلم می‌خواست لبخندش را پشت ماسک ببینم.

#پارت_۹۴۰زیرسفره‌ای را به مرجان دادم.غذای بچه اولویت داشت، بعد هم محراب که برایش آش درست کرده بودم. ...

#پارت_۹۴۲


_ بریم جلوی تلویزیون رختخواب انداختم بشین. اون اتاق و پنجره‌هاشو باز کردم هوا عوض بشه. کلی خبر شده این چند روز که بی‌حال بودی.


یک حس ضعف شدید داشتم، اما حق با یاسی بود؛ خوابیدن زیاد خسته‌ترم می‌کرد.  


_ چه خبری؟ همه‌ش خواب آمبولانس و اون شب رو می‌دیدم... بعد حال پا شدن نداشتم. 


پشت‌سرش به آشپزخانه رفتم. دلم چای می‌خواست و می‌دانستم همیشه چای تازه‌دم دارد.  


_ بشین برات شربت گلابم بدم بدنت حال بیاد، چای هم دم کنم برات. موهات بلند شده، ریشتم... بخور بریم حموم کمک کنم ریشت‌و بزن. 


ماسک روی صورتم را مرتب کردم. 


_ ماسکت‌و بردار صورتت رو ببینم. 


بی‌قرار دیدن لبخندش بودم. خندید و کنارش زد. انگار به تشنه آب بدهند. 


این ماه‌ها یادم داد که قدرش را بدانم. 


حالا می‌فهمم که چرا پدرم همیشه آنقدر زیاد به صورت مادرم زل می‌زد. 


مخصوصاً وقتی می‌خندید انگار تمام صورت حاجی هم پر از برق خوشحالی بود. 


_ آخیش، حالا بشین اخبارو بگو. چرا ماسک اکسیژنت همرات نیست؟ 


ماسکش را باز گذاشت. 


_ بهترم، سطح اکسیژن خونم خوبه. دو روزه سرفه هم ندارم، دیروزم سمیه دستگاه بخور خودشونو آورد، مال منم هست، خوبه. بعد دیشب رفتن بیرون کلی خرت و پرت خریدن، دارو و ماسک و مواد ضدعفونی که نیستن گیر نباشیم... خدا خیرشون بده، از خونه برنج و وسایل آوردن گذاشتن زیرزمین، آخه بچه‌ها اینجا می‌مونن. 


شربت گلاب و عسل و لیمو درست کرد با آب ولرم و واقعاً خوب بود کنار حرف‌هایش.‌ 


بیشتر حواسم پی صدایش بود، بعد از ماه‌ها می‌دیدم با حال خوب حرف می‌زند.#پارت_۹۴۳


_ مگه جنگه؟ فقط سه روز خواب بودم. 


با خنده روی شانه‌ام زد. 

 

_ نمیری محراب، مگه جنگه؟ خب انگار اوضاع دنیا قارشمیش شده، آقا امینم کپسول اکسیژن پر کرد گذاشت زیرزمین. گفت محراب وسواس کپسول گرفته، بیدار می‌شه باز حالش خراب می‌شه. 


دستم می‌انداخت!  


یک لحظه سکوت کرد و خیره به چشمانم و یک لحظه چشمانش مرطوب شد. 


_ آقامحراب! خیلی دوستت دارم.  


خم شد و دستم را گرفت. بین آن‌همه خنده انتظار نداشتم چنین ابراز احساسی.


فکر می‌کنم فهمید که خجالت کشیده و ذوق‌زده بودم که خندید. 


باز‌هم تعریفش را از سر گرفت. 


_ احمدآقا زنگ زد که بیاد دیدنت. گفت زنگ زده و پیام داده جواب ندادی. از حاجی شنیده مریضی. گفتم نیاین، هم خودتون مریض می‌شین هم بقیه. بندهٔ خدا ناراحت شد گفت خیلیا گرفتن. شده جنگ انگاری. اومد دم در میوه خریده بود، گفت برای ملاقات.  


_ ماهان خونه‌ست؟  


دلم برای موهای سیاه مواجش تنگ شد. خودش که نمی‌دانست چقدر دلم آن دختر راحت شمال را می‌خواهد با موهایی که رها می‌کرد. 


بلوز و شلوار و حتی یکی‌دو بار ناپرهیزی کرد و شلوارک پوشید، اینجا همیشه یکی بود که بخواهد پوشیده باشد.  


_ داشتم احمد رو می‌گفتما، کانال عوض می‌کنین‌ها! ماهان فکر کنم تو زیرزمین می‌ره درس می‌خونه، چطور؟  


پشت‌چشم نازک کرد که وسط حرفش پریده بودم.  


_گاهی موهات‌و باز کن یه هوا بخوره.  


رویم نشد بگویم دلم تنگ است.

#پارت_۹۴۲_ بریم جلوی تلویزیون رختخواب انداختم بشین. اون اتاق و پنجره‌هاشو باز کردم هوا عوض بشه. کلی ...

#پارت_۹۴۴


هنوز روبه‌راه نشده، داشت مریض داری می‌کرد و بچه‌داری، آن‌هم بچه‌های دیگران. بی‌حرف بلند شد و برایم چای ریخت.  


_ پا شو برو بیرون. با من یه‌جا زیاد نمون، یاسی! ماسکتم درنیار جان محراب. 


_ جان محراب سلامت. هرچی به آدم پیش بیاد خیره. تا چای می‌خوری برم روتختی و بالشتی رو عوض کنم.  


صدای سرفهٔ مرجان آمد، می‌خواست اعلام حضور کند. 


_ من روتختی‌اینا رو عوض کردم. فکر کنم طلا لباساش‌و خیس کرده. هوا سرده، گوش نمی‌ده بیاد تو.  


از جا پرید. 

_ برم تا سرما نخورده، امانته. 


مرجان هم ماسک داشت. 


باید به ندیدن صورت آدم‌ها عادت می‌کردیم و خواندن احساس از نگاه‌ها. 


چشم از رفتن یاسی گرفت. 


_ زن‌دایی گفت مامان‌و؟  


ماسک را کمی بالا دادم. بوی چای را حس نمی‌کردم و طعمش را جز آن تلخی ته حلق.  


_ مامانت چی شده؟  


مرجان سیب پوست کند و داخل بشقاب خُرد کرد. 


صدای یاسی می‌آمد که داشت طلا را می‌آورد و به بقیه می‌گفت سردشان شد، داخل بیایند. 


_ همون شب که حالتون بد شد، لوله‌بخاری کج شده بود. مامان‌و گاز دی‌اکسید گرفت. زن‌دایی اگه دلش شور نمی‌زد بره اتاقش... 


بغض کرد و من بهت‌زده نگاهش کردم. یاسی حرفی نزده بود.  


_ الان خوبه؟  


لرزش انگشتانم را با گرفتن لیوان چای مخفی کردم.#پارت_۹۴۵


_ آره. زن‌دایی به‌موقع رسیده بود. در و پیکر رو باز کرد. زنگ زدیم اورژانس، بعدم مامان‌و آوردیم بیرون. زن‌دایی یاسمن نبود مامانم می‌‌مرد، دایی!


لعنتی! پس کابوس آمبولانس و سروصدا واقعیت داشت.  


_ گوشیم‌و بیار زنگ بزنم مامانت. حاجی کجاست؟ چرا رفته بیرون با این وضع؟ 


_ دوستش بود، حاج عسگر! پریروز فوت کرده... 

لیوان چای را که می‌خواستم بخورم از دستم رها شد و سوزش چای و شوک خبری که مرجان داد هم‌زمان بود. 


_ سوختی، دایی... 


فریاد مرجان و دویدن یاسی... 


_ ای وای! محراب! چی شدی؟ دم و دستگاهت‌و سوزوندی که... 


رانم سوخته بود و دستش که آمد سمت شلوارم و غیب شدن مرجان... 


_ رونم سوخته، بابا! بچه گرخید... یاسی چیزی نیست... 


شلوارم را بی‌توجه پایین کشیده بود... مانده بودم بخندم یا... 


_ ببینم! چای جوش بود... ای خدا، من خنگ نمی‌گم این دستش قوت نداره لیوانی چای می‌ریزیم...  


شلوار را گرفته بود و من هم سعی می‌کردم بالا بکشم. 


بچه‌ها آمده بودند و خوب بود لباس‌زیر داشتم، البته اگر یاسی می‌گذاشت. 


_ ولم کن!

فریاد زدم و عقب کشید؛ شوکه از دادی که زدم. 


لباسم را مرتب کردم، آن جمع دم در با چشم‌های گردشده ناظر بودند. 


_ یاسی‌خانم! خوبم، نسوختم.  


_ عمو جوجوش سوخته، خاله؟ 


سارا خیلی جدی گفت و من خجالت‌زده از این وضع چشم‌غره‌اش را به او و یاسی رفتم.

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز