2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 490523 بازدید | 2855 پست

۱۴۹



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


گفتم دنبال من نیا

راه افتادم و طلا دنبالم بود .

دنبال ماشین می‌گشتم ، میترسیدم از مردای غریبه

طلا بهم نزدیک شد و گفت خانوم من آشنا دارم کجا میخوای بری ؟

به خودم اومدم کنار طلا راهی باغ اطراف شیراز بودم .

سرمو رو شونه طلا گذاشته بودم و روسریمو سفت بسته بودم .

طلا آهسته گفت هیچ زخمی نیست که خوب نشه اگر که خود آدم بخواد .

گفتم زخم من خوب نمیشه

طلا گفت اگر هی خودت بهش سرنزنی خوب میشه ...

بزار خوب بشه و فراموش کن.

چشامو بستم و خوابیدم .

سردم بود ، به اندازه تمام بی مهری هایی که دیده بودم سردم بود .

طلا ژاکتشو درآورد تنم کرد و گفت خانم داری میلرزی .

آهسته گفتم قلبم یخ زده .

دستامو گرفت و گفت خوب میشی خانم جان .

در باغ که باز کردم هیچکس نبود ، تمام باغ شاخ و برگ و برف پوشونده بود .

آخرین بار حسن اینجا باغبون بود که همراه بقیه برگشته بود .

بدری خانم میخواست بعد مداوا یه باغبون خوب برای اینجا بگیره .

پا گذاشتم توی باغ و تمام خاطراتم از جلوی چشمم گذشت .

به استخر وسط حیاط نگاه کردم که خالی از آب بود و یاد روزی افتادم که کنارش فلک شدم ‌.

از کنارش گذشتم و یاد شبی افتادم که همایون بهم دلداری میداد .

فروغ رو گوشه گوشه باغ می‌دیدم .

نگاه به پنجره اتاق همایون انداختم که داشت سیگار می‌کشید و به من نگاه میکرد.

صدای طلا منو به خودم اورد

خانم استخون خونه یخ زده تا گرم بشه فکر کنم سرما بخوریم .

هنوز آفتاب هم نزده و سرد تره ، بریم یکی از اتاق ها رو گرم کنیم

راهمو گرفتم و تو اتاق همایون خودمو دیدم ، نشستم رو لبه پنجره و به بیرون نگاه میکردم .

طلا گفت خانم جان داری میلرزی من برم شومینه اتاق روشن کنم .

چایی رو گذاشت جلوم و گفت چقدر اینجا سرده ، خندیدم و گفتم پشیمون شدی از اومدن ؟

گفت نه ، زمستون زود میگذره

بهار اینجا دیدن داره

فقط یک بهار گذشته بود و اینهمه زندگیم تغییر کرده بود ...

یاد شکوفه های نارنج و مردی که بهم گفت چشمات رنگ دریاست نمیذاشت راحت زندگی کنم .

اتاق که گرم تر شد طلا گفت خانم باید یه مرد تو این باغ باشه ، اینجوری نمیشه .

سری تکون دادم و گفتم آره .

طلا گلوش صاف کرد و گفت من برم تو آبادی دنبال ؟

گفتم نه همه این آبادی بدری رو میشناسن ...

باید بری اطراف اینجا دنبال

طلا گفت چشم... فردا میرم دنبال .

رفتم تو اتاق بدری

به تشک سفید و تمیزی که همیشه گوشه اتاق تا خورده بود نگاه کردم .

در کمدشو باز کردم ، لباساش ...

نمیدونستم از آدما باید متنفر باشم یا دوسشون داشته باشم ،

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

۱۵۰

لطفا قبل خوندن لایک کنید


نمیدونستم از آدما باید متنفر باشم یا دوسشون داشته باشم ، زندگی برام زیر و رو شده بود .

کیسه ای که مهرانگیز بهم داد باز کردم ، چقدر پول و طلا داشت .

پس چرا خونه بهتری برای خودش نخریده بود ؟

همه رو ریختم تو جعبه اتاق بدری خانم و بردم زیر کمدش به سختی قایم کردم .

چند تا اسکناس دستم بود رفتم به طلا دادم و گفتم فردا برو ببین میتونی یه کاری کنی اینجوری از سرما نمیریم از گشنگی حتما می‌میریم .

طلا گفت میرم خانم جان ، حتما میرم یه باغبون هم پیدا میکنم .

نشسته بودم تو اتاق و تو فکر بودم

طلا گفت خانم یه چیزی میگم تورو خدا دلخور نشین ، گفتم بگو

_ حسن بلایی سرتون آورد ؟

+آره

_ پس چرا به آقا همایون نگفتین؟ من حرفاتونو از پشت در خونتون شنیدم متوجه شدم که شما نوه بدری خانم بودین ...

چرا هیچ کدوم از اینا رو نگفتین ؟

+گفتم ولی اعتنایی نکرد

_ یعنی فهمید اون حسن بی شرف با شما چیکار کرده ؟

+ نمی‌دونم ، ولی اگر میخواست حتما میفهمید ولی دلش نمی‌خواست بدونه ، چشاشو بست و گوشاشو گرفت

خودشو به ندیدن و نشنیدن زد

_ خانم آقا همایون رو من میشناسم ، دو روز بعد پشیمونه ... شاید همین الانشم پشیمون باشه

+ هر چیزی به وقتش خوبه ، زود باشه کال میشه ، دیر بشه خراب میشه

الآنم همه چی خراب شده ...

عشق همایون هم زود اتفاق افتاد و کال بود ، حتی اگر پشیمون هم باشه پریسا این وسط چی میشه ؟

برگرده بگه ببخشید و من اشتباه کردم !

آدم باید ببینه داره چیکار می‌کنه .

+خانم هنوزم آقا همایون رو میخوای ؟

_بیشتر از همیشه ، ولی نه این همایونی که الان هست ... همایونی که من میخوام تو دلمه ، تا ابد هم عاشقش میمونم و نمیتونم مهر کس دیگه ای رو تو دلم بندازم .

+ آقا همایون میگرده پی شما ، من مطمینم

_ من جوری از اون شهر رفتم که انگار آب شدم و رفتم تو زمین ... حتی اگر وجب به وجب اون شهر هم بگرده پیدام نمیکنه .

+ اگر بیاد این باغ رو هم بگرده؟

_ مهرانگیز گفتم به همه بگه اینجا رو فروخته ...

_ طلا منو سوال پیج نکن ، من دیگه اون آدمی که تو می‌شناسی رو نمی‌خوام .

جونمو براش کف دستم گذاشتم ، عاشقی کردم براش ولی عاشقی کردن بلد نبود .

قرار بود یا من باشم یا هیچکس دیگه ، ولی کو؟

حتی حرفامو نشنید و رفت سراغ یکی دیگه ، من کسیو که تو ذهنم ساختم عاشقشم ...

عاشقش هم میمونم .

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

مامان ها تو روخدا اگه بچه هاتون مشکل گفتاری و رفتاری دارن سریعتر درستش کنید.

امیر علی من پنج و نیم سالش بود ولی هنوز خوب حرف نمیزد😔😔 فک میکردم خودش خوب میشه. یکی از مامان ها خدا خیرش بده تو اینستا تا آخر عمر دعاش میکنم پیج اقای خلیلی و خانه رشد رو برام فرستاد.

الان دارم باهاشون درمان آنلاین میگیرم. امیر علی خیلی پیشرفت کرده🥹🥹 فقط کاش زودتر آشنا میشدم. خیلی نگرانم مدرسه نرسه. 

یه تیم تخصصی از گفتار و کار درمان و روانشناس دارن، هر مشکلی تو رشد بچه هاتون داشتین بهشون دایرکت بدید. 



۱۵۱


لطفا قبل خوندن لایک کنید


روز بعد برف سختی بارید ، اونقدر سخت که از شیراز و اونروز ها بعید بود .

طلا گفت حداقل برم همینجا یه چیزایی بخرم برای خوردن . گفتم برو

به شعله های هیزم که توی آتیش می‌سوخت نگاه میکردم ، دل من بدتر سوخته بود .

به پنجره نگاه کردم ، تو فکر و خیال بودم که یهو یه پرنده اومد و محکم خورد به شیشه .

پاشدم  دیدم تو حیاط چند قدم راه رفت و دوباره پرواز کرد ، ترسیده بودم از دیدن این صحنه ... چقدر دل نازک شده بودم .

دوباره نوک انگشتام شروع کرد به سوختن طوری می‌سوخت انگاری گرفتم روی آتیش ، نشستم سرجام

از انگشتام شروع شد و رفت بالا و بالاتر ، کل بدنم توی آتیش می‌سوخت .

افتاده بودم عین یه تیکه گوشت یه گوشه نه می‌تونستم جیغ بزنم نه حرکت کنم فقط به سختی نفس میکشیدم .

نمی‌دونم چقدر طول کشید تا خوب بشم ، پاشدم رفتم تو حیاط و پابرهنه لای برفا میدویدم ، داغ بودم گر گرفته بودم .

رفتم کنار استخر و محتویات معدمو بالا آوردم .

نمی‌دونستم چه بلایی داره سرم میاد ولی میدونستم حالم خوش نیست .

طلا دیرکرده بود ، دلشوره و اضطراب داشتم .

رفتم تو اتاق و از سرما میلرزیدم .

نزدیک غروب بود که طلا اومد ، از پنجره نگاه کردم همراه یه مرد جوون و یه زن و بچه بود .

ازش کفری شده بودم ، زن و مرد موندن تو حیاط و طلا همراه بچه ای که تو بغلش بود اومد .

با اخم گفتم طلا اینا کین؟ رفتی چیزی بخری یا سربار بیاری؟

طلا گفت خانم جان دنبال کار بودن ، شوهرش کارگر و الان بیکار شده .

تو تابستون محصول جمع میکنن ، دختره از این دهات هم نیست . خودش ابستنه گناه دارن .

نگاهی بهش انداختم و گفتم شوهرش جوونه ، حوصله دردسر ندارم

دلمم نمی‌خواد وقتی شب میخوابم تو خونه خودم با هول و هراس باشه .

طلا گفت خانم مرد چشم پاکیه سرشو بالا نمیاره

داد زدم اون حسن بی همه چیز هم چشم پاک بود ، روزای اول سرشو بالا نمی‌آورد .

از دادی که زدم بچه زد زیر گریه ، طلا گفت حداقل بزار امشب اینجا بمونن فردا برن .

سری تکون دادم که بچه رو گذاشت رو تشک و گفت طفلی یخ کرده .

به دختر بچه نگاه کردم ، چشای تیله ای مشکی و ابرو های بهم پیوسته .

شاید به زحمت دو سال داشت .

چند لحظه بعد صدای زنی اومد که گفت خانم اجازه میدین بیام داخل ؟

اومد داخل نگاهی بهم کرد و گفت بخدا شوهرم مرد بدی نیست

ارزش هر دل به حرف‌هایی‌ست که برای نگفتن دارد❤️

۱۵۲

لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


بخدا شوهرم مرد بدی نیست ، الآنم اگر اومدم اینجا و به شما التماس میکنم ناچارم ، شما خانم خونه ای نمیدونی نداری و ناچاری یعنی چی ... نگاه به شکم بالا اومده اش انداختم . اشاره به بچه اش کرد و گفت نداریم ، وقتی اون خانم گفت دنبال کارگر می‌کرده دلم گرم شد ، تا اینجا با پای پیاده اومدیم ... تابستون ها شوهرم محصول جمع می‌کنه ولی امسال مریض بود ، منم آبستن ام . چیکار کنم آخه ؟ آهسته گفتم مرد جوون تو این خونه نمیزارم بمونه . گفت باشه شوهرم می‌ره خودم میمونم ، کارای خونه رو میکنم . برف رو پارو میکنم ، درختا رو هرس میکنم ... فقط من و بچه ام بمونیم . گفتم با اون شکم؟ _ آره با همین شکم ، ناچارم خانم شما نمیدونی ناچاری چیه ... بهتر از هر کسی میدونستم ناچاری چیه + اسمت چیه ؟ _ محبوبه + محبوبه تا اول بهار با شوهرت اینجا بمون ولی بعدش بگو یه کاری دست و پا کنه و از اینجا بره . اومد جلو خواست دستمو ببوسه که دستم و عقب کشیدم ، با ذوق گفت چراغ این خونه رو روشن میکنیم خانم جان خیالت راحت . شوهرش از همون لحظه که بهش گفت میتونی بمونی رفت رخت کار پوشید و شروع به هرس درخت ها کرد . از پشت پنجره بهش نگاه میکردم ، درختا رو که هرس کرد چوبشو یه گوشه انبار کرد . برف پشت بوم ریخت پایین و توی استخر جمع کرد . محبوبه و طلا شروع کردن به تمیز کاری خونه ، جارو زدن دستمال کشیدن . دختر بچه هم کنار من خوابیده بود . دستمو بردم سمت گونه‌اش و لبخند زد ، با دیدن لبخندش منم لبخند زدم . چشاش عجیب منو یاد فروغ مینداخت ... بغلش کردم و رفتم پیش بقیه . محبوبه گفت خانم ما بریم اون اتاق اول باغ ؟ اتاق حنانه و حسن بود... گفتم نه وسایل اونجا رو بردارید و اونجا رو انبار هیزم کنید . اتاقای کوشک پشتی رو برای خودتون آماده کنید ، راستی اسم دخترت چیه ؟ کنیز شماست خانم ، اسمش ثریاس‌. خواست از بغلم بگیرتش که گفتم نگهش میدارم تو هم با این شکم جلو اومده نمی‌خواد انقد خودتو اذیت کنی . ثریا رو پام بود و تکونش میدادم ، و اون خوابش برد . طلا اومد بغلم نشست و گفت خانم دیدی هنوز تازه رسیدن چقدر حال و هوات عوض شد ؟ آدم به آدم زندس ، حال ادمو آدم خوب می‌کنه ...

ارزش هر دل به حرف‌هایی‌ست که برای نگفتن دارد❤️

۱۵۳



لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


دو سه هفته از اومدن محبوبه و شوهرش گذشته بود ، زن مهربون و کم حرفی بود .

بیشتر اوقات ثریا پیش من بود و شوهرش هم هیچوقت وارد کوشک اصلی خونه نمیشد و اکثر وقتا به کارای باغ میرسید . می‌گفت درختا هرس نشدن و بهار نزدیکه . باید سریع تر کارای باغ انجام بدم .

راه آب باز میکرد ، نهال جدید کاشته بود .

برف ها کم کم آب میشد و حالم بهتر میشد .

کم کم میشد جوونه ها رو روی سرشاخه درخت ها دید .

آفتاب کم جون زمستون  کم کم گرم تر و گرم تر میشد .

اونروز توی باغ پشتی داشتم قدم میزدم که یهو یه صدایی از پشت سرم شنیدم ، صدای پای شوهر محبوبه بود .

قدمامو تند کردم به سمت کوشک اصلی و دستام دوباره داغ شدن ، از داغ شدن نوک انگشتام تا افتادنم روی زمین چند ثانیه بیشتر طول نکشید ...

اینبار شدید تر بود .

شوهر محبوبه بهم نزدیک شد. نه می‌تونستم حرف بزنم نه تکون بخورم ولی میدیدمش ...

صحنه اونروز برام تداعی میشد

دستشو آورد جلو و من با تمام وجودم دلم میخواست داد بزنم ولی نمیتونستم .

تکونی بهم داد و گفت خانم چیشدی؟

دو دستی زد تو سرش و گفت خونه خراب شدیم ، خانم جان تو رو خدا حالت خوبه ؟ خانم منو میبینی ؟

سرشو گذاشت رو سینم و دوید رفت سمت کوشک .

کم کم نفسام منظم میشدن و سوختن بدنم داشت کمتر میشد که محبوبه  همراه شوهرش بهم نزدیک شدن .

محبوبه تکونم میداد و به سختی پلک زدم .

محبوبه گفت چیکارش کردی؟ الان از چشم تو میبینه و میندازتمون بیرون .

شوهرش داد زد دخترک داره میمیره تو به فکر اینی بندازتت بیرون یا نه ؟

میخواست بغلم کنه که محبوبه گفت نکن ، بخدا بهوش بیاد بفهمه دستت بهش خورده دمار از روزگارت درمیاره ...

شوهرش گفت دربیاره ، منو بغل کرد و دوید تو خونه .

طلا تازه متوجه شده بود و می‌پرسید چیشده؟ شوهر محبوبه گفت نمی‌دونم من میرم ببینم میتونم یه چیزی گیر بیارم خانم رو ببریم شهر .

طلا گفت نه صبر کن انگاری داره دست و پاشو تکون میده .

چند لحظه طول کشید تا حالم بهتر شد .

شوهر محبوبه سرشو به دیوار تکیه داد بود و هوشیار که شدم گفت خانم چیشدی؟ فقط صدای افتادنت شنیدم و اومدم سمتت

طلا گفت خوبی شاهگل ؟

گفتم خوبم ، قبلا هم اینجوری شدم چیزی نیست

ارزش هر دل به حرف‌هایی‌ست که برای نگفتن دارد❤️
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز