گفت من برم بالا دیگه ... تمام مدت لبخند روی لبم بود . سریع دویدیم بالا و پاکت رو باز کردیم ، براش یه جفت کفش پاشنه دار قهوه ای خریده بود . تا حالا کفش پاشنه دار نداشتم چقدر قشنگ بود ، فروغ با ذوق پوشید . راه رفتن براش سخت بود ولی داشت امتحان میکرد ، گفتم اندازته؟ سری تکون داد و گفت یکم گشاده ولی خوبه دستش درد نکنه خیلی قشنگه نه؟ گفتم خیلی ... فروغ نفس عمیقی از روی رضایت کشید و گفت کاش میشد باهاش برم تهران رو بگردم ولی حتما تو رو هم میبرم ها ، بهم گفته میخواد منو ببره سینما . من تا حالا نرفتم حتی شهرزاد و میترا هم نرفتن ولی مارال و شوهرش رفتن و برای شهرزاد تعریف کرده . راستی بهت گفتم امشب بدرالملوک خانم مهمون داره ؟ گفتم کی ؟ خندید و گفت بگو کیا ... دختراش و داماداش و نوه ها رو دعوت کرده . قبلا یکی دو بار چند تا از خواهراشو دیده بودم اما به حرف ننشسته بودم یعنی بدرالملوک خانم میگفت نباید مزاحم جمع خانوادگی بشیم . اما امشب همه رو باهم شام دعوت کرده بود . فروغ داشت حرف میزد و من تو فکر این بودم ماهم میریم ؟ اصلا چی بپوشم؟ یهو فروغ گفت گوش میدی چی میگم ؟ گفت آره چیشده ؟ فروغ اخم کرد و گفت برم از فرامرز تشکر کنم یا نه ؟ سری تکون دادم و گفتم حتما برو ولی بدری خانم نبینتت که شر میشه . فروغ سری تکون داد و رفت ، از روی بالکن میدیدم که از سمت ایوون دارن میرن سمت حیاط و صحبت میکنن ، لبخند رضایت روی لبم بود که نگاهم افتاد به همایون . داشت بهم نگاه میکرد . چند لحظه بعد اومد تو اتاقم ، جعبه مخمل توی دستش سمتم گرفت خندید و گفت دلم میخواست با خودتون برم خرید شاهگل خانم اما حیف که خودسری و نمیای ... بعدشم بلند بلند خندید . از خندش خندم گرفت ، جعبه رو سمتم گرفت و گفت ببین دوسش داری . به رشته مروارید توی جعبه نگاه کردم ، حتما خیلی گرون بود . همایون گفت دوسش داری ؟ سر تکون دادم و گفتم آره لبخندی زد و گفت فراموش نکن کارمو اما ببخشم باشه؟ سری تکون دادم ، لبخند زد و گفت میخواستم مثل کفشای فروغ هم برات بخرم ولی گفتم دردسر میشه ... به همه بگو اینو شهرزاد بهت داده باشه ؟ سری به نشونه تایید تکون دادم که همایون گفت من هرکاری میکنم خوشحالیتو ببینم قربونت برم
بدرالملوک خانم برعکس دفعه های قبل گفته بود امشب ماهم توی شام شرکت میکنیم ، حتی فروغ تعجب کرده بود ما چرا باید توی شام خانوادگی خانواده همایون باشیم . هنوز غروب نشده بود که تمام خانواده همایون از راه رسیدن ، چند تا از دخترا بدون شوهرا اومدن و قرار بود چند ساعت بعد شوهرشون بیان . من و فروغ از بالکن اومدنشون تماشا میکردیم ، فروغ به خودش رسیده بود نگاهی بهم کرد و گفت لباس خوب بپوش تا بریم ، باشه ای گفتم که فروغ گفت تا موقع من برم پایین زشته همه اومدن . بعد رفتن فروغ طبق معمول همایون اومد ، نگاه به کت و دامن زرشکی که قبلا هم تو تنم دیده بود انداخت و گفت چقدر بهت میاد ، بریم پایین ؟ گفتم تو برو من بعدش میام ، همایون دستاشو گرفت سمت در و گفت خانما مقدم ترن. اول شما برو قربونت برم ، دروغ گفتم اگر بگم برای این حرفش دلم غنج نرفت . بالاخره منم دختر بودم دل داشتم بعد اونهمه سال هرچقدر هم دلم سفت و سخت شده بود بازم گاهی نرم میشد و میخواستم که کسی بهم محبت کنه . توی پله ها گفتم اول توبرو همایون با اخم اشاره کرد برو دیگه ، چند تا قدم جلوتر رفتم و پشت سرم همایون اومد . از وسط پله ها بود که همهی سرا برگشت سمتم ، انگار همه میدونستن توی دل من و همایون چی میگذره . وقتی رفتم پایین همه پاشدن سلام علیک کردن ، خواهر بزرگتر همایون که مشخص بود سن و سال داره رومو بوسید و گفت ماشاالله بدری خانم این لعبت کجا پنهون کرده بودی؟ دخترش هم سن و سال من بود رو کرد بهم و گفت مامان هما درست میگه شما چقدر به دل میشینی. نشستم کنارشون ، لبخند همایون میدیدم که بهم نگا میکرد و لب زد قربونت برم . متوجه نگاه هما به همایون شدم ،خودشو جمع کرد و چیزی نگفت . هما مدام جور خاصی نگاهم میکرد ، هر وقت هم سرمو بالا میاوردم لبخند میزد و چیزی نمیگفت . شاید هم سن و سال مامانم بود ، خوشگل نبود اما مهربون بود . سر شام هما پلو کشید و بشقاب رو گذاشت جلوم متوجه نگاه بدری خانم شدم ولی چیزی نگفت ، انگار همه اهل خونه خبر داشتن ولی به روی خودشون نمیاوردن. حرف از عروسی فروغ و اومدن مادرش بود ، شهرزاد و میترا و مارال همراه مادرشون هم بودن . تو همین بین بود که هما سرفه ای کرد گلوشو صاف کرد و رو به مادر شهرزاد گفت والا منم میخواستم همین روزا خدمتت برسم حاج خانم برای امر خیر ، میترا سرشو پایین انداخت که هما ادامه داد برای برادر شوهرم ، والا خانواده شوهرم از وصلت با خانواده ما جز خوبی چیزی ندیدن الآنم متوجه شدم میترا رو در نظر دارن .
دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳
از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباسهای خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!
حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکیلُ نِعْمَ الْمَوْلى وَ نِعْمَ النَّصیرُ»: خداوند ما را کفایت می کند، او بهترین وکیل و بهترین سرپرست و بهترین یاور است