2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 490135 بازدید | 2850 پست

۱۴۴



بهم گفتی به کنیز و نوکر نباید رو داد ، من کنیز نبودم خانم خونه بودم

همایون ابرو بالا انداخت و گفت اونو که من من خانوم خونه ات کردم ولی الان شدی دوباره همون کنیزی که بودی .

انگشت اشارمو گرفتم سمتش و خواستم چیزی بگم ولی حرفمو خوردم

گفتم فقط حرفای امشب منو یادت نره ، یادت نره که شب و روز جاشون عوض بشه تو رو من نمیبخشم

همایون جوری بهم نگاه کرد که یعنی برو ...

رفتم تو اتاق و اونقدر گریه کردم که داشتم بالا میاوردم .

در اتاق زدن فکر کردم همایونه با ذوق نگاه کردم که دیدم بتول پشت دره ، اومد بغلم کنه گفتم چی میخوای ؟

با چشمای اشکی نگاهم کرد و گفت پاشو بریم خونه ، من عروسی رو نمیرم

حالت خیلی بده ، میریم خونه .

گفتم گمشو برو بیرون .

بتول خواست چیزی بگه که داد زدم گمشو برو بیرون .

طلا اومد بغلم کرد و گفت خانم من باید برای کمک برم ، گفتم همه اومدن ؟

سری تکون داد و گفت همه اومدن حتی مادرت همه جز فروغ خانم ، آقا فرامرز گفت حال ندار بوده .

بغلم کرد و گفت کجا میری ؟

گفتم میرم خونه مادرم یکم کار دارم و فردا ظهر راهی جایی میشم ... اگر ندیدمت دیدار به قیامت ...

طلا بغلم کرد و گفت دیدار به قیامت نمیفته نه تا وقتی که همه آدمای این خونه نفهمن چه کردن با دلت .

گفتم این امانتی ها رو میزارم تو کمد همش برای آقا همایونه ، هر وقت برگشت بهش بده

یکی یکی با کل کشیدن و دف زدن رفتن تو حیاط

برام مهم نبود شهرزاد با پوزخند داشت نگاهم میکرد

برام مهم نبود همه شاد بودن و دست میزدن

اما نگاه آخر و  بی تفاوت همایون به سمت بالکن آتیش به قلبم زد .

لباسامو تنم کردم و بعد رفتنشون از خونه بیرون زدم .

برف می‌بارید و سردم بود ، خیابون ها خلوت بود

کجا میخواستم برم ؟

کیف طلاها رو سفت چسبیده بودم و با بقچه تو دستم وقتی به خودم اومدم دم خونه فروغ بودم

در زدم که فروغ درو باز کرد ، همین که در باز کرد گفت شاهگل چیشدی؟

افتادم رو زمین رو برفای کف حیاط

وقتی به حال خودم اومدم که فروغ منو لای پتو توی حیاط پیچیده بود .

چشامو که باز کردم گفت داری یخ میزنی ، بیا داخل ...

بردم تو اتاق و رفتم زیر لحاف ، برام دمنوش به و گل محمدی آورد و گفت بخور گرم بشی برات سوپ گذاشتم .

۱۴۲ لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍 چقدر زشت شده بودم ... هر کدومش یه طرف بود ، لبام اونقدر ...

خیلی لطف کردی عزیزم ممنون، دعات کردم به آرزوی قلبی برسی که امشب  از توفکر داستان بیرونم آوردی وتوکف نزاشتیم  

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

۱۴۵



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍🤚


یکم که حالم بهتر شد رفتم دیدم تو آشپزخونه داره گریه می‌کنه

آهسته گفتم برای عروسی همایون گریه می‌کنی ؟

فروغ هق هق کرد و گفت خیلی بی معرفتی شاهگل ، من برای خواهرم دارم گریه میکنم . برای تو که نمی‌دونم چه به سرت آوردن

چرا موهاتو کوتاه کردی ؟ فرامرز می‌گفت نشستی پای سفره عقد با حسن ...

مگه تو همایون رو نمیخواستی ؟

آهسته گفتم بماند

فروغ بلند تر گریه کرد و گفت شاهگل به جون همین بچه تو شکمم اگر نگی چیشده دیگه حتی تو چشات نگاه نمیکنم

آهسته اشک ریختم و گفتم حامله ای ؟

فروغ بغلم کرد و گفت آره ، هیچکس نمیدونه ولی تو فرق داری

اشک ریختم و گفتم چرا بهت بگم؟ چرا داغ رو دلت بزارم ؟

فروغ گریه کرد و گفت بگو جان فروغ بگو ...

شروع کردم به گفتن ، از همون روز اول روزی که یه پسر قدبلند با چشای ریز و موهای مشکیش بهم گفت چشات رنگ دریاس ...

گفتم و گفتم ، فروغ اشک می‌ریخت و من میگفتم

سرمو گذاشت رو پاهاش و موهامو نوازش میکرد و گفتم حسن چه بلایی سرم آورده

فروغ هق هق میکرد و من یادم میفتاد چقدر همایون منو ندید

فروغ گفت باید به فرامرز بگم که به همایون بگه

دستشو گرفتم و گفتم تو رو به خاک بدری خانم نگو ، قسم بخور که این راز تو دلت میمونه

به جون همین بچه تو راهی قسم بخور .

فروغ قسم خورد و من نفهمیدم کی روپاش خوابم برده ...

نیمه شب با صدای آهسته فروغ و فرامرز به خودم اومدم

فروغ گفت خوش گذشت؟

فرامرز گفت هی بد نبود ، همایون که خیلی تو خودش بود ولی پریسا خیلی خوشحال بود

انگاری تازه متوجه من شده بود

گفت این اینجا چیکار می‌کنه ؟

زندگی همایون کم بود اومده به زندگی ما هم گند بزنه ؟

فروغ گفت دهنتو آب بکش اسم شاهگل میاری ، بعدشم شاهگل تا هر وقت دلش بخواد اینجا میمونه هر چی باشه از اون رفیق تو بهتره .

فرامرز گفت آره خداییش خیلییی بهتره ...

دیگه خوابم نبرد ، صبح قبل بیدار شدن فروغ از خونه بیرون زدم

چقدر دلم برای فروغ و مهربونیش تنگ میشد .

رفتم در خونه رو زدن ، محکم زدم اما کسی باز نکرد

تقریبا داشتم لگد میزدم  صدای مهرانگیز اومد که داد زد وایستا دو دقیقه سر که نیاوردی ...

درو که باز کرد گفت چته تو دختر ؟

تا دیروز پشتت به اون گرم بود الآنم که دستمالی شدی و زن گرفت پشتت به کی گرمه ؟

رفتم جلو و گفتم چی گفتی؟

گفت مگه کری ؟

گفتم آره کرم ، دوباره بگو

مهرانگیز هنوز جملشو کامل نکرده بود که یکی خوابوندم تو گوشش

گفت دختره هرزه که دومی رو خوابوندم

به سر و صدا گذاشت که بتول گفت چیشده این کارا چیه ؟

۱۴۶



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


به سر و صدا گذاشت که بتول گفت چیشده این کارا چیه ؟

مهرانگیز گفت هار شده دختره ، نمک میخوره و نمکدون می‌شکنه

بندازی بیرون این عفریطه رو

زهرا بیا دخترتو جمع کن .

رفتم جلو زل زدم تو چشماش و گفتم الان که دیگه نه بابا فرهادم هست نه بدری خانم که از ترس مال و اموالش منکر بشی دخترتم ، الان چرا منکر میشی بی وجود ؟

مهرانگیز چشاشو باریک کرد و گفت تو دختر منی ؟

من حاضر بودم گربه بزام ولی توی چش سفید دنیا نیارم ، شامورتی گری جدیدته؟

برو بیرون شاهگل برو هر قبرستونی تا الان بودی ، کاری نکن به هوای خبط تو مادرتم بندازم از این خونه بیرون ...

بتول و زهرا فقط تماشا میکردن

رو کردم به زهرا و گفتم چرا لال شدی ؟

زهرا آب دهنشو قورت داد و گفت من دخلی به ماجرا نداشتم هر چی بود خواست بتول خانم بود .

گفتم دخلی نداشتی ؟؟؟

دخلی نداشتی و دخترت خانوم خونه بود؟ دخلی نداشتی و  یه عمر من ذلیل شدم ؟

مهرانگیز جیغ کشید برو بیرون

شونه هاشو گرفتم و گفتم ببین عفریطه دیگه تموم شد ، اونی که باید بره تویی

یک عمر به هوای مال و اموال بابام منو منکر شدی ، بدرالملوک هم تو کشتی می‌دونی چرا ؟

وقتی فهمید چه بلایی سر من آوردی قلبش وایستاد و تموم کرد .

تو هم منو کشتی هم اونو ...

مهرانگیز نگاه به بتول کرد و گفت این چی میگه ؟

بتول ساکت بود

گفتم چرا لال شدی ؟

دهن باز کن دیگه ، بگو چه غلطی کردین.

بتول دست و پاش می‌لرزید ، گفت مهرانگیز از هیچی خبر نداره.

مهرانگیز داد زد از چی خبر ندارم ؟

شماها چه غلطی کردین که من بی خبرم ؟ این دختره چی داره زر زر می‌کنه ؟

بتول مهرانگیز بغل کرد و گفت اگر شاهگل رو بدری میدید حتما سرت هوو میآورد دختره ناقص بود .

بعدشم من که بدنکردم ، دختر خودتم بغل دست خودت بزرگ شد ‌‌.

مهرانگیز نشست رو زمین و گفت چی داری میگی ؟ چی میگی ؟

نگاه به من کرد و گفت دروغ میگین دیگه نه؟

پوزخندی زدم و گفتم دلم میخواست الان دلم به حالت بسوزه ولی نمیسوزه

بتول اومد جلو دستمو گرفت و گفت مادرت بی تقصیره هر چی بوده من کردم ، مقصرش منم .

خندیدم ، بلند خندیدم . قدر همه سالهایی که بهم ظلم شده بود خندیدم و گفتم بی تقصیره؟

همین که دختر توی طمعکاره اوج تقصیرشه ...

نگاهی بهم انداخت و گفت تو نوه عزیز منی ، اگر اون دختر منه توهم دختر اونی

چه فرقی داره ؟

گفتم من دختر فرهادم ، فرهادی که بین منی که فکر میکرد کنیزم با فروغی که فکر میکرد دخترشه فرقی نمیذاشت .

نه این زن که فقط می‌دونه پول چیه ، من دختر این نیستم .

۱۴۷



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


مهر انگیز جیغ کشید ، پشت هم جیغ میکشید .

انگاری دیوونه شده بود .

یکی پشت سرهم در خونه رو میزد ، قلبم داشت وایمیستاد نکنه فروغ بود

درو باز کردم و طلا رو پشت در دیدم ، بقچه به دست گفت خدا رو شکر دیر نکردم .

گفتم چی میگی طلا ؟ همایون رو بگو من دیگه برنمی‌گردم

طلا گفت همایون الان زن داره ...

خانوم باید باهات حرف بزنم .

گفتم برو و یه ساعت دیگه بیا

طلا گفت پس سر کوچه منتظر میشینم .

مهرانگیز دیگه جیغ نمی‌زد

گفت بیچاره میکنم اون فروغ رو ، زهرا به خاک سیاه مینشونم توی بی همه چیز رو .

دست مادرش پس زد و جیغ زد برو گمشو ازت بیزارم تو چجور مادری هستی که بچمو از من گرفتی ؟

تو اصلا عاطفه داری ؟

نشستم رو پله ورودی و گفتم اگر فروغ بفهمه که مادرش نیستی اگر هر کدوم از شماها بهش چیزی بگه به جان فروغ خودمو میک...شم ،

حداقل بین ما دو تا بزارید فروغ زندگی کنه

مهرانگیز داد زد زندگی کنه ؟

بیچارش میکنم ...

هر چی تا الان خانومی کرده بسه .

گفتم خانومی کرده چون خانومه

توهم الان برای کی اشک میریزی؟ برای چی؟

اگر برای منه دارم بهت میگم فروغ بفهمه داغ خودمو رو دلت میزارم اونوقت تا آخر دنیا با بی کسیت بساز .

مهرانگیز گریه میکرد ، نفس نداشت

گفت جبران میکنم ، زندگی برات میسازم که هیچکس حتی تو خوابش نبینه .

گفتم دیگه دیره ، خوشبختی هم از من دوره هم دیر شده

می‌خوام برم شیراز

مهرانگیز گفت منم از این آدما بیزارم منم باهات میام .

داد زدم کجا میخوای بیای ؟

من دارم از شماها فرار میکنم .

بنچاق باغ رو بهم بده ، می‌خوام برم اونجا .

رو کردم به زهرا و گفتم فروغ اگر از من ازت پرسید ‌حق نداری از امروز چیزی بهش بگی اگر بفهمه من کجام منم همه چیو بهش میگم .

رو به بتول کردم و گفتم تو از همه بدتری ، مال دوست تر و طماع تر ولی اینو یادت باشه اگر به فروغ چیزی بگی داغ خودمو رو دل دخترت میزارم اونوقت دخترت تو چشاتم نگاه نمیکنه آخر عمری باید بری گدایی .

بتول گریه کنان اومد جلو و گفت من که همیشه هواتو داشتم همیشه نوه عزیز من بودی .

دستشو پس زدم و رو به مهرانگیز گفتم میاری سند رو یا نه ؟

آخ ک چقدر غم انگیزه  

کاش کل داستان رو میخوندم،همش ذهنم درگیره شاهگل،خیلی سرنوشت سختی داشته،فکر نکنم تا آخر عمر آسایش و آرامش داشته باشه،دلم براش سوخت

از همایون خوشم میومد،الان دیگه بدم میاد ازش،خیلی نامرده،لیاقتش همون پریسا بود،کاش شاهگل آنقدر خوشبخت بشه ک همایون و اون خواهر نامزدش بسوزن،ان شالله



آخرش قشنگه  

۱۴۸



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


مهرانگیز با التماس گفت نرو ، منم مثل تو بازی خوردم منم از هیچی خبر نداشتم وگرنه چرا باید پاره تنمو بهش ظلم کنم ؟

لبخندی زدم و گفتم دلم میخواد بغلت کنم ، قول و قراراتو باور کنم ولی نمیتونم .

دل من دیگه نمیتونه محبت کسی رو قبول کنه چون پر شده از کینه .

الآنم بنچاق رو میاری یا نه ؟

مهرانگیز رفت و کلی کاغذ و پول آورد ، بتول چشاش گرد شد و گفت اینا از کجا ؟

مهرانگیز با چشایی که دلش میخواست بتول رو تیکه پاره کنه گفت الآنم دست برنمیداری از طمع؟

صداش گرفته بود ، نفسش بالا نمیومد .

گفت همه دار و ندار بدری که داد به من ، انگاری این اواخر خودشم میدونست رفتنیه ...

همه چیو داد بهم تا بدم به فروغ ولی نمیدونست فروغ دخترش نیست .

آهسته گفتم میدونست ، حداقل ندونسته از دنیا نرفت .

نگاه به زهرا کردم که با حسرت به کاغذای توی دست مهرانگیز نگاه میکرد .

مهرانگیز با بغض گفت همه چی به نام منه ، همه رو میدم به خودت ...

کیسه پول داد دستم و گفت بقیش هم اینجاست .

بزار منم باهات بیام .

گلوم خراش برداشته بود بس که داد زده بودم ، گفتم اگر فروغ یا هر کسی بفهمه من کجام از چشم شماها میبینم

حتی کسی از کنار اون باغ رد بشه من میزارم پای شماها ...

اول همه چیو به فروغ و شوهرش میگم و داغ رو دل تو میزارم زهرا  بعد یه بلایی سر خودم میارم و داغمو رو دل شما دو تا میزارم .

مهرانگیز بغض کرده بود و گفت این خونه هم هست ، همینم بگیر ولی نرو .

بزار کلفتیتو کنم ولی نرو

وسایل برداشتم و گفتم اگر حتی صد سال دیگه هم ببینمت به خاک فرهاد قسم خودمو میکشم .

هیچکس دور و بر اون باغ پیداش نشه ، اگر از امروز و از این ماجرا ها فروغ چیزی بفهمه آرزو می‌کنی کاش مرده بودی مهرانگیز ...

با چشای اشکی از خونه بیرون زدم ...

حالم بد بود

تنها تو اون باغ می‌تونستم با دل شکسته ام کنار بیام ؟

تو حال و هوای خودم بودم که صدای طلا منو به خودم آورد

من دل شکسته رو هم هرجا میری با خودت ببر ، من بعد ازدواج همایون و رفتن شما دل موندن تو اون خونه رو نداشتم .

بزار کنیزت باشم ولی منو با خودت ببر.

نگاه به طلا انداختم ، به دختر بیست و چند ساله ای که روزگار باهاش خوب تا نکرده بود .

لبخندی زدم و گفتم طلا ، هر کی کنار من بود نحسیم دامنشو گرفت ...

برو و برای خودت زندگی کن .

طلا دستمو گرفت و گفت نحسی شما نبوده ، تقاص شکستن دل شما بوده .

من از آدمای اون خونه خدافظی کردم

به آقا همایون هم گفتم شکستن دل خانوم تقاص داره منتظر باش تا ببینی .

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز