ازدواج

من خب حقیقش امسال هجده سالمه و سال آخر دیپلم هستم من از سال نهم با پسرعمو بابام که تا به حال اصلا ندیده بودمش دختری بودم که با هیچ پسری حرف نزده بودم از طریق دخترعمم که شوهرش با همین پسرعمو بابام همکار بودن ما رو آشنا کرد و ما از طریق اینستا کمی صبحت کردیم که خیلی پسری خوب بود مثل خودم تا حالا با دختری صبحت نکرده بود نه سال از خودم بزرگتره بعد دروغ نمیگم خیلی دعوا هم کردیم و قید هم زدیم ولی بازم نمیدونم اسمش وابسته بود یا نمیدونم من سال دهم که مدرسه ثبت نام کردم استرس داشتم اون پسر گفت میخوام ببینمت من هم برای بار اول بود استرس داشتم نزدیک همون مدرسه برای بار اول به هم دیدیم و مورد انتخاب هم شدیم همینجور پیش رفت کم کم هم می‌دیدیم دیگه تلفنی و همه چی و پیام بعد پارسال برج یازده با خانواده اومدن خواستگاری البته خانوادش مخالف ازدواج بودن راضی کرد و اونا هم الان خوبن و این نگفتم که پدر و مادرش رو دوازده سال پیش از دست داده و پیش برادر بزرگتر زندگی میکردن اومدن خواستگاری و برج سه نامزدی کردیم بابام گفت بعد دیپلم میزارم عقد کنی بابام خیلی من رو دوست داشت گفتم میخوام برج هشت عقد باشه گفت نه میگم اول خونش درست کنه بعد حالا خونش داره درست میکنه به نیت اینکه برج یازده عقد باشه بابام لج کرده گفته نه نمیزارم تو درس نمیخونی اگه عقد کنی گفتم بخدا می‌خونم قول میدم ولی قبول نمیکنه چقدر گریه کردم خانواده ام نمیدونن که من از قبل در ارتباط بودم و این پسرعمو بابام هیچ لطمه ای به درسام نزده و درسام همه نمره بالا بود من دیگه خسته شدم اینهمه سختی کشیدم دوری یواشکی حرف زدن نظر شما چیه چیکار کنم