سلام ممنون از سایت خوبتون
نمیدونم چطوری شروع کنم من با پسر خالم ازدواج کردم و عاشق همسرم هستم اوایل ازدواج مادرشوهرم خیلی مهربون و خوب بود با من خیلی خوب رفتار میکرد منم هیچ وقت بی احترامی نکردم بهش شوهرم با مادرش رابطه خوبی نداره منم کاری به دعواشون نداشتم
من چادر سرم نمیکنم شوهرمم دوست نداره ولی مادرشوهرم چادریه برای همین دوست داره منم مثل خودش باشم ولی من دوست ندارم یک بار سر این داستان دعوامون شد من هیچ بی احترامی نکردم فقط گفتم ممنون من سرم نمیکنم دیگه شروع کرد گفت اشکال از پسرام نیست اشکال از عروسامه ما هنوز تو دوران عقدیم به من گفت باشه من دیگه به کارای تو کار ندارم من بخاطر احترام بهش چادر رو سرم کردم ولی شوهرم داستان و فهمید باهاش دعوا کرد. مادرشوهرم خیلی حرفهای بدی به من زد که من توقع نداشتم این حرفارو به من بزنه
مثل بچه ها رفتار میکنه میخواست بره کربلا به من زنگ نزد که داره میره وقتی بهش زنگ میزنم حالشو بپرسم انگار که من اصلا وجود ندارم اول که منو نمیشناسه بعد میگه ا تو بودی چقدر صدات عوض شده
شوهرم میگه دیگه نمیذارم بری اونجا میگه نمیخوام اون یک ذره شخصیتتم از بین بره .دوست دارم این دعواها تموم بشه ولی وقتی یاد حرفایی که به من زد میوفتم حالم بد میشه
خانواده شوهرم خیلی پر جمعیتن من ۴ خواهر شوهر دارم ۴برادر شوهر من همشونو دوست دارم و احترام براشون قائلم
نمیدونم چیکار کنم لطفا راهنماییم کنین
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید