2777
2789
عنوان

رمان قمصور

| مشاهده متن کامل بحث + 25779 بازدید | 779 پست
پارت_۴۳۹#   کنار سفرهٔ هفت‌سین نشسته‌ایم، من بین حاج‌بابا و محراب. برای آنکه روی ویلچر ...

پارت_۴۴۱#

_ پا شو بیا بخواب. دستم ازت کوتاهه. دیگه محاله بذارم حامله بشی، همین یکی بسه، از مردونگی افتادم والا.

گونه‌هایم داغ می‌‌شود.

_ شما وظایفتون‌و انجام نمی‌دین، حاملگی من بهانه‌ست، آقا‌محراب! وگرنه من که مشکل ندارم.

دست زیر بغلم می‌اندازد. سعی دارد آرام بخندد. بلندم می‌کند.

_ فکر کنم آخر تو یه بلایی سر من بیاری با این وظایف. پا شو که صبح شد، هنوز نخوابیدیم.

لامپ را خاموش می‌کنم و پرده‌ها را می‌کشم. او هم لباس‌هایش را می‌پوشد و سعی می‌کنم در آن تاریکی کم‌نور اتاق دیدش نزنم.

_ یه نظر حلاله، یاسی‌خانم! حالا این‌قدرم معذب نباش.


#محراب

_ آقا! سبزیام خراب شدن... نبودم...
چمدان از دستم رها می‌شود وقتی او را آنگونه غمگین باغچه‌اش می‌بینم. ذوق باغچه را داشت، خیلی زیاد.

_ چی شده، دایی؟

ماهان چمدان به دست از کنارم رد می‌شود و بعد مرجان.  
_ برید بالا، باغچهٔ یاسمن خراب شده.

زانوی غم بغل کرده روی زمین، خیره به سبزی‌های از حال رفته و خراب‌شده نگاهش را بالا می‌کشد تا چشمان من.

_ به نظرتون اینا رو جمع کنم دوباره بکارم می‌شه؟  

از دست من می‌گیرد تا بلند شود. بهت‌زده نگاهش می‌کنم، فکر می‌کردم باید شاهد زار زدنش باشم.

_ وسایل‌و بذاریم بالا میام با هم بکاریم. امتحان می‌کنیم.

گونه‌اش را نوازش می‌کنم. امین، حاج‌بابا را می‌آورد. یاسی انگار که چیزی نشده در پی استقبال از باباست.

_ بریم رو تخت خودتون استراحت کنین، هیچ‌جا خونه نمی‌شه.

این دختر خود شگفتی و زندگی‌ست.

پارت_۴۴۲#

_ داداش! ما بریم فعلاً خونه، همه یه‌کم استراحت کنن. فاطمیا گریه می‌کنه، این دوتام شیطونی.

تعارف می‌کنم که بمانند، چون واقعاًاذیتی با وجود اتاق اضافه ندارند، اما آنها هم خسته‌اند.

_ امین! با حمیرا چکار کنم؟ می‌ترسم از این جماعت.

یاسمن با حاج‌بابا رفته و دورمان خلوت است.

سر پایین می‌اندازد و با انگشتر فیروزه‌اش بازی می‌کند.

_ با احمد یه گپی بزن، ببین اون چی می‌گه. نمی‌شه که همه‌ش بترسی نیاد سراغ زندگیت... با آبجی‌یاسمن حرف بزن ببین چی می‌گه.

کلافه دست به پس سرم می‌برم. نگران یاسی هستم، وگرنه خودم برایم اهمیتی ندارد.

_ اونم مثل حاجی، می‌گه ولش کن. اون تشتش از رو بوم افتاده، خودت بودی چکار می‌کردی؟

می‌خندد و روی شانه‌ام می‌زند.

_ والا زن ما به آرامش زن تو نیست، اگر خواهر تو بود الان چهار تیکهٔ حمیرا‌خانم و از یه طرف شهر باید جمع می‌کردن...

_ دیوونه، خواهرمه‌ها...

_ زن خودمه، ولی حقیقت محضه، داداش‌جان! سمیه از این آرامشا نداره. خیلی ریلکس عملیات غافلگیری انجام می‌ده و خلاص.

حق دارد، سمیه با کسی تعارف و شوخی ندارد، مخصوصاً سر امین.

دروغ نگویم کمی حسادت می‌کنم؛ این یک خصلت را نداشتم که به برکت احساساتم به یاسمن پیدا کرده‌ام.

وقتی به اتاق می‌روم، یک بالشت و پتوی نازک روی زمین گذاشته، از خودش خبری نیست.

چمدان را روی زمین می‌گذارم، اتاق بدون او هیچ خوشایند نیست.

صدای بحث مرجان و ماهان می‌آید، حتماً باز سر اتاق بحث دارند.

سمیرا هم صدایش آن وسط می‌آید که در حال میانجی‌گری‌ست.

یاسی را داخل آشپزخانه پیدا می‌کنم، سماور را روشن می‌کند.  

_ سمیه‌خانم و آقا‌امین رفتن؟ شام نگهشون می‌داشتین.

_ خسته بودن. بیا فعلاً بریم دراز بکش، همه‌ش نشسته بودی، وقت برای کار هست.

لبخند مهربانش را به رویم می‌زند.

پارت_۴۴۳#  


_ چشم، بذارین کتری برقی رو بزنم چای دم کنم، سماورم تا استراحت کنیم جوش میاد. منم یه‌کم آبگوشت مرغ بذارم، همه‌چیزش حاضره تو فریزر فقط بریزم قابلمه.


کلافه از این‌همه کارهای تمام‌نشدنی‌اش اخم می‌کنم، می‌تواند بگذارد سمیرا هم کمک کند.


_ غیر از تو کسی نیست...؟


اخم می‌کند و لب گاز می‌گیرد.


باید اعتراف کنم از این نیم‌وجبی حساب نامحسوس می‌برم.


_ اینجا خونهٔ ماست، آقا‌محراب! مسافرت که دیدین آبجی‌هاتون نذاشتن من کاری کنم، مهمون که کار نمی‌کنه. بعدم بیاین تا شما غرتون‌و بزنین من غذام‌و بار گذاشتم.


حرف می‌زند و کارش را می‌کند. دلم برای معرفت و مهربانی‌اش می‌رود.


_ اینا رو قبل رفتن حاضر کردم که اومدیم بذارم تو قابلمه فقط، نمی‌شه که بی‌غذا. فقط عصری تونستین نون تازه بخرید، یه‌کمم دوغ و سبزی اگر زحمتی نیست.  


با حرف زدن سرم را گرم می‌کند. نمی‌دانم از کجا چیپس می‌آورد و داخل ظرف می‌ریزد.


_ بیاین یه‌کم بخورید من چایم‌و دم کنم.


_ خسته نشدی این‌‌همه حرف زدی؟ نترس غر نمی‌زنم، منتظرم تموم بشه کارت.


حس کودکی را دارم آویزان به دامن مادرش تا کارش تمام شود، بیاید و برای او کاری کند.


_ شنونده که شما باشید، آدم خسته از حرف زدن نمی‌شه. غرتون به حقه، خسته‌این. تا اینجا پشت فرمون بودین. براتون بالشت و پتو گذاشتم، تا دراز بکشید منم میام.


بهانه‌گیر شده‌ام.


_ می‌دونم برم خوابم نمی‌بره. تو نمیای، تا جون داری کار می‌خوای کنی...؟ حاج‌بابا خوابید؟


قوری چای را با آن عطر هوش‌برش روی سماور می‌گذارد. هوس چای می‌کنم.  


_ بله، خسته بودن، پاهاشون‌و ماساژ دادم، طفلکی ورم کرده بود. یادتون باشه بیدار شدن ببریدشون حموم، تنشون سرحال بشه.  


_ منم چیزیم بشه همینجوری مراقبت می‌کنی ازم؟


روبه‌رویم می‌نشیند، مطمئنم برق اشک در چشمانش است.


_ خدا نکنه، آقا‌محراب! این چه حرفیه...؟ همیشه دعا می‌کنم اگر بلایی باشه به من بخوره نه شما. نامردی نکنین با این حرفاتون.

پارت_۴۴۴#

یک لحظه به این فکر می‌کنم که اگر اتفاقی برایش بیفتد آن‌قدر مرد هستم که بمانم به پایش؟!  

_ چایتم که دم کردی، بیا بریم.

..............

سر روی بازویم جا‌به‌جا می‌کند، فکرم مشغول است.

یاسمن انگار از یک دنیای دیگر به زندگی من آمده، انگار برای دیوانه کردن من ساخته شده، تمام حجم افکارم را یک‌تنه مال خود کرده.

_ امین می‌گفت اگر سمیه بود، حمیرا رو تیکه‌تیکه می‌کرد... تو ولی خونسردی، انگار هیچی نشده.
دست روی پیشانی گذاشته‌ام، خیره به سقف. سؤال است دیگر، به ذهن می‌آید.
سرجایش می‌نشیند.

_ آقا؟! اگر برم بکشمش یا سروصدا کنم در خونه‌ش، یعنی من خیلی غیرت زنونه دارم؟ اگر نرم یعنی برام مهم نیست؟  

به سمتش می‌چرخم، نگاه و لحنش آرام است.

_ سؤاله فقط... چطور این‌قدر خونسرد و آرومی. سمیرا رو هم درک نمی‌کنم، چرا باید جدا بشه؟ چون محسن از اول حمیرا رو می‌خواسته؟

_ من آبجی شما رو نمی‌دونم، نه‌که ندونما، اما خب جای اون نیستم، اما خودم! دلم به پاکی شما گرمه، اون می‌خواد زندگی ما رو پر از دعوا کنه و همین اول کاری از هم کدورتی بشیم، ولی خب من این روزا رو به‌راحتی دست نیاوردم. آرامش خودمون‌ و آقاجون تو این وضع مهم‌تره تا بخوام دم ‌به ‌دم اون بدم. بذارید اون‌قدر بالا پایین بپره تا پاره بشه...

روی دهانش می‌کوبد و بعد می‌خندد.

_ از دهنم پرید. ببخشید.

دیگر طاقت نبوسیدنش را ندارم، دل و دینم را به یغما برده این دخترک شیرین.

.............

_ یعنی دختره؟

بیشتر از اینکه ذوق فهمیدن جنسیت و سلامت جنین را داشته باشم، آن برق درون چشمانش و آن لحن خوشحال و بعد شکرگذاری‌اش من را ذوق‌زده می‌کند.

_ این چیزی که من می‌بینم بله. این جوجهٔ کوچولو یه دختر قدبلند و شیطونه.

_ عمه فداش بشه... برای سونوی بعدیشم میام... دورش بگردم.

سمیه این‌بار همراهمان آمد برای آنکه پیش دوستش برویم. ذوق دیدن برادرزاده‌اش را داشت.

_ خانم دکتر! یه‌جور ذوق کردی که انگار روزی چندتا نمی‌بینین.

همکارش می‌خندد. محراب کمک می‌کند تا شکمم را تمیز کنم.

بالاخره بعد از دو ساعت بچه در وضعیت نرمال برای اندازه‌گیری‌ها قرار گرفت.

اولش که خواب بود بعد هم به‌زور شیرینی و آب‌میوه شروع به تکان خوردن کرد.

_ طوبی کوچولو...

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

QUOTE=365641496]پارت_۴۴۳#   _ چشم، بذارین کتری برقی رو بزنم چای دم کنم، سماورم تا استراحت کنیم جوش میاد. م ...[/QUOTE]

#پارت_۴۴۵

نگاهم به آخرین تصویر روی مانیتور خیره است. صورت واضحی ندارد، دست و پاهایش اما خوب معلوم است، تنش هم.

_ چی؟

سمیه با شک می‌پرسد. قبل از من محراب جواب می‌دهد:

_ یاسی می‌گه اسمش‌و بذاریم طوبی.

نگاه بغض‌دار سمیه را راحت می‌شود ترجمه کرد؛ خوشحال است.

_ مامانم خانم بود، خوشگل بود، عاقبت به‌خیر بود... قسمت طوبی کوچولومون باشه یه زندگی خوب و پر از خوشحالی.

سر راه، سمیه اصرار کرد که برای خرید لباس و چند وسیله برای نوزاد به یک فروشگاه کودک برویم.

_ می‌خوام اولین خریدش‌و من کنم.

حاصل این خرید تعدادی لباس و جوراب و کلاه و لوازم نوزاد بود که محراب قبول نکرد پول همه را سمیه بدهد.

_ این‌و ببینین، چقدر خوشگله.

جوراب سفید توردار، پاپوش صورتی، چند دست لباس توردار و زیبای دخترانه...

آنقدر آنها را نگاه کرده بودم که انگار خود بچه است.

تا وقتی لباس نگرفته بودیم انگار حاملگی من فقط یک خیال یا یک حس بود، اما حالا واقعی‌‌ست.

_ بازم می‌ریم خرید.

لباس‌ها را به دست حاج‌بابا می‌دهم، زیرلب چیزی می‌خواند و لبخند می‌زند.

_ تا اون‌موقع یعنی خوب می‌شم طوبی رو بغلش کنم؟

حالا هر دو دست و دو پایش را می‌تواند تکان دهد، اما نه آن‌قدر که راه برود. چشمانش خیس است.

از وقتی فهمید دختر است و قرار است نامش طوبی باشد هر بار چشمانش از خوشحالی تر شد.

_ چرا نشید؟ الانم کم خوب نیستینا، منم قول می‌دم تا خوب خوب نشدین، دنیا نیاد.

_ دیوونه.

محراب، خندان این را می‌گوید. سمیرا و بچه‌ها به خانه برگشتند.

این چند روز بیشتر کارها را او و سمیه انجام دادند، مهمان‌هایی که برای عیددیدنی آمدند، خانوادهٔ طوبی‌خانم، فامیل‌ها و دوستان حاج‌اکبر.

من فقط گاهی غذا پختم، اما بقیه را خودشان انجام دادند.#پارت_۴۴۶

_ محراب، باباجان؟! فکرات‌و کردی؟ جواب عموت رو چی بدم؟

بی‌خبر از مسأله به آنها نگاه می‌کنم. وسایل بچه را جمع می‌کنم تا ببرم، شاید راحت نباشند.

_ اینجا حیفه، آقاجون. سمیه و سمیرام مخالف بودن با فروشش...

شوکه میان حرفش می‌پرم.

_ می‌خواین بفروشین اینجا رو؟

بی‌اختیار بغض می‌کنم.

_ ببخشید... نباید دخالت می‌کردم.

در جواب سکوتشان می‌گویم. محراب اشاره می‌کند با چشم به من.

_ بفرمایین عروستونم ناراضیه... نه من نیاز به پول دارم نه دختراتون. فعلاً که ما اینجا پیشتونیم، تا وقتی خودتون رضا باشید، بعدشم نخواستین با هم یه آپارتمان می‌خریم بزرگ باشه با ما زندگی کنین... اینجا بمونه... یارو می‌خواد بخره، یا می‌کوبه یا سفره خونه می‌کنه، در هر دو حال خودمون مگه نمی‌تونیم؟

حرفی برای گفتن ندارم، اگر از این خانه برویم، هر جای دیگر زندان است.

_ اینجا نسل به نسل گشته، حالا که راضی هستین به نگه‌ داشتنش می‌گم به عموت که قصد فروش نداریم.

ذوق‌زده نگاهشان می‌کنم.

_ یاسمن عاشق این خونه‌ست، قراره بچه‌هاش‌و توش بزرگ کنه. مگه نه؟!

..........

هرچه روزها می‌گذرد، بچه بزرگ‌تر و من سنگین‌تر می‌شوم.

مهرانه، همسر آقای بحرایی، قبول کرد که هفته‌ای دو بار بیاید.

برای فردا هیجان‌زده بودم، گفته بود خودش وسایل لازم را می‌آورد؛ می‌دانست نمی‌توانم بیرون بروم.

_ قول بده خیاط شدی، یه عبای قشنگ برام بدوز، طوبی خدابیامرز اینی که دارم‌و دوخته بود.

خیار رنده‌شده را نمک زدم. می‌ترسم نتواند خوب بجود و به گلویش بپرد.

_ چشم، آقاجون! یادم باشه چرخ‌خیاطی طوبی‌خانم رو دربیارم.

قناری‌ای که محراب چند روز پیش خرید، آواز می‌خواند، روی ایوان فرش انداخته‌ایم.

حاج‌اکبر خودش آرام قاشق به دهان می‌برد.

QUOTE=365641496]پارت_۴۴۳#   _ چشم، بذارین کتری برقی رو بزنم چای دم کنم، سماورم تا استراحت کنیم ...

پارت_۴۴۷#

_ باید بگم محراب میزم بخره برات، چند وقت دیگه سنگین می‌شی، رو زمین سختته.

دستی روی سرم می‌کشد.

ظهر با محراب به مسجد رفتند، برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها.

هفتهٔ پیش دکتر گفته بود برخلاف انتظارش، برای سن حاج‌بابا، آسیب‌ها به‌خوبی درحال بهبود هستند.

_ نمی‌خواد بابا، به خرج نندازین آقا محراب‌و. من راحتم، دیدم سخته یه مدت کار نمی‌کنم.

سنگینی نگاهش را دنبال می‌کنم، جدی‌ست.

_ بذار مردت برات خرج کنه، تو خیلی کم‌خواسته‌ای، باباجان! بیرون که نمیری، محراب و دخترا برات خرید نکنن، خودت صدات درنمیاد! فکر نکن نمی‌بینم و نمی‌دونم.

خجالت‌زده سر پایین می‌اندازم.

_ آخه هرچی می‌خوام، نگفته خودشون می‌خرن، پریروز رفته بودن بازار، دیدین کباب ترکی گرفتن؟ من عاشق اونم، دیگه به حرف نمیاد که بگم چی می‌خوام، همه‌چی هست.

ظرف خالی را از دستش می‌گیرم. واقعاً هم محراب نگذاشته احساس کنم چیزی کم است.

حتی لباس‌هایی که انتخاب می‌کند هم عالی‌ست.

_ بازم تو بخوای فرق داره.

صدای کلید می‌آید، هنوز هوا تاریک نشده که او آمده است.

زیرلب صلوات می‌فرستم، خیر باشد.

_ نترس بابا! به هرچیزی هول می‌کنی.

بلند می‌شوم تا به استقبالش بروم، از دالان بیرون می‌آید با یک کارتن در دستش.

_ به‌به! یاسی‌خانم! چه خوشگ‍...

با دیدن حاج‌بابا روی ایوان، حرفش را می‌خورد.

_ بقیه‌ش چی شد، آقا‌محراب؟

حاج‌بابا خندان می‌گوید. محراب خجالت‌زده از پله‌ها بالا می‌آید.

_ خواستم بگم چه خوشگل شده، بعد دیدم همیشه خوشگله، گفتم سوءتفاهم نشه.

#پارت_۴۴۸

اگر حاج‌اکبر نبود، حتماً یک بوس روی گونه‌اش می‌گذاشتم.

هر روز که می‌رود بیرون، دلم برایش تنگ می‌شود تا بیاید لحظه‌شماری می‌کنم.

_ خوش اومدین، نگفتین زود میاین.

به کارتن اشاره می‌کند.

_ ندیدم ذوق کنی، خانم؟

بهت‌زده نگاه می‌کنم، واقعاً چرخ‌خیاطی خریده؟

_ واقعیه؟! یعنی... برای منه؟

آن را کنار حاج‌بابا روی فرش می‌گذارد. باورش سخت است؛ یک چرخ نو، به‌روز.

_ نکنه فکر کردی باید با اون چرخ روسی قدیمی کار کنی؟ اینم کادوی من و حاج‌بابا برای کارت.

اشک‌های خوشحالی‌ام را پاک می‌کنم. حتی یاد گرفتن خیاطی یک آرزو و رویا بود، چه برسد داشتن یک چرخ جدید.

خجالت را کنار می‌گذارم و او را بغل می‌کنم.

_ به خدا تو خوابم نمی‌دیدم این روزا رو.

_ گریه نکن دیگه! قراره زنم خیاط بشه، خدا بخواد یکی‌دو سال دیگه برای خودت مدرک می‌گیری، کارم می‌کنی.

هیچ‌‌وقت تا این حد از داشتن چیزی خوشحال نبودم یا از شنیدن حرفی...

اما در این لحظه مطمئنم که هیچ زنی از من خوشبخت‌تر نیست.

_ یاسمن؟!

به دفترچهٔ چرخ نگاه می‌کنم، آن‌قدر ذوق‌زده‌ام که زمان یادم می‌رود.

به چهار‌چوب یک‌وری تکیه داده، دست به سینه.

_ جانم، آقا؟!

_ دوسش داری؟

لبخند جانانه‌ای می‌زنم، مگر می‌شود نداشت؟

_ بهترین چیزیه که تو کل عمرم گرفتم. کسی جز شما بهم کادو نداده تا حالا.

نگاهش مهربان است.

_ آقاجون گفت یه میزم بگیرم. راست می‌گن، سخته رو زمین.

یاد حرف حاج‌اکبر می‌افتم که گفت من هم بخواهم، اما واقعاً هیچ جای خواستن نمی‌گذارد این مرد.

_ خیلی خوبید به خدا.

................

پارت_۴۴۷# _ باید بگم محراب میزم بخره برات، چند وقت دیگه سنگین می‌شی، رو زمین سختته. دستی روی سرم ...

پارت_۴۴۹#

محراب

آن‌قدر خودش خوب و مهربان است که حتی متوجه میزان آن نیست.

اینکه با کوچک‌ترین چیزها این‌قدر خوشحال می‌شود، هم دلم را به‌درد می‌آورد و هم ذوق می‌کنم.

اوایل شاید نه، اما حالا که خودش را در حصار خانه زندانی کرده، با علاقه برایش خرید می‌کنم.

دیگر به کسی نمی‌گویم لباس انتخاب کند، وقت می‌گذارم تا چیزی قشنگ برایش پیدا کنم.

اینکه هر شب، بی هیچ خواسته‌ای با تمام خستگی‌اش، با آن دستان ظریف، شانه و سر و پایم را می‌مالد و حرف می‌زند،


اینکه همیشه چیزی پیدا می‌کند تا با حرف‌ها و اداهایش خستگی روزانه را از تنم بیرون کند،

حتی گاهی که از چیزی ناراحتم فقط با چند کلمه و جمله آرامم می‌‌کند...

او این‌ها را نمی‌بیند، اما برای یک مرد به چشم می‌آید.

_‌ آقا؟! می‌گم... می‌شه برم جمیله رو ببینم.

لیوان چای را جلویم می‌گذارد، اولش فکر می‌کنم اشتباه شنیده‌ام، اما...

_ خوابش‌و دیدم، مریض بود. خیلی وقته خبر ندارم ازش.

بی‌اختیار ترس به دلم می‌افتد، از اینکه برود آنجا، اینکه آن‌قدر برایش مهم است که به زبان می‌آورد.

_ نه! گفتم که حق نداری پا تو اون محل بذاری، خودم احوالپرس می‌شم.

چای انگار طعم زهر می‌گیرد. دلم آشوب است.

چشمی زیرلب می‌گوید و سر گاز برمی‌گردد، بوی پیاز داغ می‌آید.

_ یاسمن؟! نبینم بری اون‌ سمتی، حلالت نمی‌کنم بی‌‌خبر از من جایی بری.

بدعادت شده‌ام، اما می‌دانم ترسم بی‌مورد نیست.

سکوت و بی‌صدایی حمیرا، آدم‌های اژدر، حتی خود یاسر و پسرش.

سر تا پایش را نگاه می‌کنم، آن صورت معصوم و مظلومش. اگر برای او اتفاقی بیفتد...

_ نه آقا! گفتین نه، دیگه نمی‌گم، چه برسه رفتن.

چای را پس می‌زنم، کلافه‌ام.

_ می‌گم فردا سمیه یا سمیرا بیان، یکی‌دو روز بریم جایی.

نگفته می‌دانم بدون حاج‌بابا جایی نمی‌رود.

#پارت_۴۵۰

_ دستتون درد نکنه، نیاز نیست، ولی اگه می‌شه همه‌مون بریم امام‌زاده‌صالح، حاج‌بابا خیلی دوست دارن... از اون کباب‌بزرگام بخوریم.

لبش به لبخند زیباتر می‌شود. شکموی خوش‌اشتها همیشه من را سر ذوق می‌آورد.

_ فردا صبح زود می‌ریم، ناهار کباب می‌خوریم، خوبه؟

گونه‌های گل‌انداخته‌اش باعث می‌شود برای بوسیدنش بلند شوم.

انگار این حرکتش مجوزی برای کمی معاشقه‌های خارج از وعده است.
.........

#یاسمن

برای بار هزارم به شکمم دست می‌کشم‌. چای‌نبات را یک‌سره قورت می‌دهم و منتظر می‌مانم.

«طوبی؟! مامان، تکون بخور!»
بغض می‌کنم.‌

دو روز است کلی شیرینی خورده‌ام، اما فایده ندارد.  

حس می‌کنم تنم داغ است. از دیروز انگار سنگین‌تر شده‌ام.

تهوع دارم از ترس. حتی مهرانه هم که صبح آمده بود متوجه کلافگی‌ام شد.

گفت هرچه جلوتر می‌روی احساس کلافگی و سنگینی بیشتری می‌کنی، عادی‌ست.

اما هیچ‌چیزی به‌نظرم عادی نمی‌آید. وارد ماه پنجم شده‌ام.

دیگر فکرم را حوالهٔ گرمای هوا نمی‌توانم بدهم.  
_ یاسمن؟! باباجان، صورتت چرا قرمز شده؟

احساس ضعفم را بی‌خیال می‌شوم. حاج‌بابا نگران است. از صبح همه‌اش اطراف من بوده.

_ خوبم، بابا... فکر کنم هوا داره گرم می‌شه. کاش آقامحراب کولر رو راه بندازن.  

دست روی شکمم می‌گذارم، سکون است و سکون.

خودم را گول می‌زنم و از ترس نمی‌خواهم هیچ کاری کنم.

_ زنگ بزنم سمیه و سمیرا، یکی‌شون بیاد. دلشوره دارم، یاسمن‌جان.  

صبح محراب باز خواب دیده بود. انگار گرد غم پاشیده‌اند.

فقط نان خرید و گذاشت داخل آشپزخانه و رفت، حتی ندیدمش، جواب تلفن را هم نداد.

پارت_۴۴۹# محرابآن‌قدر خودش خوب و مهربان است که حتی متوجه میزان آن نیست.اینکه با کوچک‌ترین چیزها این‌ ...

#پارت_۴۵۱

_ مزاحمشون نشین، آقاجون! پریروز رفتم بهداشت برای معاینه و آزمایشام.

پریروز بود که صدای قلبش را شنیدیم من و محراب، و او باز هم ذوق‌زده ضبطش کرد.

دیشب قبل از خواب برایم گذاشت... چیزی درونم انگار چنگ می‌اندازد.

از صبح گفتم شاید دلیلش این باشد که محراب را ندیدم و رفته.

_ آقاجون!! زنگ می‌زنین، آقامحراب؟ از صبح زنگ زدم جواب ندادن.

ویلچرش را حرکت می‌دهد. اتاق را باید مرتب کنم.

از صبح که مهرانه رفت وسایلم را جمع نکردم، شاید حوصله کنم و تمرین‌هایش را انجام دهم.

کمردرد اما نگذاشت، هرچند غیرعادی نیست برایم.  

صدای در می‌آید که بسته می‌شود. باعجله به‌سمت حیاط راه کج می‌کنم.

_ اهل خونه؟!
صدای محراب است و انگار به جانم نور می‌پاشد.

قبل از آنکه در را باز کند من پیش‌دستی می‌کنم. امروز زود آمده.

_ خوبین؟
هوا گرم شده، دیگر کت نمی‌پوشد.

بوی گوشت می‌دهد با اینکه می‌دانم لباس‌هایش را عوض می‌کند قبل از آمدن.

_ تو خوبی، یاسی؟ همه‌ش نگران بودم. از صبح رفتم غرفه تا بیام هی کار پیش اومد.

کفش‌هایش را جفت می‌کند، قبلاً خودم انجام می‌دادم، حالا که شکمم بزرگتر شده خودش انجام می‌دهد.

_ بی‌خداحافظی رفتین، دلم شور می‌زد.
حاج‌بابا هم به استقبال آمد.

دست محراب که برای نوازش موهایم آمد روی سرم متوقف شد.

خواستم بروم، اما بازویم را گرفت.
_ تب داره؟!

حاج‌بابا قبل از آنکه او بگوید، تأیید شک او کرد.

#پارت_۴۵۲


_ از کی تب داری؟ چرا صدات درنمیاد؟


سعی می‌کنم لبخند بزنم.  

_ چیزی نیست، حتماً سرما خوردم.


اخم‌هایش درهم می‌رود.  

_ برو چادرت‌و سر کن بریم درمونگاه، زود باش.  


می‌ترسم، از دیروز صبح این ترس را دارم.


اینکه با چای شیرین هم طوبی دیگر وول نزده، با چای و نبات و گز هم.


_نمیام.


وحشت‌زده دستم را از بین انگشتانش بیرون می‌کشم. از کنارشان می‌گذرم.


_ کجا می‌ری، یاسی؟ یعنی چی نمیام؟


خودم را مشغول جمع کردن وسایل می‌کنم. سعی می‌کنم لبخندم نلرزد.


_ کار دارم، خوبم. سرما خوردم.


_ همین الان چادرت‌و سر کن بریم! دوباره تکرار نمی‌کنم، یاسمن!


صدایش را که بالا می‌برد، پارچه و کاغذ و قیچی از دستم رها می‌شود.


هرگز این‌قدر جدی و بدخلق ندیده بودمش.


سکوتش بیشتر دلم را آشوب می‌کند و آن نگاه خیره و غضبناک.


_ داد نزنین سرم! همینجوریشم دارم از ترس می‌میرم، چه‌جور می‌تونین اینقدر بد باشید؟


بغضم می‌ترکد. ثانیه نمی‌کشد که من را بغل می‌کند. تمام تنم می‌لرزد.

#پارت_۴۵۲_ از کی تب داری؟ چرا صدات درنمیاد؟سعی می‌کنم لبخند بزنم. _ چیزی نیست، حتماً سرما خوردم.اخم ...

#پارت_۴۵۳

نیاز نیست بگوید چه حسی دارد، نگاهی که از من می‌دزدد، سکوت خفقان‌آورمان...

انگشتانش که تمام مدت دستم را در خود فروخورده...

دکتر زنان مرکز، فشارم را چک کرد، پایین بود، و برایم سونوگرافی نوشت، و ما منتظر وقت اورژانسی سونوگرافی هستیم.

سمیرا قرار است خودش را برساند.

_ خانم نوبت شماست.
نگاه منشی روی من و محراب است.

می‌خواهم بروم، اما تمام محتویات معده‌ام که فقط چای و آب است را بی‌اختیار بالا می‌آورم.

تنها چیزی که کمک می‌کند همه‌جا را به گند نکشم محراب است که خودش را جلوی من می‌اندازد و تمام لباسش کثیف می‌شود.  

_ چیزی نیست، خب؟ آروم باش... بیا بریم دستشویی.

منشی و دو نفر دیگر از مراجعین برای کمک می‌آیند.

آنها هم باردارند. سعی می‌کنند، میان هق‌هق گریه‌هایم دلداری‌ام دهند.

_ من فدای تو بشم، گریه نکن! یه حال‌به‌هم‌خوردنه، آروم باش.

_ اگه چیزی بشه...
بالاخره میان سکسکه و زار زدن، حرف از دهانم درمی‌آید.

نشخوار فکری که از دیروز مغزم را می‌جود.

با دستمالی که منشی داده، خودش و لباس من را هم تمیز می‌کند.

_ خدا داده، بخواد نگه می‌داره، نخواد کاری از ما ساخته نیست. به من نگاه کن، یاسی!!

دست زیر چانه‌ام می‌برد. نگاه لرزانم را به چشمان نگرانش می‌دوزم.

_ توکل کن به خدا، خب! هرچی خیره پیش میاد.

شاید حرفش راحت باشد، اما می‌دانم وقتی مثل حالاست که حرف را به عمل بتوان کشاند.

_ متأسفانه، ضربان قلب نداره جنین.

سکوت مرگ که می‌گویند را واقعاً حس می‌کنم.

در اتاق اگر باز نمی‌شد، شاید حتی یادمان می‌رفت نفس بکشیم.

_ محراب؟
سمیراست، مثل همیشه با روسری رنگی و چادر، محجبه، ولی آن نگاه مضطرب انگار یادم می‌آورد دکتر چه گفت.

_ آبجی؟!
_ خانم دکتر؟! بیاید خودتونم چک کنین.  

نگاهم به سقف خیره است. طوبی دیگر نیست.

#پارت_۴۵۴

_ منم می‌خوام باشم، نمی‌خوام تنهاش بذارم.

زمزمه‌های آرامش را با سمیرا و سمیه می‌شنوم.

باید برای زایمان آماده شوم، اما نه از بچه‌ای خبر خواهد بود و نه من قرار است مادر شوم.

_ من باهاش می‌رم، داداش! تنها نیست. بعدم نمی‌ذارن.

چشمانم می‌سوزد، اشکی در کار نیست. حتی نفس هم یک‌درمیان می‌آید.

پشت پرده ایستاده‌اند و پرستار مشغول انجام کارهاست.

_ می‌خوام... ببینیمش، بچه‌مون بود...

بغضش می‌شکند، بغضم می‌شکند. اشک می‌ریزد و اشک می‌ریزم.

نمی‌بینمش و نمی‌بیندم. پرستار صورتم را نوازش می‌کند.

_ این روزا می‌گذره، گریه کن آروم بشی.

پرده کنار می‌رود و او با اینکه گفته بودند نیاید، داخل می‌شود. لباس‌هایم را باید بپوشم.

_ درد داری؟

لب‌هایش می‌لرزد. دستانش هم وقتی سرم را در آغوش می‌گیرد.

_ می‌خوام بیام تو اتاق زایمان...

_ تولد بود می‌شد، ولی برای سقط نمی‌شه.

پرستار جوابش را می‌دهد. صورت خیسم را می‌بوسد.

_ حلال کنین، نتونستم‌...

دست روی لب‌هایم می‌گذارد.

_ حتی فکرم نکنی بهش که مدیونم می‌شی، یاسمن! بیشتر از من تو زجر می‌کشی، تو مادرشی.
 
می‌ترسم، نمی‌دانم قرار است چه شود، برایم سرم و آمپول زدند.

سمیه و سمیرا گفتند که خیلی سخت نیست چون جنین کوچک است، اما درد‌...

محراب کمک می‌کند تا لباس عوض کنم. نگاهش را وقتی برهنه می‌شوم می‌بینم که از شکمم می‌دزدد.

اشک کوتاه نمی‌آید از ریختن. حرفمان نمی‌آید، اما امان از درد نگاهش...

_ آقا‌محراب؟!

بندهای گان را گره می‌زند و روبه‌رویم می‌ایستد. خواهرهایش را بیرون کرد.

سمیه گریه می‌کند اما... سمیرا ناراحت، ولی خونسردتر است.

#پارت_۴۵۳نیاز نیست بگوید چه حسی دارد، نگاهی که از من می‌دزدد، سکوت خفقان‌آورمان...انگشتانش که تمام م ...

#پارت_۴۵۵

_ جان محراب!

دست روی بازویش می‌گذارم.

_ دیگه گریه نکنین‌ها! غم رفتن این امانتی‌و تحمل می‌کنم، ولی‌... جان هرکی دوست دارین، غمتون رو نبینم.

کمرم تیر می‌کشد. رحمم فشرده می‌شود، وقتی من را محکم به بغل می‌فشارد.

_ با دلم چکار می‌کنی، نیم‌وجبی؟ دردت به جونم. حلال کن این دردایی که می‌کشی و نمی‌تونم کاری کنم.

لبخند روی لبم می‌آید، و ترکیب اشک و لبخند عجیب تعارض دارد.

هم غم داری و هم خوشحالی از بودن کسی مثل او.

_ می‌خواین شمام دوتا آمپول بزنین با هم درد بکشیم.

سمیه گفته بود کمی بعد از آمپول، دردها شروع می‌شود.

اشک‌هایم را پاک می‌کند.

_ من چی بزام؟ تو یه چی داری...؟

لحظه‌ای هر دو خیره می‌شویم، یک درد مشترک...

_ دوستت دارم، یاسمن! یادته گفتم خواب دیدم که باید بین تو و طوبی انتخاب کنم؟

سر تکان می‌دهم. درد‌ها فاصله‌شان کمتر می‌شود و من پاهایم می‌لرزد.

کمک می‌کند روی ویلچر بنشینم. روی پاهایم را می‌پوشاند با ملافه، هُلم می‌دهد.

_حتی اگر بازم باشه، تو رو انتخاب می‌کنم.

برمی‌گردم و از پایین نگاهش می‌کنم. دلم به او گرم است، مردم است، دیگر گریه نمی‌کنم.

نمی‌خواهم غم من هم به دلش اضافه شود.

_ هنوز نمی‌خواین آمپول بزنین؟ با هم بزاییم.

می‌خندم، می‌خندد.

_ من پابه‌ماهم، نیم‌وجبی! خودش زاییده می‌شه. تو نگران خودت باش... من زائوی بدخلقی‌ام.

بوسه‌ای روی سرم می‌زند.#پارت_۴۵۶

سمیه و سمیرا و پرستار کنار در آسانسور ایستاده‌اند.

نگاهشان معلوم است از حال ما متعجبند.

_ پیش خودشون می‌گن اینا خل شدن.

 نگاهم از او جدا نمی‌شود. ریش‌هایش را نزده، پریشان که می‌شود، به خودش نمی‌رسد.

_ ریشاتونو بزنین، بیرون اومدم مثل همیشه جذاب بشین. دوست ندارم ببوسینم این‌جور باشین.

ابرویش بالا می‌پرد. می‌خواهد حرفی بزند، اما سمیه دستهٔ صندلی را از او می‌گیرد.

_ انگار فقط ما داریم به خودمون سخت می‌گیریم.

باورم نمی‌شود سمیه این حرف را بزند. بهت‌زده نگاهم بین او و محراب که با عصبانیت نگاهش می‌کند می‌گردد.

_ شوخی کردم، داداش‌جان!

داخل می‌شویم.

_ یاسی، حلالم کن...

در بسته می‌شود...

_ به‌ندرت همچین مردایی هستن، مثل ایشون.

پرستار لبخندی غمگین دارد. سمیه پیشانی‌ام را می‌بوسد و سمیرا دستم را نوازش می‌کند.

_ نمی‌خواستم ناراحتت کنم، یاسمن! به خدا سربه‌سرتون گذاشتم دیدم می‌خندین...

دست روی شکم می‌گذارم. می‌روم که جنینی مرده بزایم، و او...

_ گند زدی، خواهر...

بغضم دیگر مانعی مثل محراب ندارد برای ترکیدن. درد هم می‌شود مزید علت.

او می‌خواهد مرده به دنیا بیاید؛ طوبای ما!

_ جیغ بزن... کبود شدی...

فریاد سمیراست کنار گوشم. دردها دیگر تحملشان سخت است، به خود می‌پیچم.

انگار یک چنگک با چهار سر مهره‌هایم را می‌شکافد.

انگار می‌خواهم چیزی که در معده‌ام نیست را عق بزنم و بالا بیاورم، فقط دردش است.

#پارت_۴۵۵_ جان محراب!دست روی بازویش می‌گذارم._ دیگه گریه نکنین‌ها! غم رفتن این امانتی‌و تحمل می‌کنم، ...

#پارت_۴۵۷

_ داد بزن درد داری، یاسمن‌جان...

دستم را می‌گیرد. بچه چند روز است که مرده، تبی که داشتم از عفونت بود.

انگار حبابی می‌ترکد. می‌دانم که می‌آید. صداها محو است.

می‌خواهند نفس بکشم، نفس کشیدن انگار یادم رفته است.

چیزی که باید، خارج می‌شود، خالی می‌شوم، نفس رها می‌کنم. تمام است.

او بی‌جان به‌دنیا آمد.

تنم درد می‌کند، خواب‌آلودم و چشم باز کردن برایم سخت است.

_ خیلی درد کشید؟ چرا تمام لبش زخمه؟ ناخوناش کبود شده.

_ برای اینکه جیغ نزنه لبش رو گاز گرفته، ناخوناشم چون فشار آورده.

_ صداش درنیومد دخترهٔ لجباز.

صداها در هم قاطی شده است، اما می‌دانم سمیه و سمیرا و محراب بالای سرم هستند.

صدای گریه‌ٔ بچه‌ای می‌آید، یک زندگی، چیزی که متعلق به من نیست.

فکم انگار وزنه‌ای حمل می‌کند.

_ اون درو ببند، محراب! صدای بچه اذیتش می‌کنه.

چشم‌هایم را باز می‌کنم. به خودم قول دادم که برای آنچه از دست رفته بی‌تابی نکنم.

هوا تاریک است، شب شده.

_ من خوبم.

نگاه‌هایشان به من کشیده می‌شود.

_ خدا رو شکر که خوبی. سمیرا و محراب هستن، من می‌رم، یاسمن. بچه‌ها خونه امین‌و کلافه می‌کنن.

پیشانی‌ام را می‌بوسد و صورتم را نوازش می‌کند.

_ ببخشید اذیتتون کردم.

محراب شانه‌ام را نوازش می‌کند.

_ آبجی! شما هم با سمیه برو، خودم هستم.#پارت_۴۵۸

لب‌هایم خشک شده. کم‌کم درد کمر و شکمم شروع می‌شود.

باز صدای گریهٔ نوزاد می‌آید و انگار سینه‌ام تیر می‌کشد.

_ شما هم برید، آقا‌محراب! خسته شدین، پرستار هست دیگه، کاری ندارم.

رویم نمی‌شود که بگویم می‌خواهم تنها باشم، دلم می‌خواهد کمی در تنهایی به آنچه پیش آمده فکر کنم...

_ با سمیه برو، داداش! من می‌مونم.

نگاه جدی محراب همه را ساکت می‌کند.

این حالتش را می‌شناسم، یعنی بی‌بحث حرفی که زده است را باید اجرا کرد.

سمیه و سمیرا هرکدام توصیه‌هایی می‌کنند؛ از راه رفتن و تعویض پوشک و چیزهای دیگر.

فردا صبح، اگر جواب آزمایش‌هایم خوب باشد مرخص می‌شوم.
.................

_ درد داری؟ بگم مسکن بزنن؟

به پهلو می‌خوابم، کمتر اذیت می‌شوم. جای طوبی با آنکه خیلی هم بزرگ نشده بود درون شکمم خالی‌ست.

اتاق خصوصی‌ست و ما با سکوت بینمان ساکت‌ترش کرده‌ایم.

محراب از روی گوشی‌اش قرآن می‌خواند، گاهی بلندتر و گاهی در سکوت.

_ من خوبم، کمرم درد می‌کنه.

 می‌خواهم بپرسم با جسد طوبی چکار می‌کنند. یک لحظه دیدمش، اندازهٔ کف دست بود، سرخ‌رنگ.

نفس عمیق می‌کشم تا اشک نریزم.

_ می‌خوای راه بری؟ یا برات کمپوت باز کنم؟

_ نه! باهام حرف بزنین.

سکوتش بعد از رفتن خواهرانش دردناک است.

اول چشمانش گشاد می‌شود از تعجب. دستی به ریش کوتاه‌نشده‌اش می‌کشد.

دستی به ریش کوتاه‌نشده‌اش می‌کشد. انگار هر دو به یک چیز فکر می‌کنیم، می‌خندد.

_ با همین وضع بهم بوس می‌دی؟

#پارت_۴۵۷_ داد بزن درد داری، یاسمن‌جان...دستم را می‌گیرد. بچه چند روز است که مرده، تبی که داشتم از ع ...

#پارت_۴۵۹

گوشی را روی میز کنار تخت می‌گذارد و نزدیکم می‌شود.

_ شوخی کردم ریشتونو... خواستم بخندین، وگرنه من همه‌جوره دوستون دارم.

خجالت‌زده چشم از نگاهش برمی‌دارم.

صورتم را نوازش می‌کند و گونه‌ام را می‌بوسد.

آن‌قدر نزدیک است که نمی‌توانم دست دور گردنش نیندازم.

بی‌اختیار عمیق بوی تنش را به مشام می‌کشم.

_ گریه کنم، ناراحت می‌شین؟

سر روی شانه‌اش می‌چسبانم. احساس می‌کنم خفقان می‌گیرم، اگر اشک رها نکنم.

_ گریه نکنی، ناراحت می‌شم، یاسی! ساکتی ناراحتم، اینکه اینجور به خودت آسیب ‌زدی و صدات درنیومد ناراحتم. ببین انگشتای قشنگت‌و.

روبه‌روی صورتم زمزمه می‌کند و چشم در چشم. صورتم را که می‌بوسد تازه بغض رها می‌کنم.

سرم را از پایه جدا می‌کند، دست زیر تنم می‌اندازد و من را از روی تخت بلند کرده و روی صندلی راحتی می‌نشیند.

دست دور گردنش می‌برم و بی‌صدا گریه می‌کنم.

_ خیلی درد کشیدی؟

نفس عمیق می‌کشم. آرام‌تر شده‌ام و سر به گردنش تکیه داده‌ام.

_ بهش فکر نکنین، فقط اون لحظه‌ست.

#پارت_۴۶۰


با دکمهٔ یقه‌اش بازی می‌کنم.

پتوی روی تخت را دورم پیچیده.

_ فردا می‌ریم خونه. خرت و پرت می‌گیرم تقویت بشی. زیر چشات کبود شده. این روزام می‌گذره. خدا رو شکر که سالمی، یاسی.

این روزها ناز کردن برای او را یاد گرفته‌ام؛ دوست دارد و دوست دارم.

_ با... با طوبی چکار کردن؟ دیدمش، یه کف دست بود.

صورت کنار صورتش پنهان می‌کنم و می‌گریم، این‌بار ضجه می‌زنم.

محکم بغلم می‌کند.

_ فردا تحویلش می‌دن، شرعاً باید دفن بشه.

صدای زنگ گوشی‌اش کمی آرام‌ترم می‌کند.

_ حاج‌باباست.

گوشی را می‌گیرم. پیرمرد حتماً غصه‌دار است. تماس را برقرار می‌کنم.
 _سلام بابا.

سر روی شانهٔ محراب یله می‌کنم، خواب‌آلودم.

_ خوبی، یاسمن بابا؟ حالت به‌راهه؟

غم‌انگیزترین لحنی‌ست که از او شنیده‌ام. بغضم را خفه می‌کنم.

درد را پی‌اش را بگیری تمام نمی‌شود که هیچ، آبستن می‌شود و پی‌درپی برایت می‌زاید.

_ خوبم آقاجون. فردا میام خونه.

_ توکل به خدا. محراب می‌تونه خوب کمکت کنه؟ اگه نه، بگم دخترا بیان.

بوسه‌ای آرام به گردن محراب می‌زنم. پاسخش محکم‌تر به آغوش گرفتن است.

_ از آقامحراب کسی بهتر نمی‌تونن کمک کنن، نگران نباشین. شامتون‌و خوردین؟ داروهاتون‌و چی؟

نفس عمیقی می‌کشد که می‌دانم وقتی ناراحت است این‌گونه نفس رها می‌کند.

_ نگران من نباش، تو خوب باشی همه خوبیم. نیستی خونه انگار جون نداره، یاسمن.

لبخند روی لبم می‌آید. خانواده‌ای دارم که با بد بودن حالم غمگین می‌شوند، با خوشحالی‌ام شاد.

_ من خوبم، آقاجون. قسمت این بوده، شکایتی که ندارم، طلبکار نیستم. هرچی خدا بخواد همونه، ناراحت نباشینا. شما و آقامحراب صدتا طوبی برای من می‌ارزید.

احساس می‌کنم لبخند می‌زند.

چشم می‌بندم و او را تصور می‌کنم که چشمان رنگی‌اش هزار رنگ می‌گیرد، مثل محراب وقتی خوشحال است.

صورت سفید و پرش را تصور می‌کنم که مهربان است، لبخندش.

من حاج‌اکبر را مثل یک دختر دوست دارم.

#پارت_۴۵۹گوشی را روی میز کنار تخت می‌گذارد و نزدیکم می‌شود._ شوخی کردم ریشتونو... خواستم بخندین، وگر ...

#پارت_۴۶۱

_ روسفیدم می‌کنی، یاسمن. خدا برات خیر بخواد که زندگی ما شدی، دختر.

_ چه دل و قلوه‌ای تقسیم می‌کنن.

محراب زمزمه می‌کند، مرد حسود من... و حاج بابا انگار می‌شنود، هردو می‌خندیم.

_ الحسود لایسود، آقامحراب.

بلند می‌گوید. صورتش را برمی‌گرداند. می‌دانم که شوخی می‌کند.

تماس را که قطع می‌کنم، گوشی را می‌گیرد.

_ مامان‌طوبام این‌قدر دلبری نمی‌کرد.

سر بالاتر می‌برم تا کنار گوشش.

_ دلبری زن و شوهری یه‌جور دیگه‌ست، آقا. این‌و بذارید پای پدر دختری.

..................

_ این گرم نگهت می‌داره، نمی‌ذاره جای خالی بچه اذیتت کنه.

سمیه شکم‌بند را محکم می‌بندد، نه آن‌قدر که اذیتم کند.

محراب کارهای ترخیص را انجام داده، با برگه‌ها وارد می‌شود.

_ حاضرید؟ ویلچر نیارم؟ یاسی، می‌تونی بیای؟

پشت‌سرهم سؤال می‌پرسد. خوشحال است که به خانه می‌رویم و دکتر گفت که با دارو عفونت برطرف می‌شود.

_ نه، راه بره بهتره.  
می‌رود تا ماشین را بیاورد.

_ چی شده، یاسمن؟ می‌خوای چیزی بپرسی؟  

خجالت‌زده نگاهش می‌کنم. چگونه فهمید؟
_ از کجا فهمیدین؟

زیر بغلم را می‌گیرد. راه رفتن سخت نیست، آنقدر درد ندارم که فکر می‌کردم.

پرستار گفت زایمان طبیعی دردش قبل زایمان است، بعد از آن درد زیادی نیست.

_ گذشته از اینکه دکترم، مادرم هستم، خانم‌خوشگله!

_ چرا طوبی مرد؟ اون که خوب بود.
سعی می‌کنم گریه نکنم.  

_ می‌تونه علتای مختلفی باشه، قرار شد جنین رو بفرستیم برای آزمایش.

_ یعنی من مقصر نیستم؟

می‌ایستد و من را هم مجبور می‌کند وسط سالن بیمارستان بایستم.

بوی الکل و مواد ضدعفونی، پرستارها با لباس‌های فرم سرمه‌ای، دیوارهایی با عکس‌های کودکانه؛ برای شادی و زندگی طراحی شده است این بخش.

_ تو چطور می‌تونی مقصر باشی؟ چرا این فکرو کردی؟ تو هیچ‌وقت نمی‌تونستی مقصر باشی. این اتفاق برای هر زنی می‌تونه بیفته.

#پارت_۴۶۲

............
صندلی عقب دراز کشیدم. یک بالشت کوچک و یک پتوی سفری شد روکشم.

هر دو ساکت بودند، گه‌گاه محراب در ترافیک به عقب نگاه می‌کرد.

_ خوبی؟

لب زد. بوی دود از شیشه‌های بالاکشیده هم می‌گذشت.

سمیه هم نگاهش را به من داد.

_ رفتیم خونه بلند نشی راه بیفتی کار کنی. مراقب باید باشی، تن زن زائو ضعف داره.

لب‌هایم به بغض جمع می‌شود. لرزان می‌گویم:

_ من که نزاییدم...

چشمانش خیس می‌شود. شاید فقط یک زن عمق درد من را بفهمد.

دست پیش می‌آورد و نوازشم می‌کند. آهی که محراب می‌کشد را می‌شنوم.

حتماً غمگین است، چه آرزوهایی داشت برای دخترکش.

لباس‌هایی که خریده بودیم... انگار تازه زخم داشت سر باز می‌کرد.

_ تو از یه زن زائو بیشتر درد می‌کشی، یاسمن! فکر نکن نمی‌فهمم. اونقدر زن دیدم که بفهمم چقدر صبوری، زن‌داداش!

محراب سکوت کرده. فکر می‌کردم با طوبی یک روز از بیمارستان به خانه می‌روم.

سینه‌هایم درد می‌کرد، اما...

_ من خوبم. ببخشید ناراحت شدین.

سر زیر پتو کردم، دست روی دهان فشردم تا نبیندد گریه‌ام را.

_ گریه نکن، یاسی...

فریادش ماشین را پر می‌کند. پتو را به‌ضرب از روی صورتم می‌کشد. نفهمیدم کی کنار خیابان ایستاده.

_ چه خبرته، محراب؟! چرا صدا بلند می‌کنی براش؟

سمیه محکم به شانه‌اش می‌کوبد. گریه‌ام تبدیل به سکسکه می‌شود، از ترس.

نگاهش غم دارد و خشم.

_ چرا مخفی می‌کنه اشکاش‌و؟ فکر می‌کنه نمی‌فهمم؟ سر زیر پتو می‌بره؟ فکر می‌کنه خوابم و سر تو بالشت می‌کنه؟ مگه نامحرمم به اشکاش؟ بچه‌مون مرده، مال هردومون. چرا باید عین بی‌کسا گریه کنه؟

#پارت_۴۶۱_ روسفیدم می‌کنی، یاسمن. خدا برات خیر بخواد که زندگی ما شدی، دختر._ چه دل و قلوه‌ای تقسیم م ...

#پارت_۴۶۳

می‌نشینم. اشک‌هایم را پاک می‌کنم و او ماشین را روشن می‌کند.

_ ببخشید، آقا...

راه نیفتاده ماشین باز خاموش می‌شود.

در را باز می‌کند و همزمان صدای بوق ممتد یک موتوری که نزدیک بود به در ماشین بخورد.

مرد فحش زشتی می‌دهد و من وحشت‌زده به محراب نگاه می‌کنم که نکند دعوا شود، اما فقط به ماشین تکیه می‌دهد.

_ خیلی دوستت داره. می‌بینه اینجور درد می‌کشی و حرف نمی‌زنی بیشتر اذیت می‌شه. مردا اونقدرم سخت نیستن، یاسمن... حداقل داداشم نیست. این‌قدر مظلوم نباش.

گوشهٔ ماشین خودم را جمع می‌کنم. تمام پایین‌تنه‌ام، کمرم، درد می‌کند.

نه آن‌قدر که نتوانم تحمل کنم، اما انگار با غیض او سخت‌تر می‌شود تحملش.

_ نمی‌خوام غصهٔ منم بخورن.

«استغفرالله»ی زیرلب می‌گوید. محراب داخل می‌شود و حرفش را می‌خورد.

_ داداش، بهترم می‌تونی بهش بگی چقدر نگرانشی! عوض انداختن صدات روی سر! دردش کمه، اخم و تخم تو هم اضافه بشه، می‌شوره می‌بره، آره؟

_ ببخشید، می‌بینم این‌جور مخفی گریه می‌کنه دیوونه می‌شم. حضرت سر تو چاه می‌کرد و شکوه به آب، از تنهایی. مگه من مرده‌م که زنم سر تو بالشت می‌کنه، دهن خفه می‌کنه زیر پتو؟ یعنی این‌قدر تنهایی؟ یعنی من برات اندازهٔ یه محرم نیستم؟

_ برو زودتر. منتظرن. گلگی زن و شوهری‌تو بذار تنها شدین کن. اونم جوابت‌و بده شاید آروم بگیرین.

#پارت_۴۶۴

سنگینی نگاهش را حس می‌کنم وقتی از آینه نگاهم می‌کند.

چگونه می‌توانم برای نگرانی و محبتش از تشر و غیضش ناراحت شوم؟

لبخند می‌زنم، نگاه از چشمانم می‌دزدد. دست از کنار صندلی‌اش می‌برم و بازویش را لمس می‌کنم.

انگشتانم را می‌گیرد و نوازش می‌کند.

از دیدن حاج‌بابا و بچه‌ها و امین دم در شوکه می‌شوم. مرتضی ایستاده و یک گوسفند هم کنارش.

برایم گوسفند سر می‌برند؟ مگر برای زایمان و وقتی با بچه می‌آیند این کار را نمی‌کنند؟

_ چرا گوسفند آوردین؟ من که دست‌خالی‌ام...

نگاه عصبانی سمیه به آن تشر «لا اله الا الله» محراب پیشی می‌گیرد.

_ ببین خون به جگرمون می‌کنی، یاسمن! سلامت اومدنت مهم نیست؟ می‌تونستی با اون عفونت، اگه دیرتر می‌جنبیدی بمیری؟ باور کن این‌جور عزیزتر نمی‌شی.

گاهی حرفی به طعنه هم نباشد، آدم را می‌سوزاند. نگاهم بین آن دو می‌گردد.

محراب از آینه و سمیه که برگشته است. به خودم قول داده بودم بی‌تابی نکنم، قول دیگری هم می‌دهم؛ بیشتر سکوت کنم.

بیرون می‌روم. نگاهم بی‌اختیار به‌سمت خانهٔ حمیرا کشیده می‌شود.

انگار کسی نگاهمان می‌کند، اما در خانه بسته است.

_ بیا.

دست به سمتم دراز می‌کند. سعی می‌کنم به هیچ‌چیز فکر نکنم، فقط بگذارم همه‌چیز بگذرد.

حاج‌بابا را می‌بوسم. دلم برایش تنگ شده در همین یک روز. طلا و طاها بغلم می‌کنند.

ماهان مشغول حرف زدن با گوشی‌ست و نگاه مرجان به خانهٔ زنی که حتماً می‌داند پدرش زندگی آنها را به‌خاطر او خراب کرده.

#پارت_۴۶۵

سمیرا بیرون نیست.


از بوی خون تهوع می‌گیرم. وقت زایمان هم بوی خون را حس می‌کردم.


خودم را به حیاط رساندم. چیزی درونم مثل یک دمل سر باز کرد، یک حقیقت.

نگاهم به نهال کوچک طوبی افتاد. وقتی محراب فهمید باردارم آن را کاشت.

_ بیا بریم تو.

میان هیاهوی اعضای خانواده، خودم را به اتاقمان می‌رسانم.‌

دلم سکوت می‌خواهد، کمی دورم خلوت باشد.

از تغییرات اتاق، بهت‌زده فقط نگاه می‌کنم.

دیروز این اتاق تختی نداشت، اما حالا یک تخت دونفره داخل خود دارد.

رنگ شیشه‌ها تا روی روتختی رنگارنگ اتاق هم کشیده شده.

_ می‌تونی راحت استراحت کنی، تشک سفته، کمردردت رو بیشتر می‌کنه.

سمیرا به در تکیه داده، شومیز آبی‌رنگی با شلوار جین به تن کرده، جوان‌تر از همیشه به‌نظر می‌آید.  

_ آقامحراب رو تخت خوابشون نمی‌بره.

_ محراب؟! اون که یه عمر تخت داشته.

با تعجب می پرسد.  

خسته از ایستادن، لب تخت می‌نشینم.

_ وقتی آپارتمان بودیم گفتن رو زمین...

محراب حرفم را با آمدنش قطع می‌کند.

_ ماهان کارت داره، آبجی.

در را پشت‌سرش می‌بندد.

از جا بلند می‌شوم، بیشتر هول می‌کنم از تنهایی بعد از آن اخم‌های درهم و دادش.

_ حالا همه‌چیزم نگی به آبجیم، بد نمی‌شه‌ها.

چشم به نگاهش می‌دوزم.

لبخندش ترجمهٔ نگاه او را راحت‌تر می‌کند. خجالت‌زده چشمانم روی دستانم می‌ماند.

_ خب... آخه...

قدمی جلو می‌گذارد و به یک‌باره من را به سینه‌اش می‌کوبد، محکم بغلم می‌کند.

_ امروز اونقدر حرصم دادی که حد نداره، اما حیف که دلم گیرته، وگرنه حقت یه بغل محکم نبود، یاسی‌خانم!#پارت_۴۶۶
_ ببخشید، آخه درد و غم چیزی از ما دوا نمی‌کنه که، منم بهتر می‌شم، فقط...
خودداری‌ام تمام می‌شود یا واقعاً حساس شده‌ام؟ کمک می‌کند روی تخت بنشینم، خودش هم کنارم.  
_ بیا یه‌کم دراز بکشیم، درددل کن. حداقل این‌جور حرف‌و می‌زنی هی مزه‌مزه نمی‌کنی.
میان اشک و بغض کمک می‌کند لباس‌هایم را عوض می‌کنم.
سکوتش هم پر از مهربانی‌ست.
_ من نمی‌خوام حرف بیارم برای خواستهٔ خدا، ولی خب انصاف نبود این‌جور بشه، من منتظرش بود‌م‌. فکر می‌کردم با طوبی باید بیام از بیمارستان... لباساش... اون‌همه ذوق. آخه انصافه؟
سر روی شانه‌اش دارم و گله می‌کنم. هرچقدر هم بخواهم خودم را آرام نشان دهم، اما نمی‌شود.  
_ اگه وزنهٔ ترازومون، اگه ظرف اندازه‌گیری‌مون «انصاف» باشه، که خب نیست! هرجور حساب کنیم انصاف نبود. به من گوش می‌دی؟
سر تکان می‌دهم، وقتی تنم را به خود می‌فشارد و نوازش می‌کند.
_ ولی خب فکر کنم بحث ما سنجیدن اینا نیست. فکر کن غذا می‌‌ذاری برای ناهار، یه اتفاقی می‌افته، غذا می‌ریزه یا مجبور می‌شی ولش کنی اونم بسوزه، تا حدی که نتونی بخوریش، کاره دیگه، اتفاقه... تو هزار بار ناهار پختی بدون اتفاق خاصی خوردی، حالا یه بار نشده، نمی‌شه گفت منصفانه بوده یا نبوده... چون اون اتفاق می‌تونه بهتر یا بدتر از غذا خوردن یا نخوردن رو برامون داشته باشه.  
منظورش را می‌فهمم، نگاه به چشمان نمدارش می‌دوزم.  
_ متوجه حرفم شدی؟ خیلیا همون ناهاری رو که تو پختی و نخوردی رو هم ندارن، خیلیا می‌تونن بپرن و با خیال راحت بخورن، خیلیام نمی‌تونن. خدا بهمون طوبی رو داد، خوشحال شدیم، خیلی چیزام دربارهٔ هم این مدت فهمیدیم، بیشتر به هم وصل شدیم، یاسی! کی می‌دونه؟ شاید کنارِ اومدن طوبی، اینا قرار بود باشه، نه خودش.

#پارت_۴۶۵سمیرا بیرون نیست.از بوی خون تهوع می‌گیرم. وقت زایمان هم بوی خون را حس می‌کردم.خودم را به حی ...

#پارت_۴۶۷

تعبیرش لبخند به لبم می‌آورد. لطیف است، چیزی متفاوت از ظاهر خشن مردانه‌اش.

دلم آرام می‌گیرد، اینکه او هست.
_ شما خیلی فهمیده‌این، عاقلین...

خجالت‌زده می‌گویم. انگشت به نشانهٔ سکوت روی لبم می‌گذارد.

_ تو مادری، یاسی! احساست بیشتر از منه، اینا رو هم بهش فکر کردم؛ دیشب، دیروز، این‌مدت... شاید اگر طوبی رو حامله نمی‌شدی، این‌قدر به‌هم نزدیک‌تر نمی‌شدیم. حالا من خیلی شناختمت، طوری شده که نبودن طوبی اونقدر برام دردناک نبود که اگر تو چیزیت می‌شد من بتونم همینقدر آروم باشم.

خسته‌ام. عجیب خانه ساکت است.

سر روی بازویش می‌گذارم بعد از حرف‌های ناگفته‌ام، و راحت‌تر از همیشه به‌خواب می‌روم. متوجه رفتنش نمی‌شوم.

بوی زعفران و آرد تفت‌داده است که باعث می‌شود بیدار شوم.

بویی آشنا، اما دردناک، مثل اولین باری که اژدر به من با نام شوهر تجاوز کرد. با وحشت از خواب می‌پرم.

_ خواهرشوهرت گفت خیلی وقته خوابیدی، برات کاچی آوردم.

آخرین بار که دیدمش وقتی بود که برایم ویارانه آورد.

نگاهم به نگاه غمگین او و کاسهٔ چینی روی سینی بود. سعی می‌کنم عق نزنم.

یادم است خوشمزه بود، بعد از آن لحظات وحشتناک، هرچند فقط کاسه را آن روز بالای سرم دیدم.

_ اون روزم تو برام از اینا آوردی؟

بغضم تبدیل به اشک می‌شود. سینی را روی تخت می‌گذارد. خودش هم می‌نشیند.

جمیله نمی‌داند که آن کاسهٔ کاچی اگر نبود، جان به‌در نمی‌بردم با ساعت‌های بعدش.

_ تف به اون روزا. پا شو این‌و بخور. اینا که نکردن یه کاسه کاچی بپزن بدن بخوری. طوبی‌خانم خودش می‌پخت انگشتاتم می‌خوردی.

از نحوهٔ گلایه‌اش خنده‌ام می‌گیرد، آخر جمیله اصلاً اهل گلایه و غیبت نیست.#پارت_۴۶۸

_ خودت می‌‌ذاری دهنم؟ یادته مریض بودم؟ بچه بودم؟ یه بار...

بین حرفم می‌پرد.

_ جمع کن خودت‌و، دختر گنده! همین مونده جمیله تو دهنت پستونم بذاره.

می‌خندد و دندان‌های نامنظمی که هربار درد گرفت آن را کشید نمایان می‌شود، اما قاشقی پر از کاچی را به‌سمت دهانم می‌آورد.

چانه‌ام از بغض خفه‌شده می‌لرزد و آن قاشق کاچی را می‌بلعم؛ شیرین و چرب است، خوشمزه با طعمی خاص.

قاشق بعدی را هم پشت‌بندش می‌دهد.

_ بیا، ویارت خوابید؟ بقیه‌شو خودت بخور.

دست می‌برم و صورتی که حالا مثل قدیم صاف نیست را نوازش می‌کنم.

قبل از گرفتن قاشق دستش را می‌بوسم. مادرتر از او نیست.

_ من خیلی دوست دارم، زن‌بابا.

پسم می‌زند و حالا می‌دانم از نفرت نیست، خجالت می‌کشد.

آدم‌هایی مثل ما که محبت‌ ندیده‌ایم، انگار از اینکه کسی به ما عشق بورزد هم خجالت‌زده می‌شویم.

...............

نمی‌دانم سخت‌ترین لحظه کدام بود؛ وقتی که فهمیدم طوبی مرده؟

یا وقتی که دیگر درون تنم نبود و جسمی بسیار کوچک و سرخ‌رنگ بود در دست ماما...

یا وقتی که به خانه آمدیم و دیگر من مادر نبودم؟

نمی‌دانم، اما وقتی می‌خواستم لباس‌هایی را که با ذوق خریده بودیم و بارها درون آن کودکم را تصور کرده بودم، وقتی آن پاپوش‌های کوچک را درون چمدان کوچک می‌گذاشتم، قطعاً آن لحظه‌ها خود جهنم بود.

حتی بدتر از وقتی سمیه بود و  فاطمیا گریه می‌کرد.

سینه‌هایم رگ می‌زد و من میان بازوهای محراب، اگر بود، گریه می‌کردم.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز