سلام وقتتون بخیر من یه مشکل خیلی بزرگ دارم که خیلی درد ودل میکنم با آدمایی که نباید و بعدش خیلی پشیمون میشم نمیدونم چرا من اینجوریم انقد استرس میگیرم هر لحظه میخوام سکته کنم ولی اون لحظه که حرف میزنم به هیچی فک نمیکنم فقط میخوام حرف بزنم و بعد چن وقت میفهمم چه کار بدی کردم با اینکه چن بار بخاطر اینکار ضربه دیدم آدم نمیشم دست خودم نیس همینطور خیلی میترسم از مرگ همش به ابن فک میکنم که به شیوه های بد بچه هامو از دست میدم یا همسرم میمیره بخاطر همین خیلی کم بیرون میرم و اکثر وقت تو خونم یه موقع خیلی خوشحالم و خیلی وقتا دپرسم حتی زورم میاد کارای خونه رو انجام بدم غذا درست کنم اخلاقمم نگم انقد سریع از کوره در میرم و با بچه ها پرخاش میکنم حتی میزنم زود رنجم نمیتونم گذشته رو رها کنم یه موقع خولم با بچه ها میخندم یا با شوهرم خوبم ولی خیلی وقتا باد یاد رفتارای گذشته همسرم مادرش پدرم و بقیع میفتم ازشون بدم میاد اون موقع دوست دارم بد شوهرمو پیش همه بگم احساس میکنم روانیم خیلی وقتا میشینم تو ذهنم باهاش میجنگم ولی تو واقعیت همه چی برعکس بعد ۸ سال رندگی هنوزم به شوهرم میگم تو اینکار کردی یا مادرت چیکار کرد واقعاا چرا چرا من اینجوریم من دوست دارم بچه هام یه مادر شاد داشته باشن نه یه مادر روانی حتی بعضی وقتا که پسر بزرگم باباش میاد نیره سمت باباش منو آدم حساب نمیکنه از اونم بدم میاد لطفا راهنمایی کنید. بنظرتون من افسرده ام این یه مقدار از مشکلاتم من خیلی سر خورده ام و بی اعتماد بنفس
تجربه شما
اولین نفری باشید که نظر میدهید