2777
2789
عنوان

داستان واقعی بنام مهرانگیز

| مشاهده متن کامل بحث + 487575 بازدید | 2845 پست

بچه‌ها، باورم نمی‌شه!!!!

دیروز جاریمو دیدم، انقدر لاغر شده بود که واقعاً شوکه شدم! 😳 

از خواهرشوهرم پرسیدم چطور تونسته انقدر وزن کم کنه و لباس‌های خوشگلش اندازش بشه. گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته.منم سریع از کافه بازار دانلودش کردم و رژیممو شروع کردم، تا الان که خیلی راضی بودم، تازه الان تخفیفم دارن!

بچه ها شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

۶۳



+اگر ذره ای دلت نمی‌خواد با من ازدواج کنی یا زن من بشی بهم بگو چون من می‌خوام تو توی خونه من احساس خوشبختی کنی _ تو چی بهش گفتی ؟ فروغ لبخندی زد + هیچی سکوت کردم که دکتر گفت دلم میخواد تو خونه من درس بخونی یا حداقل یه هنری داشته باشی ، من بعضی روزا خونه نیستم تو هم برای خودت یه سرگرمی داشته باش +منم گفتم دلم میخواد برم خیاطی یاد بگیرم ، اونم گفت منو می‌فرسته پیش یکی از بهترین خیاط های ارمنی تهران. با ذوق به فروغ نگاه کردم به چشمای راضیش ، گفتم فروغ راضی هستی از این که داری شوهر می‌کنی ؟ فروغ خندید و گفت زندگیه دیگه ، همیشه همه چی کنار هم جور نیست . به خودت نگاه کن ، دختر به خوشگلی تو کجا هست ؟ من خودم که ندیدم ولی یه انگشت نیست. نبودن همون یه انگشت همه چیزو بهم ریخته . الآنم به گمونم تو زندگی با دکتر همه چی خوب باشه ولی یه جای خالی تو قلبم هست. به گمونم همون جای خالی همه چیزو بهم بریزه . آهسته دست به دماغم زد و گفت یکم ورم داره ولی بهتر میشه نه؟ سری تکون دادم ، گفتم مهرانگیز خانم کی میاد ؟ + مامان بدری به مامانم خبر فرستاده امروز ، آقا همایون یه ماشین فرستاده دنبالشون قراره با حنانه و حسن برگردن. بیان اینجا عروسی میگیریم . مامان بدری میگه تا قبل اومدن مادرت محرمیت رو بخونیم ، آخه میگه خودش بزرگترمه . _ مامانت ناراحت نمیشه ؟ + بیاد اینجا هم گمون نکنم مخالفت کنه . فروغ خندون بهم نگاه کرد و گفت برای عروسی چی میپوشی ؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم نمی‌دونم ولی شهرزاد کلی لباس بهم داده . از بین لباسا یه پیرهن کرمی درآورد ، گفت اینو بپوش ، رنگ روشن شگون داره .... اونشب خبری از همایون نبود ولی بازم تو اتاق فروغ خوابیدم ، روز بعد هم تو خونه ندیدمش. موقع شام سرو کله‌اش پیدا شد ، از پله ها با فروغ پایین میومدیم که دیدمش پشت به من نشسته بود . نگاه به فروغ انداختم و گفتم برو بگو شاهگل خواب بوده . فروغ رفت گفت شاهگل خواب بوده ، همایون قاشقشو انداخت تو بشقابش و گفت این خونه قائده قانون نداره نه؟ همه ساکت بودن ، انتظار داشتم بدرالملوک خانم ازم بد بگه ولی اونم ساکت بود . همینجوری بالای پله ها وایستاده بودم ، سکوت بود و بعد چند لحظه صدای تشکر همایون . میدونستم میخواد بیاد سراغ من ، دویدم و رفتم تو اتاق بدرالملوک خانم قایم شدم . صدای باز شدن درا رو یکی یکی می‌شنیدم ، به اتاق بدرالملوک خانم که رسید پاهام به وضوح میلرزیدن. بعد کتکی که ازش خورده بودم شده بود اون آدمی که هر لحظه و هر جا ازش میترسیدم

۶۴



در اتاق باز کرد و بهم نگاه انداخت ، با تعجب گفت اینجا چیکار می‌کنی ؟ بهم نزدیک شد که چند قدم ازش دور شدم ، شده بودم عین روزای اولی که دیده بودمش همونقدر حالمو بد میکرد . همایون دستمو گرفت و گفت شاهگل بهم گوش بده ، من نمی‌خواستم بزنم تو صورتت ولی تو اسم محمد آوردی و حال منو بد کردی ، بعدشم گفتی ازش خوشت میاد تو خودت می‌دونی من چقدر میخوامت . نگاهم به دستش بود که هر لحظه محکم تر مچ دستمو فشار میداد . +بهم نگاه کن شاهگل ، با تو ام به من نگاه کن بهش نگاه نمی‌کردم ، حس کردم مچ دستم داره می‌شکنه . دستمو ول کرد و گفت من با تو چیکار کنم ؟ مادرت بیاد بهش میگم میخوامت ، خودتو آماده کن . اشکام دونه دونه پایین چکیدن . _ مگه نگفتی میخوای دل منو به دست بیاری ؟ میخوای بهت وفا کنم ؟ _ من اگر زنت بشم یک لحظه هم بهت نگاه نمیکنم ، من حاضرم زن نوکر خونه ات بشم که هیچی نداشته باشه از صبح بره سرکار و شب وقتی میاد به شوق دیدن من باشه نه آدم هوسبازی که جلوی روت غیرتی میشه و پشت سرت حرف از نشوندنت جلوی یکی دیگه میزنه . همایون پوزخندی زد و گفت حداقل نوکر خونه من که یه هوسباز پدر سوخته اس. بقیه رو نمی‌دونم بعدشم من کجا حرف از نشوندنت جلوی یه مرد دیگه زدم ؟ _حرفاتو با پریسا شنیدم + آخه قربونت برم اگر غیرتی میشدم و حرف از دوس داشتنت میزدم دمار از روزگارت درمیاوردن این مادر و دختر . همین فردا با هزار تا وعده و وعید به مادرت ، تو رو شوهر میدادن اونوقت همبن فردا باید زن من میشدی اگر همینو میخوای برم به کل دنیا بگم من شاهگل می‌خوام . _ خواستم از کنارش بگذرم که داد زد وقتی دارم حرف میزنم وقتی من گو.ه دارم اینجا صحبت میکنم وایستا و بشنو . _ دختره همونجا دستشو آورد لای موهام تا قبلش فقط بالا سرم نشسته بود . خسته ام کردی شاهگل ، من چجوری دیگه باید خودمو بهت ثابت کنم ها ؟ پوزخند معنی داری زدم و گفتم تو ثابت شده ای . همایون گفت بخدا اگر با دلم راه نیای و هی بدترش کنی شب بعد عروسی فروغ عروسی خودمونه ... شونه هامو بالا انداختم و گفتم برام مهم نیست ، زن هر کسی بشم برام مهم نیست . شوهر کردن برای ما دخترا یه وظیفه ‌س یکی مثل فروغ خوش شانس و زن آقای دکتر یکی مثل من بدشانس و زن تو ... رفتم سمت اتاقم و متوجه بودم همایون پشت سرم داره راه میاد ، نشست رو تخت اتاقم و گفت زنم که بشی مهرمم به دلت میفته

۶۵




زنم که بشی مهرمم به دلت میفته .

حرصی گفتم فعلا که مهر یکی دیگه به دل من افتاده .

حرصی اومد جلو و خواست کاری کنه که در اتاق باز شد .

فروغ بود ، با تعجب نگاه به همایون کرد و گفت

+آقا همایون بس نبود دماغشو زدین شکوندین؟ چی از جون شاهگل میخواین؟

+پاشو شاهگل ، پاشو بریم تو اتاقم بخواب .

همایون سعی می‌کرد خونسرد باشه ، آهسته گفت فروغ خانم اومده بودم معذرت خواهی ، حق دوستت این نبود کتک بخوره الآنم باهاش کار دارم اگر اجازه بدی .

فروغ با حرص نگاه به همایون کرد و رفت .

رفتم رو بالکن و نشستم رو زمین ، خسته بودم از این همه اتفاق

سرمو گذاشته بودم روی زانو هام ، حتی اشکمم نمیومد . چی میخواستم از این زندگی؟ چرا یک لحظه برای این مرد میمیردم و دقیقا بعدش بهم ثابت میشد ذره ای براش مهم نیستم ؟

همایون با صدای آرومی گفت یک بار بهم اطمینان کن شاهگل .

سرمو بالا آوردم

+ حرف از خوبی یه مرد دیگه زدم اینجوری زدی منو ناکار کردی ، اونوقت انتظار داری وقتی داشتی وعده نشوندن منو به پریسا می‌دادی و داشت موهاتو نوازش میکرد من چیکار کنم ؟

_ اخم و ناراحتی همایون تبدیل به لبخند محوی روی صورتش شد ، با پشت انگشت گونه‌مو نوازش کرد و گفت شاید پریسا بیاد بهش حسودی کنی و من متوجه بشم خاطرمو میخوای

خندید و گفت همین فردا میگم که پریسا بیاد و جلو روش میگم خاطر تو رو می‌خوام اینجوری راضی میشی؟

جلو روی همه آدمای این خونه میگم شاهگل ، خوبه ؟

بعدشم انقد حرف فرامرز پیش نکش ، فرامرز تنها آدمیه که می‌دونه من خاطر تو رو می‌خوام .

با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم اینم می‌دونه فروغ ...

نذاشت حرفمو تموم کنم و گفت نه ، خیالت راحت .

_ دخترک چشم آبی ؟

جوابی بهش ندادم ، خندید و گفت یه عمر عزیز یه خونه بودم هر چی باشه بین یازده تا دختر تنها پسر این خانواده بودم .

همیشه نازمو کشیدن ولی باور کن قدر این بیست و چند سال عمری که از خدا گرفتم تو این مدت نازکش تو بودم .

+شاهگل با مادرت صحبت کنم ؟

_تو که میخوای کار خودتو بکنی چرا از من میپرسی؟

+کار خودمو نمیکنم ، بگی نگو نمیگم‌ . بگی برو میرم و پشت سرمو نگاه نمیکنم ولی به جون خودت بعد توهم هیچکس رو نمی‌خوام ، پس از روی لج و لجبازی جوابمو نده

ساکت بودم که گفت هنوز بهت ثابت نشده چقدر میخوامت ؟

لب زدم نه ، واقعا نشده ... هر چی بوده نمایش بوده و بعدش عکسش بهم ثابت شده

۶۶


لطفا قبل خوندن لایک کنید 🤍🪡


لب زدم نه ، واقعا نشده ... هر چی بوده نمایش بوده و بعدش عکسش بهم ثابت شده. همایون آهسته گفت بخدا بهت ثابت میکنم ، من بلد نیستم محبت کردن رو بلد نیستم به دست آوردن دل یه زن رو ،تا بوده نشوندنم بالای مجلس و گفتن تک پسر حاجی ، تا بوده دخترای رنگارنگ دور و برم دیدم که نیازی نبوده دلشونو به دست بیارم . حقیقتشو بخوای روز اولی که دیدمت فکر میکردم به دست اوردن تو راحت تر از بدست آوردن همه دخترای دور و برمه ... نمی‌دونم انگاری هر چی فاصله میگیری من دیوونه تر میشم . شاهگل من منتظر میمونم خودت بخوای ولی توهم ازم فاصله نگیر باشه ؟ سکوتمو که دید دست برد موهای بافته شدمو گرفت و گفت چرا اینا رو باز نمیزاری ؟ شاهگل هنوز دلگیری ازم ؟ خب حق هم داری ، ولی دیگه اسم این پسره محمد رو نیار باشه ؟ بابا اصلا این الدنگ دختر خالشو نشون کرده چرا تو هی اسمشو میاری ؟ شاهگل دماغت درد داره هنوز ؟ دستشو نزدیک کرد که صورتمو عقب کشیدم . کلافه بلند شد و گفت پاشو برو شام بخور ، از وقتی اومدی این خونه وعده در میون به بهونه دیدن من آب و غذا نمی‌خوری زیر چشات گود افتاده . اینو گفت و رفت ، پشت بندش شهرزاد اومد داخل . اونقدر خوشحال بود که حد نداشت ، محکم بغلم کرد و گفت دارن برمیگردن ، باورم نمیشه دارن چند ماه زودتر برمیگردن . وای شاهگل تو چقدر قدمت خیر بود . راستی برای عروسی میخوای چی بپوشی؟ لباس کرم رنگ از توی صندوق درآوردم و نشونش دادم ، لبخندی زد و گفت خیلی قشنگه ولی توهر چی بپوشی بهت میاد . قبل عروسی بیا موهاتو با آب قند فر‌ کنم ها ؟ گفتم نه من موهامو همینجوری دوس دارم . شهرزاد پاشد تو اتاق از ذوق چرخی زد و گفت خدایا باورم نمیشه ، من چقدر خوشبختم . وقتی رفتم پیش فروغ چشمای مشکیشو بسته بود و خواب بود ، نگاه به مژه های فرش انداختم . چقدر فروغ باهمه فرق داشت ، همه محبتشون از روی نیاز بود و فروغ از روی عشق ‌. حتی محبت همایون هم از روی نیاز بود ، یک عمر هر چیو خواسته بود در اختیار داشت حالا که منو نداشت بهش سخت میگذشت . نزدیک ظهر بود که با دخترا روی ایوون مشغول چای خوردن بودیم ، فرامرز همراه همایون اومدن ، از ماشین پیاده شدن و سلام علیک کردن . فرامرز یه پاکت کاغذی گرفت سمت فروغ و گفت امیدوارم اندازتون باشه ، مادر بزرگتون اجازه نداد وگرنه دلم میخواست خودتون همراه من باشین . فروغ گونه هاش سرخ شده بود ، اونقدر خجالت کشید که به سختی پاکت گرفت و حتی سرشو بالا نیاورد . لیوان چای رو تا نصفه خورد و گفت من برم بالا دیگه ...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز