2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 487776 بازدید | 2845 پست

۶۷


ممنونم که لایک می‌کنی 🤍


گفت من برم بالا دیگه ... تمام مدت لبخند روی لبم بود . سریع دویدیم بالا و پاکت رو باز کردیم ، براش یه جفت کفش پاشنه دار قهوه ای خریده بود . تا حالا کفش پاشنه دار نداشتم چقدر قشنگ بود ، فروغ با ذوق پوشید . راه رفتن براش سخت بود ولی داشت امتحان میکرد ، گفتم اندازته؟ سری تکون داد و گفت یکم گشاده ولی خوبه دستش درد نکنه خیلی قشنگه نه؟ گفتم خیلی ... فروغ نفس عمیقی از روی رضایت کشید و گفت کاش میشد باهاش برم تهران رو بگردم ولی حتما تو رو هم میبرم ها ، بهم گفته میخواد منو ببره سینما . من تا حالا نرفتم حتی شهرزاد و میترا هم نرفتن ولی مارال و شوهرش رفتن و برای شهرزاد تعریف کرده . راستی بهت گفتم امشب بدرالملوک خانم مهمون داره ؟ گفتم کی ؟ خندید و گفت بگو کیا ... دختراش و داماداش و نوه ها رو دعوت کرده . قبلا یکی دو بار چند تا از خواهراشو دیده بودم اما به حرف ننشسته بودم یعنی بدرالملوک خانم می‌گفت نباید مزاحم جمع خانوادگی بشیم . اما امشب همه رو باهم شام دعوت کرده بود . فروغ داشت حرف میزد و من تو فکر این بودم ماهم میریم ؟ اصلا چی بپوشم؟ یهو فروغ گفت گوش میدی چی میگم ؟ گفت آره چیشده ؟ فروغ اخم کرد و گفت برم از فرامرز تشکر کنم یا نه ؟ سری تکون دادم و گفتم حتما برو ولی بدری خانم نبینتت که شر میشه . فروغ سری تکون داد و رفت ، از روی بالکن می‌دیدم که از سمت ایوون دارن میرن سمت حیاط و صحبت میکنن ، لبخند رضایت روی لبم بود که نگاهم افتاد به همایون . داشت بهم نگاه میکرد . چند لحظه بعد اومد تو اتاقم ، جعبه مخمل توی دستش سمتم گرفت خندید و گفت دلم میخواست با خودتون برم خرید شاهگل خانم اما حیف که خودسری و نمیای ... بعدشم بلند بلند خندید . از خندش خندم گرفت ، جعبه رو سمتم گرفت و گفت ببین دوسش داری . به رشته مروارید توی جعبه نگاه کردم ، حتما خیلی گرون بود . همایون گفت دوسش داری ؟ سر تکون دادم و گفتم آره لبخندی زد و گفت فراموش نکن کارمو اما ببخشم باشه؟ سری تکون دادم ، لبخند زد و گفت میخواستم مثل کفشای فروغ هم برات بخرم ولی گفتم دردسر میشه ... به همه بگو اینو شهرزاد بهت داده باشه ؟ سری به نشونه تایید تکون دادم که همایون گفت من هرکاری میکنم خوشحالیتو ببینم قربونت برم

۶۸


لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍


بدرالملوک خانم برعکس دفعه های قبل گفته بود امشب ماهم توی شام شرکت میکنیم ، حتی فروغ تعجب کرده بود ما چرا باید توی شام خانوادگی خانواده همایون باشیم . هنوز غروب نشده بود که تمام خانواده همایون از راه رسیدن ، چند تا از دخترا بدون شوهرا اومدن و قرار بود چند ساعت بعد شوهرشون بیان . من و فروغ از بالکن اومدنشون تماشا میکردیم ، فروغ به خودش رسیده بود نگاهی بهم کرد و گفت لباس خوب بپوش تا بریم ، باشه ای گفتم که فروغ گفت تا موقع من برم پایین زشته همه اومدن . بعد رفتن فروغ طبق معمول همایون اومد ، نگاه به کت و دامن زرشکی که قبلا هم تو تنم دیده بود انداخت و گفت چقدر بهت میاد ، بریم پایین ؟ گفتم تو برو من بعدش میام ، همایون دستاشو گرفت سمت در و گفت خانما مقدم ترن. اول شما برو قربونت برم ، دروغ گفتم اگر بگم برای این حرفش دلم غنج نرفت . بالاخره منم دختر بودم دل داشتم بعد اونهمه سال هرچقدر هم دلم سفت و سخت شده بود بازم گاهی نرم میشد و میخواستم که کسی بهم محبت کنه . توی پله ها گفتم اول توبرو همایون با اخم اشاره کرد برو دیگه ، چند تا قدم جلوتر رفتم و پشت سرم همایون اومد . از وسط پله ها بود که همه‌ی سرا برگشت سمتم ، انگار همه میدونستن توی دل من و همایون چی میگذره . وقتی رفتم پایین همه پاشدن سلام علیک کردن ، خواهر بزرگتر همایون که مشخص بود سن و سال داره رومو بوسید و گفت ماشاالله بدری خانم این لعبت کجا پنهون کرده بودی؟ دخترش هم سن و سال من بود رو کرد بهم و گفت مامان هما درست میگه شما چقدر به دل میشینی. نشستم کنارشون ، لبخند همایون می‌دیدم که بهم نگا میکرد و لب زد قربونت برم . متوجه نگاه هما به همایون شدم ،خودشو جمع کرد و چیزی نگفت . هما مدام جور خاصی نگاهم میکرد ، هر وقت هم سرمو بالا میاوردم لبخند میزد و چیزی نمی‌گفت . شاید هم سن و سال مامانم بود ، خوشگل نبود اما مهربون بود . سر شام هما پلو کشید و بشقاب رو گذاشت جلوم متوجه نگاه بدری خانم شدم ولی چیزی نگفت ، انگار همه اهل خونه خبر داشتن ولی به روی خودشون نمیاوردن. حرف از عروسی فروغ و اومدن مادرش بود ، شهرزاد و میترا و مارال همراه مادرشون هم بودن . تو همین بین بود که هما سرفه ای کرد گلوشو صاف کرد و رو به مادر شهرزاد گفت والا منم میخواستم همین روزا خدمتت برسم حاج خانم برای امر خیر ، میترا سرشو پایین انداخت که هما ادامه داد برای برادر شوهرم ، والا خانواده شوهرم از وصلت با خانواده ما جز خوبی چیزی ندیدن الآنم متوجه شدم میترا رو در نظر دارن .

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

جالب بود ادامه اشو گذاشتی لایکم کن لطفا

حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ نِعْمَ الْمَوْلى‏ وَ نِعْمَ النَّصیرُ»: خداوند ما را کفایت می کند، او بهترین وکیل و بهترین سرپرست و بهترین یاور است
۶۸ لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍 بدرالملوک خانم برعکس دفعه های قبل گفته بود امشب ماهم توی شام ...

عزیزم دوباره گذاشتی لایکم کن 

💗نامزد امیرم 💗 ‌"در من بِدَمۍ، من زندہ شوم یڪ جان چہ بُوَد، صد جانِ منی..."🫀🤗✨ꨄ︎
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز