2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 487864 بازدید | 2845 پست

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

۶۹



ممنونم که لایک می‌کنی 🤍


حالا اگر اجازه بدین تو یکی از همین روزا خدمت برسن. صدای مادر شهرزاد از پشت روبنده به سختی شنیده میشد ، یا شایدم حرف نمی‌زد که نامحرم صداشو نشنوه . فقط گفت اجازه ما هم دست شماست ولی بزرگتر این دخترا آقا همایونه هر چی خودش صلاح بدونه . هما رو کرد به همایون که همایون گفت عباس پسر خوبیه ، خوش برو رو خانواده دار کی بهتر از عباس ها ؟ میترا هنوز سرش پایین بود اما انگاری شهرزاد ناراحت شده بود ، مدام گوشه لبشو میخورد . مادر همایون خندید و گفت دیگه کم کم توهم داری از دست این بچه ها راحت میشی ، منم این همایون رو داماد کنم دیگه کاری تو این دنیا ندارم . همایون سر کج کرده بود و بهم نگاه میکرد .. چرا همچین میکرد این مرد؟ کف دستم عرق کرده بود و حالم بد بود ... بعد خوردن شام سریع به بهونه کمک به طلا رفتم تو آشپزخونه که پشت سرم همایون اومد و گفت بیا برو بشین تو خونه ، با ناراحتی گفتم چرا همچین می‌کنی همایون ؟ همه متوجه شدن همایون خندید و گفت چیو متوجه شدن ؟ با اخم نگاه بهش کردم طلا اومد داخل و وقتی ما رو مشغول صحبت دید رفت بیرون . همایون گفت چیو متوجه شدن ؟ _همینو دیگه... +چیو؟ _همین که خاطرمو میخوای همایون بلند خندید و گفت آها حالا شد ، ببین که خودتم می‌دونی خاطرتو می‌خوام . بیا برو بشین پیش بقیه . تمام طول شب بحث از خواستگاری میترا و فروغ بود . همایون به مادر میترا گفت از هیچ چیزی دریغ نکن بهترین جهیزیه و بهترین وسایل بخر ، از طرف خودت هم یه تیکه طلای درست و حسابی بخر . میترا لبخندی زد و آهسته گفت خدا سایه شما رو از سر ما کم نکنه خان داداش . هما خندید و گفت الهی آمین ، الهی دومادی خودت ... برات هفت شبانه روز عروسی میگیریم . همایون سری تکون داد و گفت من حوصله یک شبش رو ندارم چه برسه به هفت شبانه روز . مادرش با ناراحتی نگاه کرد و گفت منم و همین یک دونه پسر ، برات هزار تا امید و آرزو دارم . همایون خندید و گفت تا ببینم خانوم خونه چی بگه ... همه خندیدن و این بین نگاه فروغ به پایین بود ، انگاری غمگین بود . چهار روز بعد بالاخره مامان همراه مهرانگیز خانم و بتول خانم اومدن . همین که رسیدن با خوشحالی رفتم تو حیاط و مامان بغل کردم سریع منو بغل کرد و رفت سمت فروغ بغلش کرد. بتول خانم اومد منو بغلم کرد و گفت چخبرا شاهگل جان ؟ ماشالا چقدر اینجا رنگ و روت وا شده ها مگه نه؟ 🌹

۷۰


ماشالا چقدر اینجا رنگ و روت وا شده ها مگه نه؟

لبخندی زدم و گفتم آره بد نیستم ، مهرانگیز دیدم که زیر لب داشت بدری خانم نفرین میکرد و می‌گفت این مار دست از سر ما برنمیداره ، آخه من تو رو تهران عروس کنم خودم چه کنم ؟

وارد خونه که شدن هر سه نفر با حرص نشسته بودن ، مهرانگیز گفت مادر جان شما بزرگتر مایی ولی منم به اندازه حق مادریم که باید بدونم این دخترمو کجا شوهر بدم یا ندم ؟ اصلا شاید دلم نخواد تهران عروسش کنم .

مامان با عصبانیت نگاه انداخت و گفت اونم به آدمی که اینهمه سنش بیشتره .

بدری خانم بی تفاوت چاییشو میخورد و گفت تصمیمیه که گرفته شده اولا که به غریبه ها مربوط نیست دوما  فروغ هم رضایت داره .

مهرانگیز خانم گفت فروغ تو راضی هستی ؟ آره ؟

فروغ ساکت بود که مامان با عصبانیت بلند شد نگاهی به بتول کرد و خواست چیزی بگه ولی حرفشو خورد و رفت بالا ،پشت بندش بتول هم رفت بالا.

دلم برای مامان تنگ شده بود ، از پله ها رفتم بالا که توی اتاق صدای دعوای مامان و بتول می‌شنیدم که داد میزد دیگه نمی‌خوام همین الان میرم و سر به رسوایی میزارم .

خواستم با دقت تر گوش بدم که همایون اومد و گفت چشمت روشن شاهگل خانم ، مادرت اومده .

کلافه از این که نمیتونستم فضولی کنم گفتم همایون؟

همایون چشاش برق زد و گفت جان همایون ؟

گفتم تو کار نمیکنی ؟ چون همش خونه ای میپرسم ...

همایون با ناراحتی گفت خوبه صبح میزنم بیرون و شب میام خونه ، نکنه انتظار داری شب هم خونه خودم نخوابم ها ؟

اینم از دلتنگی شاهگل خانم ، بار اولی هم که اسم ما رو صدا زد اینو گفت .

همایون میخواست تظاهر کنه از دستم ناراحته تا از دلش دربیارم ولی اونجا سرنوشت فروغ درمیون بود و حواسم پرت بود .

شام قرار بود فرامرز بیاد تا بقیه ببیننش ، همه نشسته بودیم که فرامرز با یه پاکت شیرینی وارد شد و سلام داد .

مامان و مهرانگیز خانم سرتاپاشو نگاه انداختن و نشستن ، انگاری هنوز راضی نشده بودن.

دلیل مخالفت مامان دیگه نمی‌فهمیدم ، شاید فکر میکرد اگر فروغ بیاد تهران مهرانگیز هم بیاد و اون تو شهر خودمون تنها و بی کس بشه ...

بعد یکی دو ساعتی بعد بالاخره از فرامرز خوششون اومد و دیگه اونجوری اخم نداشتن ، بعد رفتن فرامرز بتول خانم مدام از فرامرز تعریف میکرد و می‌گفت همه خان و خانزاده های شهرمون بزاری روهم یه تار موی این آقای دکتر هم نمیشن

۷۱




روی هم رفته یه تار موی این آقای دکتر هم نمیشن . شمسی خانم بادی به غبغب انداخت و گفت آقای دکتر هم از شخصیت هم از مال دنیا چیزی کم نداره ، خونه ای داره بیا و ببین ...

آخر شب مهرانگیز خانم رفت تو اتاق فروغ ، میخواست ببینه واقعا دلش راضیه یا نه .

بتول خانم هم به گوشه کنار خونه سرک میکشید میخواست ببینه خونه چه شکلیه

مدام از این اتاق به اون اتاق می‌رفت تا از کار اهالی خونه سر دربیاره ، نگاه به  شمعدون ها می‌کرد و دست می‌کشید روی فرشا ،  اومد توی اتاق من و گفت می‌گم ها این‌جا عجب جاییه کاش ما هم بیام همین‌جا زندگی کنیم نه؟

سری تکون دادم و گفتم چه بدونم هرچی که بدری خانم صلاح بدونه .

بتول متفکرانه بهم نگاه کرد و گفت بدری که صلاح کار خودش هم نمی‌دونه چه برسه به صلاح کار ما ولی مطمئناً با اومدن فروغ ما هم تهران موندگار می‌شیم این‌جوری تو هم یه شوهر خوب و اسم‌ورسم‌دار این‌جا می‌کنی ماشالا خوش برورو هم هستی از وقتی هم اومدی تهران رنگ‌وروت باز شده.

می‌گم بیا بریم برای عروسی فروغ یکی دو دست لباس درست‌وحسابی بگیر این‌جوری بیشتر به چشم میای.

انگار بتول خانوم براش مهم نبود دارن فروغ و عروس می‌کنند فقط دلش می‌خواست ما بیاییم تهران و موندگار بشیم.

برعکس اون مامان عین مرغ پرکنده بود مدام از این‌ور به اون‌ور می‌رفت و توی کارای خونه دخالت می‌کرد مدام به بتول خانم امرونهی می‌کرد انگار جای کلفت و خانم خونه عوض شده بود.

بدرالملوک خانم اما براش هیچی مهم نبود فقط همین‌که فروغ راضی بود براش کافی بود  یک هفته از اومدن مامان اینا گذشته بود که کم‌کم آماده مراسم عروسی فروغ می‌شدیم اون روز صبح همایون اومد در اتاقمو باز کرد با خنده بهم نگاه کرد و گفت خوش‌خبری دارم نگاهش کردم و گفتم سریع بگو اگر مامانم بیاد شر می‌شه .

همایون شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت ای بابا گفتم مادرت میاد دلت باز می‌شه اخلاقت باما بهتر می‌شه حالا حتی حق دو کلمه حرف زدن باهاتو نداریم خب قربونت برم من چی‌کار کن

نگاه به چشم‌های همایون انداختم که خندید و گفت بدری خانم  بهم گفته خونه خوب توی تهران پیدا کنم انگاری می‌خواد تمام ملک و املاک شو توی شهر خودشون بفروشه و فقط باغ شیرازو نگه‌داره ، می‌خواد برای همیشه بیاد تهران.

با شنیدن این خبر یه غم عجیبی به دلم نشست یاد تمام خاطرات دوران بچگیم با آقا فرهاد افتادم چه زندگی عجیبی بود  همایون نگاه بهم کرد و گفت دخترک چشم‌آبی چرا چشمات غمگین شدن؟

با ناراحتی گفتم راستشو بخوای دلم برای شهرمون تنگ می‌شه

هما و میترا و شهرراد؟ همایون تک هست خواهر تنی نداره؟




چرا هشتا خواهر از مادر خودش داره خودش بچه نهمه هما خواهر بزرگ خودشه 

مارال میترا و شهرزاد خواهرای ناتنی آن مارال ازدواج کرده

بدون امضا😁😁😁😁😑😐🙄😏😇😘😄😃😋🙂🙂🤗😄😎🙂☺😍😗

۷۲



با ناراحتی گفتم راستشو بخوای دلم برای شهرمون تنگ می‌شه. همایون لبخندی زد و گفت این‌که ناراحتی نداره اصلاً خونه که توی شهر خودتون دارین و من از بدر الملوک خانم می‌خرم حتی اگر تو بخوای باغ شیراز هم ازش می‌خرم این‌جوری هر وقت دلت تنگ شد می‌برمت اون‌جا می‌چرخونمت. خندیدم ... گفت هر کاری می‌کنم تا این چشما غمگین نباشه ، یادت نره که همایون بعد دیدن این چشما دیگه همایون سابق نشد . سرمو انداختم پایین و همایون آهسته گفت من حتی برای این حجب‌وحیا هم می‌میریم... همایون که رفت شهرزاد دوید اومد بالا سمتم ، گر گرفته بود نگاهم کرد و گفت بالاخره حسن و حنانه هم برگشتن . محکم بغلم کرد و گفت خدایا باورم نمیشه ، سریع دوید سمت بالکن و به حیاط نگاه میکرد . کنارش وایستاده بودم و به حسن و حنانه و شوهرش که داشتن اسباب زندگیشون جابجا میکردن نگاه میکردم . همایون هم با فاصله نگاهشون میکرد و سیگار میکشید، نگاهش افتاد به ما اخمی کرد و اشاره کرد برین داخل . شهرزاد اومد نشست نفسی از سر راحتی کشید و گفت خدایا شکرت که به سلامت برگشتن . میگم شاهگل کاش بعد عروسی میترا زودی مجلس عروسی شماهم بگیریم اینجوری همایون کمتر اینجاس ، شاید هم راضی شد من با حسن ازدواج کنم . گفتم اگر راضی نشد چی ؟ شهرزاد چشمکی زد و گفت راضیش می‌کنی . گفتم اگر بازم نشد من راضیش کنم چی ؟ شهرزاد با ناراحتی یکم صداشو برد بالا و گفت چطور خودش حق داره دست رو هر آدمی بزاره من ندارم ؟ اونوقت منم مثل خودش میشم ، واسه داشتن کسی که می‌خوامش سینه سپر میکنم . از عاقبت این دوست داشتن عجیب میترسیدم . آخر حیاط یه خونه کوچیک باغبانی بود که خونه حنانه اینا اونجا بود ، از اونجا یه در هم میخورد به کوچه بن بست پشتی ، همایون رفت و آمد مرداشونو از در جلویی قدغن کرده بود و فقط حنانه حق داشت بیاد خونه . بعد اومدنش حنانه رو کمتر می‌دیدم ، بیشتر به کارای نظافت خونه میرسید‌. حنانه منو بعد دو سه روز دید بغلم کرد و گفت دلم برات تنگ شده بود ، با ذوق از تهران تعریف میکرد و این که به محض تموم شدن عروسی فروغ منو می‌بره تو تهران و میچرخونه . خیلی وقت بود اومده بودم تهران و حتی یک بارم پامو از خونه بیرون نذاشته بودم . حنانه که رفت طلا گفت بین این خانواده فقط از همین حنانه خوشم میاد ، گفتم چرا هیشکی از حسن و بقیه خوششون نمیاد ؟ پس چرا آقا همایون نگهش داشته اینجا ؟

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز